جدول جو
جدول جو

معنی درفشیده - جستجوی لغت در جدول جو

درفشیده
(دِ رَ دَ / دِ)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از درفشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیده. و رجوع به درفشیدن شود
لغت نامه دهخدا
درفشیده
روشن شده برق زده، پرتو افکنده
تصویری از درفشیده
تصویر درفشیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
(دخترانه)
دارای درخشش، روشن و تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریشیده
تصویر پریشیده
پریشان شده، آشفته، برای مثال پریشیده عقل و پراکنده هوش / ز قول نصیحت گر آکنده گوش (سعدی۱ - ۱۰۳)، پراکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراشیده
تصویر غراشیده
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غضبان، غضوب، برای مثال چنان شد غراشیده از کینه اش / که آتش زبانه زد از سینه اش (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکشیده
تصویر برکشیده
پرورده
بالاکشیده، بالابرده شده، بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهنجیده، آهخته، آهازیده، برهیخته، فراهیخته، آهیخته، آخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
چوب یا چیز دیگر که آن را تراش داده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشنده
تصویر درفشنده
درخشنده، تابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراشیده
تصویر پراشیده
پراکنده، ازهم پاشیده، پریشان شده، برای مثال مجلس پراشیده همه، میوه خراشیده همه / نقل بپاشیده همه، به چاکران کرده یله (شاکر - شاعران بی دیوان - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
تابنده، فروغ دهنده، پرتوافکن، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گِ شِ تَ)
درخشیدن که تابان و منور بودن باشد. (از برهان). نیک روشن و تابان نمودن و گشتن. (شرفنامۀ منیری). تابان و منور بودن. پرتو افکندن. تابیدن. تافتن. تشعشع. لامع شدن. لمعان یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بصیص. (تاج المصادر بیهقی). بروق. خفق. (دهار) : اسک (به خوزستان) دهی است بزرگ به براکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم).
درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد
چو آتش پس پردۀ لاجورد.
فردوسی.
درفشیدن تیغهای بنفش
چو بینید با کاویانی درفش.
فردوسی.
بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک
همی درفشد از این فرخجسته پرده سرای.
فرخی.
همی درفشد از او همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ.
فرخی.
آنکه همی درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی.
فرخی.
چون ماه و زهره در ظلمت شب می درفشید. (سندبادنامه ص 175).
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان تر از چشمۀ آفتاب.
نظامی.
اًنکال، لمح،درفشیدن برق. (از منتهی الارب). خفی، به پهنا درفشیدن برق. (دهار). رف ّ، رفیف، درفشیدن لون نبات از سیرابی. ریق، عبقره، درفشیدن سراب. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). ضاحک، سنگی که از کوه می درفشد به هر رنگی که باشد، لرزیدن. (برهان) (غیاث) :
قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید
بدرفشد چو به کف قبضۀ خنجر گیرد.
خواجوی کرمانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ شَ دَ / دِ)
درخشنده. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). متلألی ٔ. مضی ٔ:
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده را به گل اندای.
فرخی.
بر آمد ز هامون به چرخ بنفش
درفشنده هر سو درفشان درفش.
اسدی.
بر چشم آن کش دو دیده تباه
کجا روشن آید درفشنده ماه.
اسدی.
بدینگونه بد تا درفشنده مهر
بگردید ده راه گرد سپهر.
اسدی.
درفشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف جای مغاک.
اسدی.
درفشنده حوضی ز بلّور ناب
بر آن راه بستند چون حوض آب.
نظامی.
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور.
نظامی.
چشمه درفشنده تر از چشم حور
تا برد از چشمۀ خورشیدنور.
نظامی.
در او گنبدی روشن از زرّ ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب.
نظامی.
طلسمی درفشنده در وی پدید
شبانه در آن ژرف وادی رسید.
نظامی.
درفشنده تیغت عدوسوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد.
نظامی.
ترنگاترنگ درفشنده تیغ
همه درقها را برآورده میغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ /کِ دَ / دِ)
کشیده، برآورده. کشیده. ساخته: سطح محوط، بامی دیوار درکشیده. (دهار) ، برشته درآمده. برشته کشیده: مسمط، مروارید به رشته درکشیده. (دهار) ، گسترده. پهن کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
خاک افزون از آنکه دارد تاو
درکشیده به پشت ماهی و گاو.
عنصری.
، پنهان کرده، مطوف، به روی درکشیده. مطوق، روی درکشیده. (دهار) ، فراهم آمده. جمع شده.
- درکشیده روی، ترنجیده روی: مضمرطالوجه،مرد ترنجیده و درکشیده روی. (منتهی الارب).
- درکشیده شدن، ترنجیده شدن. درهم شدن. درکشیده شدن پوست از پیری. ترنجیدن. تجعد: اقلعفاف، درکشیده شدن پوست. اکتناع، درکشیده شدن پیر از پیری. قفع، درکشیده شدن دست و پای و جز آن. قماص، قمص، درکشیده شدن پی اسب. کنع. درکشیده شدن و خشک گردیدن انگشتان. منقبض، درکشیده شده. (از منتهی الارب).
، پنهان ساخته. مختفی شده.
- روی درکشیده، روی پنهان کرده. روی مخفی کرده:
ای روی درکشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 749).
رجوع به روی درکشیدن در ردیف خودشود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ / دِ رَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از درخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). روشن شده. تابیده. برق زده. پرتوافکنده
لغت نامه دهخدا
تصویری از پریشیده
تصویر پریشیده
پریشان شده متفرق شده پراگنده شده، بر باد داده افشانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراشیده
تصویر غراشیده
خراشیده، قهر آلود غضب ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراشیده
تصویر کراشیده
آشفته پریشان شده: (بتا، تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و تیره شد کار من) (آغاجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریشیده
تصویر خریشیده
خراش برداشته خراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراشیده
تصویر پراشیده
پریشانپراکنده گشته بشولیده پاشیده، بر باد داده، بیخود گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
هر چیزی که آنرا تراش داده باشند مانند چوب تخته و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشیده
تصویر خراشیده
خراش داده شده، ریش زخم
فرهنگ لغت هوشیار
بالا کشیده، بیرون کشیده مستخرج بیرون آورده، برهم کشیده چین دار، ترقی یافته، نواخته پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
پرتو اندازنده، روشن کننده، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیده
تصویر درخشیده
تابیده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشنده
تصویر درفشنده
آنچه که میدرخشد درخشان تابان
فرهنگ لغت هوشیار
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
((دُ یا دَ رَ دَ))
درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکشیده
تصویر برکشیده
((~. کِ دِ))
بالا کشیده، ترقی کرده، نواخته، پرورده، ساخته و برپا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پراشیده
تصویر پراشیده
((پَ دِ))
پریشان، پراکنده، برباد داده، بی خود گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریشیده
تصویر پریشیده
((پَ دِ))
پریشان شده، برباد داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
براق
فرهنگ واژه فارسی سره