جدول جو
جدول جو

معنی دزای - جستجوی لغت در جدول جو

دزای
(دُ)
نوعی از مزامیر که آن را نای گویند. درای. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزای
تصویر گزای
گزاییدن، پسوند متصل به واژه به معنای گزاینده مثلاً جان گزای، دشمن گزای، مردم گزای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درای
تصویر درای
زنگ بزرگ که بر گردن چهارپایان ببندند، جرس، پتک، درا
پسوند متصل به واژه به معنای دراینده مثلاً هرزه درای، یاوه درای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زای
تصویر زای
زاییدن، پسوند متصل به واژه به معنای زاینده مثلاً سخت زای، سخت زا، نازای، نازا، گوهرزای، گوهرزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دای
تصویر دای
هر چینه و طبقه از دیوار گلی
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی از نوع هوفاریقون با دانه های شبیه دانۀ جو به رنگ تیره و تلخ مزه که در طب قدیم برای معالجۀ بواسیر و اسهال به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
(دِ زَقی ی)
منسوب است به دزق که نام چند قریه است در مرو. (از الانساب سمعانی). رجوع به دزق شود
لغت نامه دهخدا
زاینده، (شرفنامۀ منیری)، زاینده، و همیشه در ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء) :
چون توئی هرگز نبیند عالم فرزانه بین
چون توئی هرگز نزاید گنبد آزاده زای،
سنائی،
جویبار تو گهرسنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدف وارشده گوهرزای،
انوری،
آنکه با نقش وجودش ورق فتنه نشست
عالم نایبه بخش و فلک حادثه زای،
انوری،
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو، چرخ نادره زای،
انوری،
مطلع برج سعادت، فلک اختر سعد
بحر دردانۀ شاهی، صدف گوهرزای،
سعدی،
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای،
سعدی
لغت نامه دهخدا
هر چینه و رده و مرتبه را گویند از دیوار گلی، هر ردۀ چینه و مهرۀ دیوار گلی، داو، (برهان)، چینه، یعنی مرتبه ای از مراتب دیواری که از گل سازند، (آنندراج) :
هرچه بدان خانه نوآیین بود
خشت پسین دای نخستین بود،
نظامی،
پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چاردای از چاریارش،
جامی
لغت نامه دهخدا
لقب بیگ یا امیر الجزایر (پیش از جمهوری شدن آن کشور)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
گزنده و گزندرساننده. (برهان). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده:
و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای.
رودکی.
- جانگزای، آزاررسانندۀ جان:
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غمی جانگزای.
نظامی.
بسی نیز قارورۀ جانگزای.
نظامی.
- دولت گزای، آسیب رسانندۀ دولت:
به دولت گزایان درآرد گزند.
نظامی.
- روح گزای، آزاردهنده روح:
اهتمام تو هست جان پرور
انتقام تو هست روح گزای.
شمس فخری.
- عمرگزای، زیان رسانندۀ به عمر:
ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی
فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است.
ظهوری (از آنندراج).
- مردم گزای، آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم:
همه آدمی خوار و مردم گزای
ندارد در این داوری مصر پای.
نظامی.
از من بگو حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار میدرد.
سعدی (گلستان).
مکش بچۀ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای.
سعدی (بوستان).
رجوع به گزا شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش دزاب، شهرستان سنندج. واقع در 30هزارگزی شمال زراب و 9هزارگزی غرب راه اتومبیل رو مریوان به زراب، با 700 تن سکنه. آب آن از چشمه و زه آب دورۀ محلی و راه آن مالرو و صعب العبور است. این ده محصور به ارتفاعات صعب العبور راه مریوان است و از تنگه ای بطول 9 هزارگز عبور میکند در موقع بارندگی عبور از تنگه غیرممکن است. خطالرأس ارتفاعات باختری مرز ایران و عراق است و راه مالرو به کشور عراق دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دورای و مزمارو نایی که مطربان نوازند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج)، رجوع به دورای شود
لغت نامه دهخدا
دوزا. دوزاینده. (از برهان) (از انجمن آرا). زن که دو بچه از یک شکم آرد. توأمان زاینده
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معمار. (آنندراج). بنا و معمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سرقت. عمل دزد. کار دزد. (یادداشت مرحوم دهخدا). سرقت و راه زنی و بردن مال کسی را در پنهانی و بطور مکر و فریب که صاحب مال خبردار نشود، و یا گرفتن مال کسی را در بیابان و صحرا بزور. (ناظم الاطباء). اًسلال. دمق. (منتهی الارب). سرق. سرقه. سلّه. (دهار). عمله. (منتهی الارب). لصوصه. لصوصیه. (دهار) :
اگر چه دزد را دزدی بود کار
دروغش نیز هم گویند بسیار.
(ویس و رامین).
گفت این مال از دزدی جمع شده است. (کلیله و دمنه).
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت برکاخ.
سعدی.
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است.
سعدی.
مهاوش، آنچه به دزدی و غصب برند. اًدعاث، دزدی نمودن. (از منتهی الارب).
- امثال:
دزدی، آن هم شلغم ! (امثال و حکم).
مگر مال دزدی است، بدین ثمن بخس هرگز نفروشم. (امثال و حکم).
- دزدی آسیا، در کتاب معارف بهأولد (ج 2 ص 88) این ترکیب بکار رفته و از سیاق عبارت چنین استنباط می شود که نوعی از بازی و شبیه درآوردن بود: اگر این آلات می ستدی تا بازی بیرون آری در سور جهان از این نمد کالبد و چوب استخوانها را از این پوستین وجود چه دزدی آسیا برون آوردی.
- دزدی بوسه، دزدیدن بوسه. و این را در حالت خواب می توان کرد. (از آنندراج) :
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبت است
که اگر بازستانند دوچندان گردد.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فزا. فزاینده بیشتر در ترکیب ها بصورت پساوند به کار رود و اگر مستقلاً استعمال شود فعل امر است.
- جانفزای، جان بخش. آنچه جان را نشاط بخشد:
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای.
نظامی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
- شکایت فزای، بسیار شکایت کننده:
ری نیک بد و لیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
- نعمت فزای، که نعمت افزون کند. که نعمت را بیشتر کند:
ایا ضمیر تو شادی گشای انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای انده کاه.
امیرمعزی.
رجوع به فزا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مخفف دراینده. گوینده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- خیره درای، هرزه درای. گزافه گوی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- ژاژدرای، یاوه گوی. ژاژخای. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- لک درای، بیهوده گوی. هرزه درای. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- هرزه درای، پوچ گوی. هرزه گوی. یاوه گوی:
ز بس که می بگدازد تنم به غصه و درد
بجان رسیدم ازین شاعران هرزه درای.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- یافه درای، هرزه گوی. یاوه گوی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
به لغت فارسی قسمی از هیوفاریقون است، دانه ای است مانند جو، درازتر و باریکتر از آن طعمش تلخ و رنگ آن تیره است، از جبال فارس خیزد و گرم و خشک است و قوتش تا چهارسال باقی ماند، مسکن و ملین صلابات است، جهت درد مقعد و استرخاء آن و بواسیر و اسهال و رفع سموم تفتیح سدد و تحلیل ریاح و درد رحم و لعوق آن با عسل جهت دفع کرم معده و سیلان آب دهان مفید است، نشستن در طبیخ آن جهت خروج مقعد، و با روغن زیتون جهت بواسیر نافع و مورث سدد و دوار و اکثار آن کشنده و مصلحش انیسون و قدر شربتش تا دو درهم و بدلش نصف آن بادام و دو ثلث آن ابهل است، (از تحفه حکیم مؤمن چ سنگی بخط نسخ ص 104)
لغت نامه دهخدا
لغتی است در حرف ’ز’ و این لغات نیز در وی هست: زاء، زا، زی ّ، زء، (منتهی الارب)، و جمع آن: ازواء، ازیاء، ازو، ازی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، و گویند: هذه زای ٌ فزیّها، یعنی آن را بزاء بخوان، (اقرب الموارد) :
همیشه تا نقطی برزنند بر سر زای
همیشه تا سه نقط برنهند بر سر شین،
فرخی،
و رجوع به ’ز’ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درا. زنگ و جرس. (برهان). جرس. (از دهار) (جهانگیری) (از منتهی الارب). زنگی که بر گردن شتر بندند. (اوبهی). جرس و آنچه به گردن شتر بندند. (شرفنامۀ منیری). زنگ و جرس، و آن چیزی است که به گردن شتر و استر و اسب سرهنگ قافله بندند تا صدا کند و باقی حیوانات به صدای او روند و مردم گم شده سر به آواز او آیند. از موقع استعمال آن معلوم می شود که غیر جرس است و بینهما نسبت عموم و خصوص است، پس جرس عام بود، و با لفظ بستن مستعمل است. (آنندراج). طباله و درای و طباله غیر جرس است. (از السامی فی الاسامی). زنگله. جلجل:
ز بس های و هوی و جرنگ درای
به کردار طهمورثی کرنای.
فردوسی.
درفش شهنشاه با کرنای
ببردند با ژنده پیل و درای.
فردوسی.
بکوشید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای.
فردوسی.
ز آواز شیپور و زخم درای
تو گفتی برآید همی دل ز جای.
فردوسی.
کامگاری کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند در گردن قیصر درای.
منوچهری.
ز کوس و ز زنگ درای و خروش
ز شیپور و از نالۀ نای و جوش.
اسدی.
خروش درای وغو نای و کوس
برآمد ز ایرانیان بر فسوس.
اسدی.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج ودرای و اسفید مهره یکباره بزدند، چنانکه از آن آوازعالم بتوفید. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
درای هجو درآویختم ز گردن خر
که تا شود خرخمخانه استر عللو.
سوزنی.
درآینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرد پر.
نظامی.
گلوی خصم وی سنگین درای است
چو مغناطیس از آن آهن ربای است.
نظامی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
تا بار دگر دبدبه و کوس بشارت
و آواز درای شتران بازشنیدیم.
سعدی.
ور بانگ مؤذنی برآید
گویم که درای کاروانست.
سعدی.
آواز درای می آمد چنانک مرا وهم می شد.
(انیس الطالبین).
گران خیزند همراهان بی پروای من ورنه
ره خوابیده را بیدار می سازد درای من.
صائب (از آنندراج).
زند به نغمۀ داود طعنه صوت و صدایش
زمانه بر گلوی هر خری که بسته درایی.
کلیم (از آنندراج).
- آواز درای، بانگ درای:
اسب او با کوس آموخته تر
ز اشتر پیر به آواز درای.
فرخی.
- اشتردرای، درای شتر. زنگ شتر. رجوع به اشتردرای در ردیف خود شود.
- زرین درای، درای زرین. طبالۀ طلایی:
به زرین ستام و جناغ پلنگ
به زرین درای و جرسها و زنگ.
فردوسی.
سفرکردۀ این سپنجی سرای
چنین بست بر ناقه زرّین درای.
ملا عبدالله هاتفی (از آنندراج).
- هندی درای، درای هندی:
خروشیدن کوس با کرنای
همان زنگ زرین و هندی درای.
فردوسی.
از آوای شیپور و هندی درای
تو گفتی سپهر اندرآمد ز جای.
فردوسی.
برآمد غو بوق و هندی درای
بجوشید لشکر بدان پهن جای.
فردوسی.
ز بس نالۀ کوس با کرنای
چرنگیدن و زنگ هندی درای.
فردوسی.
ببردند پیلان و هندی درای
خروش آمد و نالۀ کرنای.
فردوسی.
به شهر اندرون کوس با کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای.
فردوسی.
خروش آمد و نالۀ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای.
فردوسی.
جهان شد پر از نالۀ کرنای
زنالیدن سنج و هندی درای.
فردوسی.
چو آمد به گوش اندرش کرنای
دم بوق و آوای هندی درای.
فردوسی.
به ابراندر آمد دم کرنای
چرنگیدن گرز و هندی درای.
فردوسی.
تو گفتی بجوشید هامون ز جای
ز نالیدن زنگ و هندی درای.
(از لغت نامۀ اسدی).
، پتک آهنگران که به عربی مطرقه خوانند. (برهان) (از جهانگیری). به این کلمه معنی پتک (خایسک مطرقه) داده اند و شاهدیگانه بیت ذیل از فردوسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از آن پوست کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سرنیزه کرد...
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ)
زداییدن. (ناظم الاطباء). دورکن. دور کننده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به زداییدن و زدودن شود، پاکیزه کننده و صاف نماینده و جلا دهنده و زداینده. (ناظم الاطباء). زداینده و پاکیزه کننده را گویند و امر به این معنی هم هست یعنی بزدای و پاکیزه ساز. (برهان قاطع). پاکیزه و صاف کننده بشرط ترکیب اسم. (غیاث اللغات). روشن کن و روشن کننده. (شرفنامۀ منیری). زداینده و پاکیزه کننده، چنانکه گفته اند: بزدایدم ز دل غم، زآن لحن غم زدای. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- آیینه زدای، صیقل دهنده آینه.
- انده زدای، اندوه زدای، روشن کننده دل. بیرون کننده غم از دل. صفا دهنده. مفرح. دل زدای.
- روح زدای، پاکیزه کننده روح. صفا دهنده جان.
- زنگ زدای، صقال. صاقل.
- غمزدای، پاک کننده دل از غم:
نام تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدای و کلام تو دل ربا.
سعدی.
رجوع به غمزدای شود.
- فتنه زدای: حادثه سوز. برقرار کننده امن و آسایش. زدایندۀ زنگ فتنه:
بأس تو آتشی است حادثه سوز
امن تو صیقلی است فتنه زدای.
انوری.
رجوع به زدا، زداییدن، زداینده و زدودن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زای
تصویر زای
خود گرفتن سر سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دای
تصویر دای
هر چینه ورده و مرتبه از دیوار گلی داو
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بمعنی گزنده و گزند رساننده آید: جانگزا (ی) روح زا (ی) مردم گزا (ی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوزای
تصویر دوزای
آنکه دو قلو و توامان زاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درای
تصویر درای
امر بر گفتن، یعنی بگو مخفف دراینده، گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزدی
تصویر دزدی
عمل دزدیدن سرقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درای
تصویر درای
((دَ))
زنگ بزرگ، جرس، پتک آهنگران، درا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دزدی
تصویر دزدی
((دُ))
سرقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دای
تصویر دای
هر چینه و طبقه از دیوار گلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دزدی
تصویر دزدی
سرقت
فرهنگ واژه فارسی سره
اختلاس، استراق، تالان، دستبرد، راهزنی، سرقت، غارت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جرس، جلاجل، جلجل، درا، زنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دزدی، گل شقایق
فرهنگ گویش مازندرانی