جدول جو
جدول جو

معنی درغ - جستجوی لغت در جدول جو

درغ
(دَ)
بندی را گویند که در پیش آب بندند که تلف نشود. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). اما صحیح کلمه ورغ است نه درغ. رجوع به ورغ شود: سنتهای نیکو نهاد و از آن جمله این درغات و قسمت آب بخارا وی نهاد به عدل و انصاف. (تاریخ بخارای نرشخی ص 3)
لغت نامه دهخدا
درغ
پیشانی جبین، صدای تفنگ، صدای شکستن چیزی، دروغ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درغمی
تصویر درغمی
نوعی شراب، برای مثال شراب درغمی کز جام شامی / ز درغم نور گیرد تا حد شام (سوزنی - ۲۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درغم
تصویر درغم
از الحان قدیم ایرانی، برای مثال چنان مستغرقم در غم که مطرب / اگر در غم سراید غم فزاید (ابوسلیک - شاعران بی دیوان - ۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درغاله
تصویر درغاله
راهی که از میان دو کوه بگذرد، گشادگی میان دو کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درغیش
تصویر درغیش
انبوه، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، موفّر، جزیل، اورت، به غایت، کثیر، غزیر، موفور، عدیده، وافر، بی اندازه، مفرط، معتدٌ به، خیلی، متوافر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رِ)
دراز بازو. بزرگ بازو. (از فرهنگ ایران باستان ص 78). رجوع به درازدست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
انبوه و بسیار. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف وغیش است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به وغیش شود، نوعی از زردآلو. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْغْ)
درویشی. نیازمندی. فقر. تهیدستی. رجوع به درغویش شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْغْ)
درغوش. درویش. صاحب میزان الافکار فی شرح معیار الاشعار خواجه نصیرالدین طوسی گوید که مردم بعض بلاد ایران کلمه درویش را درغویش تلفظ کنند با غین و واو معدوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پسر درغوش شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان آباده واقع در یک هزارگزی شمال آباده وکنار راه شوسۀ شیراز به اصفهان، با 580 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام شهری است در سجستان (سیستان). (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ اَ)
دراز انگشت. (از فرهنگ ایران باستان ص 78). درازدست. رجوع به درازدست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
منسوب است به درغم، که ناحیه ای است در دو فرسخی سمرقند. (از الانساب سمعانی). منسوب به درغم که شراب آنجا مشهور بوده است: قال (کسری) فأخبرنی عن أطیب الشراب و ألذه، قال (ریدک خوش آواز) : العنبی... و خیره البلخی و المروروذی و... الدرغمی. (غرر أخبار ملوک الفرس ثعالبی).
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف درغمی.
منوچهری.
شراب درغمی از جام شامی
بشادی نوش کن از بام تا شام.
سوزنی.
بساط نشاط گسترده بود و ملازمت می درغمی کرده. (جهانگشای جوینی).
می درغمی خور که گر در غمی
که شادی فزاید همی درغمی.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ دَ)
درغلتیدن. غلتیدن. غلطیدن:
چو می خوردیم درغلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کلۀ حجله.
فرخی.
زمین چون گوی فصادان که درغلطد به خون اندر.
(از سندبادنامه ص 16).
رجوع به درغلطیدن و غلطیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
درغلطیدن. غلتیدن:
بزیر سایۀ گوش خر دجال درغلتم.
سوزنی.
رجوع به درغلطیدن و غلتیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ وارْ)
درغگو. دروغگوی. افاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). کذاب. کاذب. رجوع به دروغگوی شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ وارْ)
دروغگو. دروغگوی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروغگو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
تره ای باشد. (آنندراج). سبزی و سبزه زار. (از ناظم الاطباء). ظاهراً محرف برغست یا ورغست است. رجوع به برغست و ورغست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غِ)
کلاته ای است در کوهپایۀ کاخک گناباد، از خراسان. (یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(دُ رِ غِ)
دهی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 30 هزارگزی خاور سعیدآباد و سر راه مالرو تکیه به قلعه سنگ، با 480 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزارع دارستان و مختاری جزء این ده است. ساکنین آن از طایفۀ بچاقچی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
نام موضعی به شهر داور سیستان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شهری است (به حدود خراسان) از زمین داور و ثغر است بر روی غور. و اندر درغش زعفران روید بسیار وپیوسته است به ناحیت درمشان بست. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
دهی است از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز واقع در99 هزارگزی جنوب خاوری کبود گنبد. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ غَ)
دهی است از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع در 29 هزارگزی جنوب شرقی قلعه اعلا مرکز دهستان و 60 هزارگزی شمال راه شوسۀ بهبهان. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
نام موضعی که آنجا شراب خوب می شود، و شراب درغمی منسوب بدانجاست. (برهان). نام ناحیه و شهری است از اعمال سمرقند و مشتمل بر چند پارچه ده پیوسته از اعمال مایمرغ سمرقند. (از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع) :
تا سوی درغم نشاط کرد و خرامید
شد در غم بسته بر حوالی درغم.
سوزنی.
همیشه تا شود از تاب سیر خسرو انجم
همیشه تا بود از عکس جام بادۀ درغم.
امامی هروی
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
نام نغمه ای باشد از موسیقی که شنیدن آن غم و الم از دل بیرون کند، و معنی ترکیبی آن دراندوه باشد. (برهان). نام پرده ای است از موسیقی که هرچند کسی را غم و اندوه فروگرفته باشد بمجرد شنیدن آن به شادی مبدل گردد. (جهانگیری) :
چنان مستغرقم در غم که مطرب
اگر درغم سراید غم فزاید.
بوسلیک
لغت نامه دهخدا
(دُ)
فضله و پس مانده از حلوا که در سبو باقی مانده باشد. (آنندراج) (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درغاله
تصویر درغاله
گشادگی میان دو کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغلبکن
تصویر درغلبکن
در پنجره دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغمی
تصویر درغمی
منسوب به درغم شراب درغمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
نیازمند، محتاج، تهی دست، درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغیش
تصویر درغیش
بسیار و فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغم
تصویر درغم
((دَ غَ))
نام نوایی از آهنگ های موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
((دَ))
درویش، نیازمند، محتاج، تهیدست
فرهنگ فارسی معین
به زور خوراندن
فرهنگ گویش مازندرانی