جدول جو
جدول جو

معنی درنشاننده - جستجوی لغت در جدول جو

درنشاننده
(دِ خوا / خا تَ / تِ)
نشاننده. قرار دهنده. مردف. (دهار). رجوع به درنشاندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجاننده
تصویر رنجاننده
رنج دهنده، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراننده
تصویر دراننده
پاره کننده، چاک دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاننده
تصویر نشاننده
کسی که دیگری را در جایی بنشاند، گمارنده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ / کِ دَ / دِ)
نشانندۀ درد. مسکن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اگر در مثانه دردی بود داروهای دردنشاننده با آن بیامیزند چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و جلغوزه و فندق... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ دَ / دِ)
پیوند داده. درپیوسته. نشانده. رجوع به درنشاندن شود، نشانده به جواهر و مرصع بدان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درنشانده گهر،مرصع کرده. ترصیع کرده:
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها درنشانده گهر.
دقیقی.
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
به هر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
ابا یاره و طوق و زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
آنکه خراشاند. آنکه ایجاد خراش کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَنْ دَ / دِ)
آزاردهنده. اذیت رساننده. موذی. رجوع به رنجانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ نَنْ دَ / دِ)
درنده:
گر نبودش کار از الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نِ نَنْ دَ / دِ)
که می نشاند، که نشستن فرماید:
به فرمان شه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد.
نظامی.
، منصوب کننده:
گرایندۀ تاج و زرین کمر
نشانندۀ شاه بر تخت زر.
فردوسی.
، کارنده. که غرس کند. که نهال و درختی غرس کند:
که هرک افکند میوه ای زین درخت
نشاننده را گوید آن نیک بخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنجاننده
تصویر رنجاننده
رنج دهنده آزار دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
به نشستن وا دارنده، جلوس دهنده (برتخت)، جا دهنده مقیم سازنده، کارنده غرس کننده، برپا دارنده نصب کننده، نهنده، خاموش کننده (آتش)، دفع کننده آرام کننده (درد الم)
فرهنگ لغت هوشیار