جدول جو
جدول جو

معنی نشاننده

نشاننده
کسی که دیگری را در جایی بنشاند، گمارنده
تصویری از نشاننده
تصویر نشاننده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با نشاننده

نشاننده

نشاننده
به نشستن وا دارنده، جلوس دهنده (برتخت)، جا دهنده مقیم سازنده، کارنده غرس کننده، برپا دارنده نصب کننده، نهنده، خاموش کننده (آتش)، دفع کننده آرام کننده (درد الم)
فرهنگ لغت هوشیار

نشاننده

نشاننده
که می نشاند، که نشستن فرماید:
به فرمان شه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد.
نظامی.
، منصوب کننده:
گرایندۀ تاج و زرین کمر
نشانندۀ شاه بر تخت زر.
فردوسی.
، کارنده. که غرس کند. که نهال و درختی غرس کند:
که هرک افکند میوه ای زین درخت
نشاننده را گوید آن نیک بخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

نشانیده

نشانیده
به نشستن وا داشته، جلوس داده (بر تخت)، جا داده مقیم ساخته، زنی روسپی که او را بخانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد باز دارند واز او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، بر پاداشته افراشته، نهاده، خاموش کرده (آتش)، دفع کرده آرام کرده (درد و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار