جدول جو
جدول جو

معنی درو - جستجوی لغت در جدول جو

درو
درویدن، برش بوته های جو و گندم یا گیاهان دیگر از روی زمین با داس یا ماشین درو
درو کردن: بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درویدن
تصویری از درو
تصویر درو
فرهنگ فارسی عمید
درو
(دِ رَ)
دهی است از دهستان گردیان بخش شاهپور شهرستان خوی واقعدر 26 هزار و پانصد گزی جنوب باختری شاهپور و 5 هزار و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو چهریق - سینه کوه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. در یکهزار و پانصدگزی جنوب خاوری قریه امامزاده قرار دارد. این ده را داراب نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
درو
عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر جبوبات
تصویری از درو
تصویر درو
فرهنگ لغت هوشیار
درو
((دِ رُ))
بریدن ساقه های گندم، برنج و مانند آن
تصویری از درو
تصویر درو
فرهنگ فارسی معین
درو
حصاد، خرمن، غله چینی، محصول، محصول برداری
متضاد: کاشت، بذرافشانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروا
تصویر دروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، اندروا، برای مثال رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام (خاقانی - ۹۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درود
تصویر درود
سلام، ثنا، ستایش، نیایش، دعا، رحمت
درو کردن، درودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
بدراه، اسبی که بد راه می رود، آنکه به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
باد تند و تیز، گویند: ریح دروج، و نیز قدح یا سهم دروج، تیر سریعو تند و تیز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به معنی صلوات است که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و دعا و از حیوانات دیگر تسبیح باشد. (برهان) (از غیاث) (از آنندراج) (از جهانگیری). با لفظ گفتن و فرستادن و رسیدن و رساندن و دادن مستعمل است. (آنندراج) :
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود.
فردوسی.
ز یزدان و از ما برآن کس درود
که از داد و مهرش بود تار و پود.
فردوسی.
و زو (از خدا) بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
دگر بر علی و محمد درود
به یارانش بر هر یکی برفزود.
فردوسی.
کنون از خداوند خورشید و ماه
درودی به جان منوچهر شاه.
فردوسی.
به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی کرد یاد.
فردوسی.
ز یزدان ترا باد چندان درود
که آن را نداند فلک تار و پود.
فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
بر آن کس که او چون تو فرزند زاد.
فردوسی.
به دل خرمی دار و بگذار رود
تراباد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش
کزین پیش مخروش و باز آر هوش.
فردوسی.
وزو باد بر شاه ایران درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.
فردوسی.
درود خدای تعالی بر محمد و همه آلش باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). عهدی است که بر پیغمبران و فرستاده های او که بر ایشان باد درود گرفته شده. (تاریخ بیهقی ص 317).
ز یزدان و از ما هزاران درود
مر او را (محمد را) و یارانش را برفرود.
اسدی.
ز دارنده بر جان آن کس درود
که از مردمی باشدش تار و پود.
اسدی.
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
یقین بدان که ز پاکیزگیست پیوسته
به جان پاک رسول از خدا و خلق درود.
ناصرخسرو.
درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع او باد. (کلیله و دمنه). چنین گوید ابوالحسن عبداﷲ بن مقفع پس از حمد باری عز اسمه و درود بر سید کاینات... (کلیله و دمنه). درود بر سید کونین که اکمل انبیا بود. (چهارمقاله ص 1).
که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه
پس از درود رسول و صحابه در محراب.
خاقانی.
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش.
خاقانی (دیوان ص 51).
سلام و تحیات و درود و صلوات...به ذات معظم... مصطفی صلوات اﷲ علیه رسانید. خواجه... بدرالدین... به فراوان پرسش و بسیار درود و یاد کرد مخصوص اند. (منشآت خاقانی ص 140).
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام.
سعدی (ازجهانگیری).
، تحیه. تحیت. سلام. تسلیم. صلاه. تهنیت. (یادداشت مرحوم دهخدا). آفرین:
اگر آزر چو تو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر.
دقیقی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریار زمین.
فردوسی.
اگر دست من زین سپس نیز رود
بسازد به من بر مبادا درود.
فردوسی.
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد.
فردوسی.
تو باشی در میان ما در کناره
نباشد جز درودی بر نظاره.
(ویس و رامین).
- درود آمدن، درود و تحیت رسیدن:
به هر بوم و بر کو فرودآمدی
ز هر سوش بی مر درود آمدی.
فردوسی.
- درود آوریدن، درود آوردن. سلام وتحیت آوردن. تحیت گفتن از خود یا از جانب کسی:
همان پور مهتر که طینوش نام
به شاه آوریده درود و پیام.
