مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مِثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
بازیچه ای است مر عجم را، یا نوعی از پاکوبی است، یا این لغت حبشیه است. (منتهی الارب). ابن درید در الجمهره گوید که آن بازیچه ای است کودکان را و گمان می کنم کلمه ای است حبشی. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به درقله شود
بازیچه ای است مر عجم را، یا نوعی از پاکوبی است، یا این لغت حبشیه است. (منتهی الارب). ابن درید در الجمهره گوید که آن بازیچه ای است کودکان را و گمان می کنم کلمه ای است حبشی. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به درقله شود
مرکّب از: درغ، بند و سد و در + ’اله’ علامت نسبت، دربند. راه میان کوه. شعب. فرجه. (یادداشت مرحوم دهخدا)، راه در کوه. شعب. (دهار)، راهی را گویند که از میان کوه بگذرد و آنرا به عربی شعب خوانند و فرجۀ میان دو کوه را نیز گفته اند. (برهان)، راهی که در کوه بود چون دره. (شرفنامۀ منیری)، شعب. (زمخشری)، رجوع به توضیح مؤلف درباره لغت درغال در پاورقی شود
مُرَکَّب اَز: درغ، بند و سد و در + ’َاله’ علامت نسبت، دربند. راه میان کوه. شعب. فرجه. (یادداشت مرحوم دهخدا)، راه در کوه. شِعب. (دهار)، راهی را گویند که از میان کوه بگذرد و آنرا به عربی شعب خوانند و فرجۀ میان دو کوه را نیز گفته اند. (برهان)، راهی که در کوه بود چون دره. (شرفنامۀ منیری)، شعب. (زمخشری)، رجوع به توضیح مؤلف درباره لغت درغال در پاورقی شود
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود