جدول جو
جدول جو

معنی دروزن - جستجوی لغت در جدول جو

دروزن
(دِ شُ دَ / دِ)
حصّاد و دروگر. (ناظم الاطباء). دروندۀ غله. (از شعوری ج 1 ورق 450)
لغت نامه دهخدا
دروزن
(دَ؟)
ذکر ماسح و سوادی که در آن مقادیر مساحت شدۀ زمینها را ثبت کند. (مفاتیح، در مواضعات ذکور و دفاتر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در آیین زردشتی نان کوچکی که برای بعضی مراسم مذهبی می پزند و جلو موبد می گذارند و موبد با خواندن کلماتی از اوستا و دعای مخصوصی نان را متبرک کرده و سپس میان حاضران قسمت می کنند، دعایی که در این مراسم به وسیلۀ موبد خوانده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درون
تصویر درون
مقابل بیرون، میان چیزی یا جایی، دل، برای مثال تا توانی درون کس مخراش / کاندراین راه خارها باشد (سعدی - ۸۳)، کنایه از ضمیر، باطن، برای مثال درون ها تیره شد باشد که از غیب / چراغی برکند خلوت نشینی (حافظ - ۹۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروزن
تصویر پروزن
غربال، آردبیز، هر چیز مشبک و سوراخ سوراخ، برای مثال چرخ پنداری بخواهد شیفتن / زآن همی پوشد لباس پروزن (ناصرخسرو۱ - ۱۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروان
تصویر دروان
دربان، آنکه جلو در سرا و کاخ نگهبانی کند، نگهبان در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزن
تصویر روزن
سوراخ، شکاف، منفذ، دریچه، پنجرۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
(دُزَ)
دهی است از دهستان ایرج بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 78هزارگزی خاور اردکان و کنار راه فرعی پل خان به خانی من، با 585 تن سکنه. آب آن از چشمۀ قدمگاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی است از دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران واقع در 32 هزارگزی شمال کرج، با 1026 تن سکنه. آب آن از رود محلی و چشمه سار تأمین می شود و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دربان. حاجب. بواب. (آنندراج). پاسبان در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
در حال درو. (یادداشت مرحوم دهخدا). در حال درو کردن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
بچۀ کفتار از ماده گرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
درو کردن و بریدن غله. (برهان). زراعت قطع کردن. (از آنندراج). کشت غلۀ رسیده بریدن. (شرفنامۀ منیری). درو کردن و درویدن و بریدن غله. (ناظم الاطباء). بریدن کشت با داس. حصاد کردن. درویدن. بدرودن. بدرویدن. دروش. درو. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریدن. (شرفنامۀ منیری). چیدن. اجتراز. احتصاد. حساف. حسف. (منتهی الارب). حصاد. حصد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خسودن. خسوردن. و رجوع به درویدن شود:
چو ما چرخ گردون فراوان سرشت
درود آن کجا به آرزو خود بکشت.
فردوسی.
که آن بر، نخستین تو خواهی درود
و ز آتش نیابی مگر تیره دود.
فردوسی.
بدان خارکن گفت از ایدر برو
همه خار کندی کنون زر درو.
فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
فردوسی.
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.
فردوسی.
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفگند ازو هر چه بیکار بود.
فردوسی.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندان که توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار.
منوچهری (دیوان ص 155).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
رورو جانا همی غلط پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری.
؟ (از قابوسنامه).
اوت کشت و اوت هم خواهد درودن بی گمان
هرکه کارد بدرود پس چون کنی چندین مرا.
ناصرخسرو.
ای جسته دی ز دستت فردا بدست تو نه
فردا درود باید تخمی که دی بکشتی.
ناصرخسرو.
بدانکه هر چه بکشتی ز نیک و بد فردا
بیایدت همه ناکام و کام پاک درود.
ناصرخسرو.
بد کاشتن و نیک درودن ناید
زیرا که ز هر کشته درودن باید.
ابوالفرج رونی.
نشست شاه به سور و همیشه سورش باد
برمراد دل از کشتۀ غدید درود.
مسعودسعد (دیوان ص 91).
دست فلک درود سر دشمنان او
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا.
سوزنی.
هرچه کاری بدروی و هرچه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنائی.
هرچه کاری در بهاران تیرماهان بدروی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تخم ادب کاشتم، دریغ درودم
گر بر دولت درودی چه غمستی.
خاقانی.
هر شبی بر خاکش از خون دانۀ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی.
خاقانی.
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه می درود و لاله می کشت.
نظامی (خسرو و شیرین ص 96).
بیدادگری زمن ربودش
من کاشته بودم او درودش.
نظامی.
زین کشته چو ناامید بودی
کآنجا که بکاشتی درودی.
نظامی.
دانۀ امید چه کاری که مرغ
دانۀ ناکشته درود ای غلام.
عطار.
سایلش گفتا بباید کشت زود
هیچکس ناکشته هرگز کی درود.
عطار.
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند بجز نام نیکو و زشت.
سعدی.
سر نه چون گندنا بود که به تیغ
چون درودی دگر توانش درود.
سعدی.
هر چه کاری همان درود توان
در زیان کارگی چه سود توان.
اوحدی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
چه جای کشته که ناکشته کار اوست درودن.
کاتبی.
اجتراز، جز، صرم، درودن کشت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی). اختلاء، خلی، درودن و برکندن گیاه تر را. (از منتهی الارب). استخلاب، بریدن چیزی را ودرودن. (از منتهی الارب). جرام، جرم، درودن بار خرما. (از منتهی الارب). جزء جزاز، درودن خرما و گندم و مانند آن. (از منتهی الارب). خلب، درودن و شکافتن چیزی را. (از منتهی الارب). کناز، کنز، درودن خرما و گنجینه نهادن آن بهر سرما. (از منتهی الارب).
- وقت درودن، هنگام حصاد. هنگام درو. حصاد. (دهار) :
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز.
نظامی.
، چوب تراشیدن. (آنندراج) ، بریدن. جدا کردن سر از تن:
کنون کینه نو شد ز بهر فرود
سرطوس نوذر بباید درود.
فردوسی.
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود.
فردوسی.
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود.
فردوسی.
، جدا کردن. تهی کردن:
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس، از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ مُ)
معرب از دریوزه. دریوزه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، به کارهای دون و فرومایه پرداختن چون جولاهی و دربان و امثال آن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دروغ زننده. کاذب و دروغگو. (غیاث). کذاب. أفاک. خارص. سدّاج. سهوق. فاسق. مائن. مدّاع. (منتهی الارب) : پس مردی دیگر برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم، دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). لیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که دروغزن شود. (ترجمه طبری بلعمی).
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الفرس.
ملک محمود وزیر را گفت این مردک (یعنی فردوسی) مرا به تعریض دروغزن خواند. (تاریخ سیستان). دروغزن ار چه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). بیشرمی نبود بزرگتر از آنکه به چیزی دعوی کند که بداند و آنگاه بدان دروغزن باشد. (منسوب به انوشیروان، از قابوسنامه).
گر از دروغ و زغل درجهی بجه ز جهان.
که هم دروغزن است این جهان و هم در غل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
دست از دروغزن بکش و نان مخور
با کرویا، و زیره وآویشنش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 228).
عاقل مرآن کس را راستگوی دارد که گوید مرین کودک خرد را نطق است و کسی را که گوید گوساله را نطق است دروغزن شمارد. (جامع الحکمتین ص 185). اسود را بکشید که دروغزن است. (قصص الانبیاء ص 234). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغزن است بکشیدش. (مجمل التواریخ و القصص). پس هامان را گفت من چنین گمان همی برم که موسی از دروغزنان است. (مجمل التواریخ و القصص). ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم. (مجمل التواریخ و القصص).
شاه باید غلام تن نبود
تاخطیبش دروغزن نبود.
سنائی.
باد صبا دروغزن است و تو راستگوی
آنجا برغم باد صبا می فرستمت.
خاقانی.
هم مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
گفت استغفار به زبان کار دروغزنان است. (تذکره الاولیاءعطار). گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار).
بهر دفع زبانۀ دوزخ
این زبان دروغزن ببرند.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
تو که دربند خویشتن باشی
عشقبازی دروغزن باشی.
سعدی.
اکذاب، دروغزن یافتن. (دهار).
- بدروغزن داشتن، دروغگو دانستن: هم جحود و انکار می کردند و آن بزرگ دین و سلالۀ پاک را بدروغزن می داشتند و تیغ در روی او می کشیدند. (کتاب النقض ص 386).
- دروغزن کردن، نسبت دروغ دادن. متهم کردن کسی را که دروغگو است و دروغزن است: سه تن از لشکریان برخاستند ولیدبن عتبه و یزید بن عصیان و سفیان و ضحاک را دروغزن کردند. (ترجمه طبری بلعمی). موسی به طبع تنگدل بود و دانست که پیغمبران را دلی باید فراخ... تا هر چه مر او را آید از سختی... و از آنکه او را دروغزن کنند و جادوی خوانند آن احتمال تواند کردن. (ترجمه طبری بلعمی). بهرام به سخن درآمد و گفت من شما را دروغزن نکنم بر آنچه گفتید از مذهب یزدجرد. (ترجمه طبری بلعمی). به کدام نعمتهای خدایتان همی مرپیغامبر را دروغزن کنید؟ (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 423). چنانک خدای تعالی گفت اندر گروههایی که امامان روزگار خویش را دروغزن کردند. (جامعالحکمتین ص 162)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دورپرتاب. دورانداز. تفنگ و جز آن که از فاصله دور بزند. تفنگ و اسلحۀ دیگر که از مسافت دور بر هدف اصابت کند. که پرتاب دور دارد: که تیررسی دور دارد، توپ دورزن، تفنگ دورزن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
شاخ زن. (ناظم الاطباء) :
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی.
ابوالعباس
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ زَ)
پرویزن. پرویز. پریزن. پریز. آردبیز. غربال، هرچیز پرسوراخ و شبکه دار:
چرخ پنداری بخواهد بیختن
زان همی پوشد لباس پروزن.
ناصرخسرو.
و رجوع به پرویزن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درودن
تصویر درودن
بریدن گیاه و غلات از روی زمین درو کردن، درو کردن درویده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورزن
تصویر دورزن
دور انداز، دور پرتاب
فرهنگ لغت هوشیار
هر سوراخ و شکاف و منفذی که در وسط دیوار باشد، سوراخی که شعاع آفتاب از راه آن بدرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروز
تصویر دروز
جمع درز، پارسی تازی گشته درزها شکاف های دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درون
تصویر درون
اندرون، باطن، در شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درودن
تصویر درودن
((دُ دَ))
درو کردن، بریدن گیاهان با داس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروزن
تصویر پروزن
((پَ وَ))
پرویزن، هر چیز پر سوراخ و شبکه دار، آردبیز، غربال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
((دَ))
داخل، میان چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
دعایی که زردشتیان خوانند و بر خوردنی ها دمند و سپس خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزن
تصویر درزن
((دَ رْ زَ))
سوزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزن
تصویر روزن
((رَ زَ))
منفذ، سوراخ، دریچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
باطن، وارد، داخل، بطن
فرهنگ واژه فارسی سره
دروغ باف، دروغ پرداز، دروغ ساز، دروغگو، کذاب
متضاد: راستگو، صادق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثقیل، سنگین، وزین
متضاد: سبک، کم وزن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از درون
تصویر درون
Inside
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دروغ گو
فرهنگ گویش مازندرانی