ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مِثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
مخفف گوهرفشان: گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او گفتا دو دست او به دو ابر گهرفشان. فرخی. ابر گهرفشان را هر روز بیست بار خندیدن و گریستن وجذر و مد بود. منوچهری. رجوع به گوهرفشان شود
مخفف گوهرفشان: گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او گفتا دو دست او به دو ابر گهرفشان. فرخی. ابر گهرفشان را هر روز بیست بار خندیدن و گریستن وجذر و مد بود. منوچهری. رجوع به گوهرفشان شود
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نُه هزارگزی باختر فلاورجان. نُه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری نکا، با 350 تن سکنه آب آن از رود خانه نکا و راه آن فرعی و از طریق زرندین به نکا است. آبادی کوچک سه کیله در 5هزارگزی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری نکا، با 350 تن سکنه آب آن از رود خانه نکا و راه آن فرعی و از طریق زرندین به نکا است. آبادی کوچک سه کیله در 5هزارگزی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانْش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب می کند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132، یسنا ص 41، یشتها ج 1 ص 227 و تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1719 شود
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب می کند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132، یسنا ص 41، یشتها ج 1 ص 227 و تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1719 شود
یکی از چهار ناحیه ای که ایالت سغدیان قدیم را تشکیل میدهد و عبارتند از فرغانه، سمرقند و بخارا و همین ناحیه رجوع به کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 113 و 132 شود
یکی از چهار ناحیه ای که ایالت سغدیان قدیم را تشکیل میدهد و عبارتند از فرغانه، سمرقند و بخارا و همین ناحیه رجوع به کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 113 و 132 شود
درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی: عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی. نظامی. - درافشانی کردن، درفشاندن: ابری آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزه ها درافشانی. نظامی. ، بلاغت. زبان آوری. (ناظم الاطباء). - درافشانی کردن، مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء)
درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی: عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی. نظامی. - درافشانی کردن، درفشاندن: ابری آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزه ها درافشانی. نظامی. ، بلاغت. زبان آوری. (ناظم الاطباء). - درافشانی کردن، مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء)
درفشاننده. فشانندۀ در. دربار. درافشان. درافشاننده. آنکه در و مروارید پخش کند. آنکه مروارید پراکند: از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهای صدف. نظامی. ، بخشنده: آن سیدی که با دو کف درفشان او باشد خلیج رومی اندکتر از دو خی. منوچهری. ، شررانگیز. اخگربار: رواست گر ید بیضای موسویست دوات که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند. خاقانی. بیند قلمش بگاه توقیع هر کآتش درفشان ندیده ست. خاقانی. ، باران ریز. که قطره ای چون در ریزد: برق است و ابر درفشان آئینه و پیل دمان بر نیلگون چرخ از دهان عاج مطرا ریخته. خاقانی. نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از بادبستان خوش عنان تر. نظامی. چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درفشان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12) ، که معانی بلند و عالی دارد. سخن نغز با معانی بلندگوینده: درخت دینی و شاید که اکنون گهر بارد زبان درفشانت. ناصرخسرو. شناسند افاضل که چون من نبود به مدح و غزل درفشان عنصری. خاقانی. جام زرافشان به خاقانی دهید خاطرش را درفشان یاد آورید. خاقانی. چون شب از نعت تو این لب من درفشان چون شود از مدح تو خاطر من زرنثار. خاقانی. می نکردم پاک ازتسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان. مولوی. درویش را چه بود نشان، جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را. مولوی. من و سفینۀ حافظ که اندر این دریا بضاعت سخن درفشان نمی بینم. حافظ
درفشاننده. فشانندۀ در. دربار. درافشان. درافشاننده. آنکه در و مروارید پخش کند. آنکه مروارید پراکند: از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهای صدف. نظامی. ، بخشنده: آن سیدی که با دو کف درفشان او باشد خلیج رومی اندکتر از دو خی. منوچهری. ، شررانگیز. اخگربار: رواست گر ید بیضای موسویست دوات که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند. خاقانی. بیند قلمش بگاه توقیع هر کآتش درفشان ندیده ست. خاقانی. ، باران ریز. که قطره ای چون در ریزد: برق است و ابر درفشان آئینه و پیل دمان بر نیلگون چرخ از دهان عاج مطرا ریخته. خاقانی. نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از بادبستان خوش عنان تر. نظامی. چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درفشان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12) ، که معانی بلند و عالی دارد. سخن نغز با معانی بلندگوینده: درخت دینی و شاید که اکنون گهر بارد زبان درفشانت. ناصرخسرو. شناسند افاضل که چون من نبود به مدح و غزل درفشان عنصری. خاقانی. جام زرافشان به خاقانی دهید خاطرش را درفشان یاد آورید. خاقانی. چون شب از نعت تو این لب من درفشان چون شود از مدح تو خاطر من زرنثار. خاقانی. می نکردم پاک ازتسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان. مولوی. درویش را چه بْوَد نشان، جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را. مولوی. من و سفینۀ حافظ که اندر این دریا بضاعت سخن درفشان نمی بینم. حافظ
صفت بیان حالت از درفشیدن. تابان. (برهان). روشن. (لغت فرس اسدی) (غیاث) .براق. درخشان. رخشان. لامع. مشرق. مضی ٔ: بهرامی آنگهی که به خشم افتی بر گاه اورمزد درفشانی. دقیقی. بپوشیده شد چشمۀ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب. دقیقی. یکی افسر خسروی بر سرش (یزدگرد) درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. پر از گوهر نابسود افسرش درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. چو پیروز گردم بیایم برت درفشان شود کشور و افسرت. فردوسی. رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی. فردوسی. ز هامون بیامد سوی دژ سپاه شد از گرد ماه درفشان سیاه. فردوسی. آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غرۀ او (عبدالمطلب) درفشان. (تاریخ سیستان). به بزم اندر چو خورشید درفشان به رزم از شیر و از پیلان سرافشان. (ویس ورامین). درفشان مهی بودی از راستی چو گشتی تمام آیدت کاستی. اسدی. ز یاقوت یک پارۀ لعل فام درفشان یکی خانه آباد نام. اسدی. یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین. معزی. دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد. خاقانی. اندر کف او کلیچه گفتی بدر است مانندۀ ماهی است درفشان از میغ. ؟ (از سندبادنامه ص 207). بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41). درآمد بجلوه چو طاوس باغ درفشان و خندان چو روشن چراغ. نظامی. ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبر افشان. نظامی. سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرود آویخت بر ماه درفشان. نظامی. از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درفشان پاک. نظامی. سروش درفشان چو تابنده هور ز وسواس دیو فریبنده دور. نظامی. درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان تر از چشمۀ آفتاب. نظامی. زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحۀ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). - درفشان درفش، درفش و لواء درخشان: سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش کیی بر سرش. فردوسی. پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ترا گنج داد و سلیح و سپاه درفشان درفش تهمتن چو ماه. فردوسی. همه پشت پیلان درفشان درفش ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش. اسدی. - درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود. - درفشان گشتن، درفشان شدن. درخشان شدن: هر جای از آن درخت نور درفشان گشت. (تاریخ سیستان). ، لرزان. (برهان) : دل من ز هجر تو ای بی همال درفشان چو از باد صرصر نهال. سراج الدین راجی (از آنندراج)
صفت بیان حالت از درفشیدن. تابان. (برهان). روشن. (لغت فرس اسدی) (غیاث) .براق. درخشان. رخشان. لامع. مشرق. مضی ٔ: بهرامی آنگهی که به خشم افتی بر گاه اورمزد درفشانی. دقیقی. بپوشیده شد چشمۀ آفتاب ز پیکانهای درفشان چو آب. دقیقی. یکی افسر خسروی بر سرش (یزدگرد) درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. پر از گوهر نابسود افسرش درفشان ز دیبای رومی برش. فردوسی. چو پیروز گردم بیایم برت درفشان شود کشور و افسرت. فردوسی. رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی. فردوسی. ز هامون بیامد سوی دژ سپاه شد از گرد ماه درفشان سیاه. فردوسی. آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غرۀ او (عبدالمطلب) درفشان. (تاریخ سیستان). به بزم اندر چو خورشید درفشان به رزم از شیر و از پیلان سرافشان. (ویس ورامین). درفشان مهی بودی از راستی چو گشتی تمام آیدت کاستی. اسدی. ز یاقوت یک پارۀ لعل فام درفشان یکی خانه آباد نام. اسدی. یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین. معزی. دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد. خاقانی. اندر کف او کلیچه گفتی بدر است مانندۀ ماهی است درفشان از میغ. ؟ (از سندبادنامه ص 207). بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41). درآمد بجلوه چو طاوس باغ درفشان و خندان چو روشن چراغ. نظامی. ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبر افشان. نظامی. سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرود آویخت بر ماه درفشان. نظامی. از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درفشان پاک. نظامی. سروش درفشان چو تابنده هور ز وسواس دیو فریبنده دور. نظامی. درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان تر از چشمۀ آفتاب. نظامی. زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحۀ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). - درفشان درفش، درفش و لواء درخشان: سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش کیی بر سرش. فردوسی. پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ترا گنج داد و سلیح و سپاه درفشان درفش تهمتن چو ماه. فردوسی. همه پشت پیلان درفشان درفش ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش. اسدی. - درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود. - درفشان گشتن، درفشان شدن. درخشان شدن: هر جای از آن درخت نور درفشان گشت. (تاریخ سیستان). ، لرزان. (برهان) : دل من ز هجر تو ای بی همال درفشان چو از باد صرصر نهال. سراج الدین راجی (از آنندراج)