درخشنده. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). متلألی ٔ. مضی ٔ: کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند گو آفتاب درفشنده را به گل اندای. فرخی. بر آمد ز هامون به چرخ بنفش درفشنده هر سو درفشان درفش. اسدی. بر چشم آن کش دو دیده تباه کجا روشن آید درفشنده ماه. اسدی. بدینگونه بد تا درفشنده مهر بگردید ده راه گرد سپهر. اسدی. درفشنده شمعی است این جان پاک فتاده در این ژرف جای مغاک. اسدی. درفشنده حوضی ز بلّور ناب بر آن راه بستند چون حوض آب. نظامی. جزیره یکی گشت پیدا ز دور درفشنده مانند یک پاره نور. نظامی. چشمه درفشنده تر از چشم حور تا برد از چشمۀ خورشیدنور. نظامی. در او گنبدی روشن از زرّ ناب درفشنده چون گنبد آفتاب. نظامی. طلسمی درفشنده در وی پدید شبانه در آن ژرف وادی رسید. نظامی. درفشنده تیغت عدوسوز باد درفش کیان از تو فیروز باد. نظامی. ترنگاترنگ درفشنده تیغ همه درقها را برآورده میغ. نظامی
درخشنده. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). متلألی ٔ. مضی ٔ: کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند گو آفتاب درفشنده را به گل اندای. فرخی. بر آمد ز هامون به چرخ بنفش درفشنده هر سو درفشان درفش. اسدی. بر چشم آن کش دو دیده تباه کجا روشن آید درفشنده ماه. اسدی. بدینگونه بد تا درفشنده مهر بگردید ده راه گرد سپهر. اسدی. درفشنده شمعی است این جان پاک فتاده در این ژرف جای مغاک. اسدی. درفشنده حوضی ز بلّور ناب بر آن راه بستند چون حوض آب. نظامی. جزیره یکی گشت پیدا ز دور درفشنده مانند یک پاره نور. نظامی. چشمه درفشنده تر از چشم حور تا برد از چشمۀ خورشیدنور. نظامی. در او گنبدی روشن از زرّ ناب درفشنده چون گنبد آفتاب. نظامی. طلسمی درفشنده در وی پدید شبانه در آن ژرف وادی رسید. نظامی. درفشنده تیغت عدوسوز باد درفش کیان از تو فیروز باد. نظامی. ترنگاترنگ درفشنده تیغ همه درقها را برآورده میغ. نظامی
تابنده. (آنندراج). پرتواندازنده. آنچه می درخشد. درخشان. تابان. نورانی. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). اجوج. الّق. براق. بریق. دملص. لامح. لامع. لمّاح. لموح. متلألی ٔ. مشعشع. وهّاج: به کف برنهاد آن درخشنده جام نخستین ز کاوس کی برد نام. فردوسی. روان چنان شهریار جهان درخشنده بادا میان مهان. فردوسی. سیاهش دو چنگ و به منقار زرد چو زرّ درخشنده بر لاجورد. فردوسی. ندیدم سرافراز بخشنده ای به گاه کیان بر درخشنده ای. فردوسی. یکی تخت پیروزه چون آسمان به گوهر درخشنده چون اختران. فردوسی. همانگاه کوهی برآمد ز آب درخشنده و زرد چون آفتاب. فردوسی. چنین تا شب تیره سر برکشید درخشنده خورشید شد ناپدید. فردوسی. یکی نامه خواهم براو مهر شاه همان خط او چون درخشنده ماه. فردوسی. چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هردو تیغ. فردوسی. چنین شهریاری و بخشنده ای به گیتی ز شاهان درخشنده ای. فردوسی. چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی بمیان پرنا. منوچهری. پرّ پروانه بسوزد با درخشنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. چه رای امام مرحوم القادرباللّه... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). خذروف، برق درخشنده در ابر که از ابر جدا شود. هفاف، پیراهن تنک شفاف و براق و درخشنده و سبک. (منتهی الارب). - امثال: هر درخشنده ای طلا نبود. (امثال و حکم)
تابنده. (آنندراج). پرتواندازنده. آنچه می درخشد. درخشان. تابان. نورانی. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). اجوج. اِلَّق. براق. بریق. دملص. لامح. لامع. لَمّاح. لموح. متلألی ٔ. مشعشع. وَهّاج: به کف برنهاد آن درخشنده جام نخستین ز کاوس کی برد نام. فردوسی. روان چنان شهریار جهان درخشنده بادا میان مهان. فردوسی. سیاهش دو چنگ و به منقار زرد چو زرِّ درخشنده بر لاجورد. فردوسی. ندیدم سرافراز بخشنده ای به گاه کیان بر درخشنده ای. فردوسی. یکی تخت پیروزه چون آسمان به گوهر درخشنده چون اختران. فردوسی. همانگاه کوهی برآمد ز آب درخشنده و زرد چون آفتاب. فردوسی. چنین تا شب تیره سر برکشید درخشنده خورشید شد ناپدید. فردوسی. یکی نامه خواهم براو مهر شاه همان خط او چون درخشنده ماه. فردوسی. چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هردو تیغ. فردوسی. چنین شهریاری و بخشنده ای به گیتی ز شاهان درخشنده ای. فردوسی. چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی بمیان پرنا. منوچهری. پرّ پروانه بسوزد با درخشنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. چه رای امام مرحوم القادرباللّه... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). خذروف، برق درخشنده در ابر که از ابر جدا شود. هفاف، پیراهن تنک شفاف و براق و درخشنده و سبک. (منتهی الارب). - امثال: هر درخشنده ای طلا نبود. (امثال و حکم)