فردوسی.
نیاورد یک تن درود پشنگ
دلش پر ز کین بود و سر پر ز جنگ.
فردوسی.
- درود بردن، دعا و سلام رساندن:
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بی تار و پود.
فردوسی.
ببردند نزدیک شاه جهان
درودی هم از پهلوان و مهان.
فردوسی.
- درود رسیدن، دعا و آفرین رسیدن:
سرکس بربست رود، باربدی زد سرود
وز می سوری درود، سوی بنفشه رسید.
کسائی.
- هم درود،دو تن که یکدیگر را درود گویند. رجوع به هم درود و بدرود در ردیفهای خود شود
نام روز پنجم از خمسۀ مسترقۀ سالهای ملکی. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ستور رام، مذکر و مؤنث در وی یکسان است، گویند: جمل دروب و ناقه دروب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یا شتر ماده ای که هر گاه لب او را بگیرند و چشم وی را سپوخند در پی شخص رود. (از منتهی الارب). دربوت. تربوت
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دروای. چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج. (برهان) (از جهانگیری). حاجت. (غیاث). محتاج الیه. نیازی. دربا. دروایست. دربایست. بایسته. وایا. وایه. بایا
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دروءالطریق، شکافها و آب کنده های راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن جمع درء است به معنی کژی و انحراف و خمیدگی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ رُ)
ناگاه برآمدن مرد، یاعام است. (از منتهی الارب). درء. (اقرب الموارد). و از این مصدر است: کوکب درّی، ناگاه برآینده، و برخی درّی خوانند منسوب به درّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درء شود، روشن شدن و درخشیدن ستاره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غددناک شدن شتر و آماسیدن پشت وی با غده. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گستردن و فراخ گردانیدن چیزی. (آنندراج). بسط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درج. (ناظم الاطباء). رجوع به درج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اصل این کلمه عربی نیست و عرب آنرا به معنی ’ابواب’ بکار می برد. (از المعرب جوالیقی). رجوع به درب شود: اهالی شهر در دروب و محلات ممتنع شدند. (جهانگشای جوینی). یکی چند بر این سیاق اعباء مشاق را دست تحمل می دادم و در باب اوضاع و اساس دروب و زفاق طریق اسواق... به ناکام گام می نهادم. (ترجمه محاسن اصفهان آوی)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق:
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمۀ سو شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).
ز دانا بدروی دانش پذیرد
چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است. مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمدار: سکۀ بدرو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به فاصله چهل وشش هزارگزی شمال قلعۀ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقۀ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 67 درجه و28 دقیقه و 5 ثانیه و عرض شمالی 31 درجه و 30 دقیقه و 24 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَرْ رُ)
نام رودی به اسپانیا که از میان شهر غرناطه گذرد. حدره
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
تدرج. (دهار). نام مرغی است صحرایی شبیه به خروس، در نهایت خوش روشی و خوش رفتاری، و آن را تذرو نیز گویند و معرب آن تدرج است و به تذرو معروف است، گویند با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تذرو و تورنگ و تدرج شود.
- تدرو بهاری، از اسمای معشوق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَطْ طُ)
رفتن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مشی. (از اقرب الموارد) ، به آخر رسیدن قوم. (از منتهی الارب). درگذشتن و منقرض شدن قوم. (از اقرب الموارد) ، در مثل است: أکذب من دب ّو درج، یعنی دروغگوترین زندگان و مردگان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پس نگذاشتن و به راه خود رفتن. (از منتهی الارب). درگذشتن و نسلی از خود باقی نگذاشتن. (از اقرب الموارد) ، درگذشتن ناقه از یک سال و بچه ندادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درنوردیدن نامه را، سخت وزیدن باد. (از منتهی الارب). درجان. درج. رجوع به درجان و درج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروا
تصویر دروا
محتاج الیه، حاجت سرنگون، آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
ستور رام شتر رام، جمع درب، از ریشه پارسی دروازه ها جمع درب دروازه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروج
تصویر دروج
جمع درج
فرهنگ لغت هوشیار
تخته، چوب بمعنی صلوات که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و از حیوانات دیگر تسبیح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروا
تصویر دروا
((دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، اندروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروب
تصویر دروب
((دُ))
جمع درب، دروازه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
چوب، تخته، درخت بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
((دُ))
دعا، ستایش، سلام، رحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
سلام
فرهنگ واژه فارسی سره
ثنا، دعا، ستایش، آفرین، تحیت، دعا، سلام، رحمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنگ، تنگه، دره، دربایست، دروایست، ضروری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی