معنی درغریدن - جستجوی لغت در جدول جو
درغریدن
(لَ دَ)
غریدن. رجوع به غریدن شود
ادامه...
غریدن. رجوع به غریدن شود
لغت نامه دهخدا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تصویر دراییدن
دراییدن
دَراییدَن
گفتن، سخن گفتن، سخن سر کردن،
برای مثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
(فرخی - ۳۲۷)
، آواز کردن، بانگ برآوردن
ادامه...
گفتن، سخن گفتن، سخن سر کردن،
برای مِثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
(فرخی - ۳۲۷)
، آواز کردن، بانگ برآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر درفشیدن
درفشیدن
دِرَفشیدَن
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
ادامه...
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر پروریدن
پروریدن
پَروَریدَن
پروردن، پروراندن، پرورش دادن، تربیت کردن، فربه ساختن، آماده کردن
ادامه...
پروردن، پروراندن، پرورش دادن، تربیت کردن، فربه ساختن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر دردمیدن
دردمیدن
دَردَمیدَن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
ادامه...
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر دررسیدن
دررسیدن
دَررِسیدَن
رسیدن، فرارسیدن، به موقع رسیدن، ناگاه وارد شدن
ادامه...
رسیدن، فرارسیدن، به موقع رسیدن، ناگاه وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر ورپریدن
ورپریدن
وَرپَریدَن
به مرگ ناگهانی از دنیا رفتن، جوان مرگ شدن، بیشتر دربارۀ کودکان استعمال می شود
ادامه...
به مرگ ناگهانی از دنیا رفتن، جوان مرگ شدن، بیشتر دربارۀ کودکان استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویر درنگیدن
درنگیدن
دِرَنگیدَن
درنگ کردن، دیر کردن، توقف کردن، بازایستادن
ادامه...
درنگ کردن، دیر کردن، توقف کردن، بازایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر فرغاریدن
فرغاریدن
فَرغاریدَن
آغشته کردن با آب یا مایع دیگر، خمیر کردن
ادامه...
آغشته کردن با آب یا مایع دیگر، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر درکشیدن
درکشیدن
دَرکِشیدَن
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
ادامه...
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر درخشیدن
درخشیدن
دِرَخشیدَن
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
ادامه...
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویر پروریدن
پروریدن
تیمار کردن، بار آوردن
ادامه...
تیمار کردن، بار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر درخشیدن
درخشیدن
روشنایی دادن
ادامه...
روشنایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر دررسیدن
دررسیدن
رسیدن واصل شدن، آمدن، فراهم شدن
ادامه...
رسیدن واصل شدن، آمدن، فراهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
درفشیدن
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
ادامه...
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر درانیدن
درانیدن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
ادامه...
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر درنگیدن
درنگیدن
درنگ کردن
ادامه...
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر دراییدن
دراییدن
سخن گفتن گفتن، کلام بی معنی گفتن سخن نادرست گفتن، آواز کردن
ادامه...
سخن گفتن گفتن، کلام بی معنی گفتن سخن نادرست گفتن، آواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر فرغاریدن
فرغاریدن
خیساندن نیک تر کردن
ادامه...
خیساندن نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر ورپریدن
ورپریدن
جوان و سالم مردن، بطور نا منتظره مردن
ادامه...
جوان و سالم مردن، بطور نا منتظره مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر درائیدن
درائیدن
گفتن، لائیدن
ادامه...
گفتن، لائیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر درخزیدن
درخزیدن
خزیدن بداخل
ادامه...
خزیدن بداخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر درفشیدن
درفشیدن
((دُ یا دَ رَ دَ))
درخشیدن
ادامه...
درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویر ورپریدن
ورپریدن
((~. پَ دَ))
دچار مرگ ناگهانی شدن
ادامه...
دچار مرگ ناگهانی شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویر فرغاریدن
فرغاریدن
((فَ رْ دَ))
خیسانیدن، سرشتن، فرغاردن
ادامه...
خیسانیدن، سرشتن، فرغاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویر دررسیدن
دررسیدن
((دَ رِ دَ))
رسیدن، به موقع رسیدن، فراهم شدن
ادامه...
رسیدن، به موقع رسیدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویر درخشیدن
درخشیدن
((دَ یا دِ رَ دَ))
روشن شدن، تابیدن
ادامه...
روشن شدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویر درکشیدن
درکشیدن
((دَ کِ دَ))
نوشیدن، حرکت کردن، پایین کشیدن
ادامه...
نوشیدن، حرکت کردن، پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویر درانیدن
درانیدن
((دَ دَ))
پاره کردن، چاک دادن
ادامه...
پاره کردن، چاک دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویر دراییدن
دراییدن
((دَ دَ))
سخن گفتن، سخن بی معنی گفتن
ادامه...
سخن گفتن، سخنِ بی معنی گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویر درنگیدن
درنگیدن
((دِ رَ دَ))
درنگ کردن
ادامه...
درنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویر پروریدن
پروریدن
((پَ وَ دَ))
پروردن، تغذیه، حمایت کردن
ادامه...
پروردن، تغذیه، حمایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویر درخشیدن
درخشیدن
Flare, Gleam, Glisten, Gloss, Shimmer, Shine, Sparkle
ادامه...
Flare, Gleam, Glisten, Gloss, Shimmer, Shine, Sparkle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویر درخشیدن
درخشیدن
دِرَخشیدَن
вспыхивать , блестеть , мерцать , глянец , светить , искриться
ادامه...
вспыхивать , блестеть , мерцать , глянец , светить , искриться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویر درخشیدن
درخشیدن
دِرَخشیدَن
aufflackern, glänzen, glitzern, schimmern, scheinen, funkeln
ادامه...
aufflackern, glänzen, glitzern, schimmern, scheinen, funkeln
دیکشنری فارسی به آلمانی