جدول جو
جدول جو

معنی درمالیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درمالیدن
(پَ گُ دَ)
مالیدن: به هر منی شکر (در ساختن گل انگبین) سه من گل درمالند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مش ّ، درمالیدن دست به چیزی تا پاکیزه و چربش آن زایل گردد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرماسیدن
تصویر پرماسیدن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برماسیدن
تصویر برماسیدن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
بالا زدن آستین یا پاچۀ شلوار، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورمالیدن
تصویر ورمالیدن
دامن به کمر زدن، آستین بالا زدن، کنایه از گریختن و دررفتن
فرهنگ فارسی عمید
(نُ زَ دَ)
یازیدن. آهنگ کردن. قصد کردن. خود را کشیدن بقصد بلند شدن:
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان دریاز
فرخی.
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی بزین.
فرخی.
سه سوار... در مقابل امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست و پنج منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112)
لغت نامه دهخدا
(دِ جُ تَ)
کنایت از برچیدن و پیچیدن و افشردن باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ شُ دَ)
تابیدن. تافتن:
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که درتابد به روزن.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
افکندن فرمودن و افکندن کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ زَ دَ)
آرزو و حسرت بردن. (برهان) (سروری). افسوس و پشیمانی خوردن. (برهان). رجوع به آرمان و ارمان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن:
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه.
فردوسی.
، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت:
آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه).
- دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
- بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی:
بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
، ساختن. آفریدن:
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی.
نظامی.
، فراز کردن. مقابل گشودن:
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست.
نظامی.
- چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی:
جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.
نظامی.
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن
کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال.
جمال الدین سلمان (آنندراج).
با آنکه در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست.
سلمان.
، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز.
- رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود:
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسائی
لغت نامه دهخدا
(کو کَ دَ)
لامسه کردن و دست مالیدن و سودن عضو بر عضو دیگر. (برهان). و رجوع به برماس شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ سَ)
برغلانیدن. برآغالیدن. برانگیختن. تحریک و اغوا کردن.
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ نِ دِ)
لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس) : قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس، معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغۀ او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آنکه او نبض خویش نشناسد
نبض دیگر کسی چه پرماسد.
سنائی.
، علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس) ، خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس) ، یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) :
هرکجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرماسم.
بوشکور.
، نموّ. بالیدن. (برهان) ، پرداختن. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پَ گُ دَ)
دریافتن. اشعار داشتن. التفات کردن وترمیم و مرمت نمودن و سر و سامان دادن:
شغل همه درسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
و رجوع به دریافتن شود، آویختن ومعلق شدن. (از ناظم الاطباء). ولی در لسان العجم شعوری (ج 1 ورق 422) به معنی ’ آویختن و صلب کردن’ آمده که بقرینۀ صلب کردن، معنی بدار کشیدن میدهد
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ سَ)
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه:
چو شیرینیش از بخت مساعد
شده ساقی و برمالیده ساعد.
آصف خان جعفر (از آنندراج).
چون آمدی به دیر گناه کبیره کن
برمال دست و ساعد و انگور شیره کن.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- ساق برمالیده، ساق بالازده:
چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد
که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید.
میرزا صائب (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
دامن بر میان زدن و پاچۀ ازار و آستین جامه را بالا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کنایه از گریختن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرار کردن. (ناظم الاطباء). چه، دامن را بر میان زدن، دویدن را آسان کند. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
مالیده. نیم گرد. دوردار. بدون تیزه: دیوار مسجد (مسجدالحرام) قائمه نیست و رکنها درمالیده است تا به مدوری مایل است، که چون در مسجد نماز کنند از همه جوانب روی به خانه باید کرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 91)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ اَ کَ دَ)
درمانده کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مانده کردن. (از مجمل اللغه). خاموش کردن. (از دهار). افحام. (دهار) (المصادر زوزنی). تفهیه. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) : اعیاء، درمانیدن در رفتن. (دهار).
، درماندن. و رجوع به درماندن شود
لغت نامه دهخدا
دست مالیدن بچیزی برای درک آن دست سودن بسودن پساویدن مجیدن برمجیدن لمس کردن پرواسیدن برماسیدن، یازیدن دراز کردن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
لوله کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریازیدن
تصویر دریازیدن
آهنگ کردن قصد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومالیدن
تصویر فرومالیدن
مالیدن بمالیدن، افشردن عصاره گرفتن، تنبیه کردن، برچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردالیدن
تصویر قردالیدن
یونانی بسد (مرجان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورمالیده
تصویر ورمالیده
دامن و یا پاچه و آستین بالا کرده شده، رسوا شده و گریخته از شرم
فرهنگ لغت هوشیار
دامن برمیان زدن و پارچه ازار و آستین جامه را بالا کردن، گریختن از ترس (چه دامن برمیان زدن دویدن را آسان کند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برماسیدن
تصویر برماسیدن
لامسه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بازی کردن باختن، خرید و فروخت کردن بیع و شری کردن، بخشیدن عطا کردن، وام دادن قرض دادن، از دست دادن باختن، (تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمانیدن
تصویر ارمانیدن
آرزو و حسرت بردن، افسوس و پشیمانی خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
((~. دَ))
نوردیدن، طی کردن، بالا زدن آستین و پاچه شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرومالیدن
تصویر فرومالیدن
((~. دَ))
مالیدن، مغلوب کردن، مجازات کردن، فشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورمالیدن
تصویر ورمالیدن
((وَ دَ))
دامن به کمر زدن، آستین بالا زدن، کنایه از گریختن و فرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماسیدن
تصویر پرماسیدن
((پَ دَ))
دست مالیدن به چیزی، یازیدن، دراز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برماسیدن
تصویر برماسیدن
((بَ دَ))
لمس کردن، سودن عضوی بر عضو دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماسیدن
تصویر پرماسیدن
تماس گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره