جدول جو
جدول جو

معنی دردمیدن

دردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
تصویری از دردمیدن
تصویر دردمیدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دردمیدن

دردمیدن

دردمیدن
دمیدن. نفث. (تاج المصادر بیهقی). نفخ. (دهار). فوت کردن. پف کردن:
کار او کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو دردمندت صور.
ناصرخسرو.
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. (قصص الانبیاءص 207).
تا صبا رایحۀ خلق ورا درندمد
چهرۀ باغ پر از تازه ریاحین نکند.
سوزنی.
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش دردمیدی.
نظامی.
خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی، گفت روح شما را می طلبم، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. (انیس الطالبین ص 163). رجوع به دمیدن شود، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

بردمیدن

بردمیدن
دمیدن نفس دمیدن، طلوع کردن (ستارگان)، پدید شدن (صبح سپیده)، سخن گفتن، غضبناک شدن قهر آلود گردیدن، روییدن سبرشدن
فرهنگ لغت هوشیار

بردمیدن

بردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
بردمیدن
فرهنگ فارسی عمید

بردمیدن

بردمیدن
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک:
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 108).
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی.
خیام.
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی.
نظامی.
- بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام:
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
مولوی.
لغت نامه دهخدا

دررمیدن

دررمیدن
رمیدن. رم کردن. متشرد شدن. گریختن: تدبیر فرو گرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و دررمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی ص 112).
چنان درمی رمد از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن.
نظامی.
، نفور شدن: نصر احمد سامانی... فرمانهای عظیم می داد... تا مردم از وی در رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101)
لغت نامه دهخدا

دردمیده

دردمیده
دمیده:
سخاش نور نخستین شناس و صور پسین
که جان به قالب امید دردمیدۀ اوست.
خاقانی.
نقر، دردمیده شده. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا