جدول جو
جدول جو

معنی درغش - جستجوی لغت در جدول جو

درغش
(دَ غَ)
نام موضعی به شهر داور سیستان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شهری است (به حدود خراسان) از زمین داور و ثغر است بر روی غور. و اندر درغش زعفران روید بسیار وپیوسته است به ناحیت درمشان بست. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارغش
تصویر ارغش
(پسرانه)
تاجر یا تجار سیار، از امرای ملکشاه سلجوقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درغیش
تصویر درغیش
انبوه، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، موفّر، جزیل، اورت، به غایت، کثیر، غزیر، موفور، عدیده، وافر، بی اندازه، مفرط، معتدٌ به، خیلی، متوافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفش
تصویر درفش
پرچم
سیخ آهنی نوک تیز با دستۀ چوبی که در کفش دوزی برای سوراخ کردن چرم و گذراندن سوزن به کار می رود
درفش کاویان: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، دراصل نام درفشی است که آهنگری کاوه نام با بر سر نیزه کردن پیش دامن چرمی خود ساخت و مردم را بر ضحاک شورانید و فریدون را به پادشاهی برگزید، بعدها پیش دامن چرمی کاوه درفش پادشاهان ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروش
تصویر دروش
آلت کفش دوزی که با آن چرم را سوراخ می کنند، نشتر حجام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخش
تصویر درخش
درخشیدن، روشنی، روشنایی، فروغ، آذرخش، برق، برای مثال گر او تندر آمد تو هستی درخش / گر او گنجدان شد تویی گنج بخش (نظامی۵ - ۸۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفش
تصویر درفش
درخشیدن، تابش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درغم
تصویر درغم
از الحان قدیم ایرانی، برای مثال چنان مستغرقم در غم که مطرب / اگر در غم سراید غم فزاید (ابوسلیک - شاعران بی دیوان - ۶)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ غَ)
پشه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
امیر ارغش، از امرای ملکشاه سلجوقی که بدست عبدالرحمن خراسانی (از پیروان حسن صباح) به سال 488 هجری قمری کشته شد
ابن شهراکیم، از خاندان ملوک رستمدار. (حبط ج 2 ص 104)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
وهادان (فرهادون). جدّ آل زیار و حاکم گیلان بزمان کیخسرو. خاندان او اغلب در گیلان میزیستند و گاه حکومت آن ناحیت از دست ایشان به در میشد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 141). و رجوع به حبط ج 1 ص 354 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غِ)
نوعی از زردآلو و قیسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). و قیسی باشد به دهی از نواحی مشهد. (انجمن آرا) (آنندراج) ، قسمی از خرمای خشک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
نام آتشکده ای است در شهر ارمینه، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است. (از برهان). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته، و در جهانگیری گوید: او بانی ارمینه و آتشکدۀ درخش و شهر شیرازبوده او را رأس البغل اعراب لقب داده اند و درهم بغلی به او منسوب است. (آنندراج). اما ظاهراً کلمه مصحف آذرجشنس = آذرگشنسب است، و شهر ارمینه مصحف ارمیه، و شهر شیراز، مصحف شیز. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ)
درفش. روشنی. روشنایی.تابش. فروغ و روشنی هر چیزی. (از برهان). روشنی. (غیاث). تابندگی. (آنندراج). شعشعه. پرتو:
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
فردوسی.
روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان.
فرخی.
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه باری میغ او دید.
(ویس و رامین).
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است.
مسعودسعد.
چشم اقبال شهریاری را
از درخش تو توتیا باشد.
مسعودسعد.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی.
خدایا جهان را بدین گنج بخش
برافروز چون دیده را از درخش.
نظامی.
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش.
مولوی.
اهتفاف، رقراق، طسل، لووهه، درخش سراب. دسق، سپیدی آب حوض و درخش آن. شهاب، صبحه، هصیص، درخش آتش. صبحه، کوکب، درخش آهن. کوکب الکتیبه، درخش لشکر. هبه، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. (منتهی الارب)، برق. (برهان) (غیاث). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی). آذرخش. ابرنجک. (یادداشت مرحوم دهخدا). برق. بریص. بریق. (منتهی الارب). سرید. (نصاب). شهاب. (لغت نامۀ مقامات حریری). صلید. لمحه. (منتهی الارب). مسرد. (نصاب) :
درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
(منسوب به رودکی).
نهاده به آهوسیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه بخشم.
فردوسی.
مقرعه زن گشت رعد، مقرعۀ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیۀ او دیم.
منوچهری.
اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه.
(منسوب به منوچهری از آنندراج).
چو موبد نامۀ رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
(ویس و رامین).
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس.
(ویس و رامین).
به پیش اندر آمد یکی تندببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش.
اسدی.
سپهدار انگیخت رومی عقاب
در آمد بدو چون درخش از شتاب.
اسدی.
چو غرد برد هوش و جان هزبر
ز دندان درخش آیدش، از دم ابر.
اسدی.
به رخشش به کردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی.
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد.
مسعودسعد.
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیدۀ دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب.
مسعودسعد.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش وز غرشت تندرش.
خاقانی.
دگر باره زد نسبت هوش بخش
کارسطو ز جا جست همچون درخش.
نظامی.
به نور تاج بخشی چون درخش است
بدین تأیید نامش تاج بخش است.
نظامی.
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش.
نظامی.
از فروغ و خروش رعد و درخش
ساخته کوس و آخته خنجر.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
برق خاطف، درخش که چشم را خیره کند. دستینج، ابر با درخش. (منتهی الارب).
- درخش بیرق، که بیرق او درخش است:
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی.
- درخش رایت، که رایت وی درخش است:
بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری.
خاقانی.
- درخشهای یمانی، بروق یمانیه: و گاه گاه زیارت کردی (مارا) درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را (ریاح اراک) شوق بر شوق. (حکمت اشراق ترجمه قصه الغربیه ص 280).
، آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن:
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم.
؟
، تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود. (از دائرهالمعارف فارسی).
، علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است. (شرفنامۀ منیری). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شدۀ کلمه درفش باشد نه به معنی آن. (یادداشت لغت نامه)،
{{صفت}} تابنده. درخشان. (برهان). رخشان. درخشنده. براق. ساطع. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی. واقع در هفتهزار و پانصدگزی جنوب خاوری شاهپور و پانصدگزی باختر راه شوسۀ شاهپور به ارومیه، با 235 تن سکنه. آب آن از رود زولا و قره سو و راه آن شوسه است و از راه شوسۀ شاهپور به ارومیه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دریس. بازیی است که آن را در ترکی طقورجین گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 439). و رجوع به دریس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دختر قسم، و او دختر الیعام بن اخیطوفل و زوجه یکی از صاحب منصبان عبرانی بود بنام اوریا (عوریا). روزی داود ملک بر بام خانه خود برآمده بث شبع را دید که شستشو می نماید و در دل خود او را بسیار دوست داشت. چنان شعلۀ عشق او در کانون سینه اش ملتهب شد که میل هم خوابی با او نمود، پس از آنکه حیله ای انگیخت که زوج او را در لشکرگاه به قتل رسانیدند او را ب خانه خود آورد و حرم خود گردانید و پسرش سلیمان را که ولیعهد خود کرد از بث شبع بود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَوْ / رو)
درفش. (جهانگیری). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان). موافق معانی درفش، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش.
جامی (از آنندراج).
، داغ ونشان را خوانند. (از برهان) (از جهانگیری). مرادف داغ. (آنندراج) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب). سمه:
به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش.
سوزنی.
تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد
از تیغ آفتاب حمل را کند دروش.
سیف اسفرنگی.
تغدیر، دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب).
- داغ و دروش، داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
، علم روز جنگ، فوطه، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند، روشنی. (برهان). فروغ، هرچیز درخشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود، نرمۀ گوش. (ناظم الاطباء) ، آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط، تکۀ آویختۀ دروش. (منتهی الارب). زلمه، نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب). قرط، آویزان دروش گردیدن تکه. (از منتهی الارب). قرطه، آویزگی دروش گوش تکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد: دو گونه بود چون شیخ، منجیک گفت:
ریش درخشت بچشم آید ارزان
همچو سر ماست قبه قبه بر نرم...؟
مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده: دو مویه بود چون شیخ. منجیک گفت... و شعر هم بهمین صورت ضبط شده است و اصل آن معلوم نیست چه بوده
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ وِ)
درویدن که به معنی درو کردن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
تره ای باشد. (آنندراج). سبزی و سبزه زار. (از ناظم الاطباء). ظاهراً محرف برغست یا ورغست است. رجوع به برغست و ورغست شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرغش
تصویر مرغش
بنگرید به مرقشیشسا مرقشیشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغش
تصویر برغش
پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخش
تصویر درخش
روشنی، تابش، فروغ، تابندگی، شعشعه، پرتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
نیازمند، محتاج، تهی دست، درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغیش
تصویر درغیش
بسیار و فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفش
تصویر درفش
در فارسی بمعنای علم بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروش
تصویر دروش
درفش، افزار کفشدوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغم
تصویر درغم
((دَ غَ))
نام نوایی از آهنگ های موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
((دَ))
درویش، نیازمند، محتاج، تهیدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درفش
تصویر درفش
((دِ رَ))
آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند، دروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخش
تصویر درخش
((دَ یا دِ رَ))
فروغ، روشنایی، برق، آذرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروش
تصویر دروش
((دِ رُ))
درفش، آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درفش
تصویر درفش
پرچم، علم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخش
تصویر درخش
جرقه، برق
فرهنگ واژه فارسی سره