جدول جو
جدول جو

معنی درر - جستجوی لغت در جدول جو

درر
(دَ رَ)
دررالطریق، میانۀ راه. (منتهی الارب). قصد و متن و میانه و قسمت مستقیم راه. (از اقرب الموارد) ، دررالبیت، پیشگاه خانه. (منتهی الارب). گویند: داری درر دارک، یعنی خانه من روبروی خانه تو است و آن وقتی است که دو خانه رو در روی هم باشد. (از اقرب الموارد) ، دررالریح، جای وزیدن باد. (منتهی الارب). مهب و وزیدنگاه باد. (از اقرب الموارد) ، هما علی درر واحد، یعنی بر قصدواحدی هستند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درر
(دُ رَ)
جمع واژۀ درّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرواریدهای بزرگ. (غیاث) (آنندراج). رجوع به درّ و درّه شود:
جایی که درر باید جائی که غرر باید
معلوم غررداری مفهوم درر داری.
فرخی.
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهرزاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر.
فرخی.
اگرچه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفهای پردرر دارد.
مسعودسعد.
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از درر
شاخ شجر چو گوش عروسان ز گوشوار.
سنایی.
آن زلف درازش به بر خویش کشیدم
پس یک دو سه بوسه زدم آن درج درر بر.
سوزنی.
اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود، آن غرر و درر چون صبا می شمرد. (سندبادنامه ص 51).
جرعه ای بر زرّ و بر لعل و درر
جرعه ای بر خمر و بر نقل و ثمر.
مولوی.
در است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی درکه به دوست بر نریزد.
سعدی.
نظر که با همه داری به چشم بخشایش
دررکه بر همه باری ز ابر کف کریم.
سعدی.
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینۀ حافظ رسد به دریائی.
حافظ.
در ایذاء ومطالبت وصیت می کرد تا اصداف کیایی ایشان از درر نعمت تهی گردانید. (المضاف الی بدایعالازمان ص 8). در ایذاء و مطالبت وصیت می کرد تا... اخلاف کدخدایی ایشان ازدرر ثروت خالی کرد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 8).
- درر دراری، مرواریدهای درخشان.
، زیادی و روانی شیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درر
(دُرْ رَ)
جمع واژۀ دارّ، گویند نوق درر، یعنی ماده شتران بسیار شیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دارّ شود
لغت نامه دهخدا
درر
(دِ رَ)
جمع واژۀ درّه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به درّه شود، زیادی و روانی شیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درر
جمع در، مرواریدها، مهایک ها بلورها جمع در درها مرواریدها. یا درر دراری مرواریدهای درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
درر
((دُ رَ))
جمع در، درها، مرواریدها
تصویری از درر
تصویر درر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دره
تصویر دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن، فرارسیدن، به موقع رسیدن، ناگاه وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درربار
تصویر درربار
دربار، گوهرافشان، مرواریدبار، کنایه از خوش سخن، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دررفت
تصویر دررفت
دررفتن، بیرون شدن، [مقابل دخل] کنایه از خرج، هزینه، دررو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 56 هزارگزی شمال شوسف و 18 هزارگزی خاور هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ دَ / دِ)
درریزنده. ریزندۀ در، اشکبار، فصیح. (ناظم الاطباء). و رجوع به در ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رَ تَ / تِ)
حالت دررفته. از بند بیرون آمدن استخوان. انفکاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دررفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رفتن. (ناظم الاطباء).
- از جا دررفتن، در اصطلاح عامه، عصبانی شدن. ناگهان خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای بشدن.
، داخل شدن. درآمدن. درون آمدن. (ناظم الاطباء). بدرون رفتن. فروشدن. درشدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادّخال. ادّماج. ازدهاف. انشیام.تسرب. تشیم. تغلغل: پس مروان سوگند خورد که از در قلعه بر نخیزم تا درروم یا بمیرم. (ترجمه طبری بلعمی). هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و دررفت، خانه ای دید سفید پاکیزه مهره زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). مرا (احمد بن ابی دؤاد) بار خواست (خادم خلیفه) دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی ص 173). سالار بکتغدی با غلامان سرائی و دیگر لشکر تعبیه کردند و به شهر دررفتند و از آنجا به لشکرگاه آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). گفت بسم اﷲ بار است درآی، دررفتم. (تاریخ بیهقی ص 169).
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسپندی هم نگشتی زآن نشان.
مولوی.
آن گدا دررفت و دامن درکشید
اندر آن خانه بحسبت خواست دید.
مولوی.
دعقله، دررفتن در وادی. (ازمنتهی الارب).
- در رفتن با کسی، با او اختلاف را به نحوی حل کردن. به نوعی صلح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، خارج شدن. بیرون شدن. (ناظم الاطباء). انبراح. (المصادر زوزنی).
- از حد دررفتن، تجاوز و تخطی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بدررفتن، بیرون شدن. خارج گشتن:
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
- دررفتن سخن از دهان کسی، انجام شدن عملی بی ارادۀ شخص بر اثر غفلت یا اشتباه. خطا کردن و سخنی بی اراده گفتن یا در کاری بدون توجه اشتباه کردن که در این حال گویند از دستم یا از دهنم دررفت. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- دررفتن کاری از دست کسی، در اصطلاح عامه، بدون ارادۀ وی توسطوی انجام شدن آن کار.
، عبور کردن. گذر کردن. (ناظم الاطباء) : موسی گفت یا دریا مرا راه ده که من آشنایم، آب از قعر دریا آمد و بر یکدیگر سوار گشت و به هوا برآمد و بایستاد، دوازده کوچه پدید آمد و قعر دریا خشک شد. موسی هارون را گفت دررو، و هارون با لشکر دررفت. (قصص الانبیاء ص 108)، در تداول عامه، گشاده شدن تیر تفنگ و توپ و مانند آن. خالی شدن توپ و تفنگ و امثال آن. باز شدن ترقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). منفجر شدن گلولۀ تفنگ و تپانچه و نظایر آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، فرار کردن. (ناظم الاطباء). گریختن. اباق. فرار. بشتاب رفتن. بهزیمت شدن. انهزام. (یادداشت مرحوم دهخدا). گریختن و فرار کردن و ناپدید شدن شخص یا حیوان. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). استیفاض. (المصادر زوزنی) دزد در رفت، کسر کردن. کم کردن. در رفتن وزن ظرف از مجموع، این بار ظرف در رفعه فلان مقدار است. ظرف دررفتن از آنچه خرند به وزن. کسر کردن وزن ظرف از جمع وزن ظرف و مظروف. تعیین کردن وزن خالص بار. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دررفته شود، از جای طبیعی خود بیرون شدن استخوانی. از جای خود بشدن اندامی. جابجا شدن استخوان بدن. خلع. (یادداشت مرحوم دهخدا). جابجا شدن مفصل و ضرب خوردن آن: دستم دررفته است. جابجا شدن بند و مفصل. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). گسسته شدن قید و زهوار و مانند آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، پاره شدن دانه ای از نخهای پارچه های کشباف مانند جوراب و غیره. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- از هم دررفتن،پاشانیدن. پراکنده شدن. گسیختن. گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). جدا شدن پیوسته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بهم دررفتن، بهم پیچیده شدن و مانند شبکه بافته شدن.
، در اصطلاح عامیانه، از زیر چیزی شانه خالی کردن، در اصطلاح عامیانه، با هم قرار دادن.
- قیمت دررفتن، تعیین و مقرر کردن بها. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رَ تَ / تِ)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دررفتن. رفته. شده، درآمده. بدرون رفته، فرار کرده، پاره شده. تغییر یافته: کف فرش در رفته است. پی و پاچین دررفته، کسر شده. کم شده. منها شده. یک خیک روغن رغم دررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). منهای. مفروق: خرج دررفته دو هزار ریال برایش باقی مانده، در اصطلاح عامه، شانه خالی کرده
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
درر فشاننده. در فشان، سرایندۀ اشعاری چون در، نغز و نیکو:
درر فشانم در مدح صدر سیف الدین
که طبع خاطر دارم چو درّ در دریا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ دَ دَ)
رمیدن. رم کردن. متشرد شدن. گریختن: تدبیر فرو گرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و دررمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی ص 112).
چنان درمی رمد از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن.
نظامی.
، نفور شدن: نصر احمد سامانی... فرمانهای عظیم می داد... تا مردم از وی در رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ رو)
دهی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 42 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 5 هزارگزی شمال راه مالرو کروک به مسکون با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالرو است. ساکنان آن از طایفۀ امجزی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع در 15 هزارگزی خاور رود و 15 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی تربت به نیازآباد. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ کَ دَ)
رسانیدن. رسانیدن کسی یا چیزی به کسی. الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ارهاق. (تاج المصادر بیهقی) : در شهر و مواضع باغها و درختان ثمر دررسانید و در قدیم در شهرینه درخت و باغها نبود. (تاریخ سیستان). چنانکه این پادشاه (اردشیر) را پیدا آرد (خداوند) با وی گروهی مردم دررساند. (تاریخ بیهقی). اتباع، دررسانیدن از پس. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربودن. گرفتن. اخذ کردن. بزور گرفتن و به تردستی گرفتن. (ناظم الاطباء). بسرعت گرفتن. بشتاب جدا کردن. بزور بردن. تخطف. (تاج المصادر بیهقی). خطف. بلند کردن (در تداول عامه) : درحال بادی از هوا برآمد و آن مال از او درربود. (قصص الانبیاء ص 176). اگر دریا در موج آید و بچگان را دررباید آنرا چه حیلت توان کرد. (کلیله و دمنه). زاغ... پیرایه درربود. (کلیله و دمنه). چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود. (سندبادنامه ص 253).
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را درربود.
مولوی.
گوش هش دارید این اوقات را
درربائید این چنین نفحات را.
مولوی.
که نیم کوهم ز صبر و حلم و داد
کوه را کی دررباید تندباد.
مولوی.
قضا روزگاری ز من درربود
که هر روز از وی شب قدر بود.
سعدی.
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
صیادی ضعیف را ماهیی قوی بدام اندر افتاد... ماهی براو غالب آمد دام از دستش در ربود و برفت. (گلستان سعدی).
افتاده که سیل در ربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
- درربودن خواب کسی را، غلبه کردن خواب بر کسی. به خواب فرورفتن. در خواب شدن:
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.
مولوی.
، نجات دادن. رهانیدن:
که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی.
سعدی.
، جلب کردن. مجذوب کردن: حمدونه را طمع ملک و پادشاهی درربود. (سندبادنامه ص 47).
- هوس کسی کسی را درربودن، وی را مفتون خود ساختن: و به اتفاق زن دلالی و جمالی داشت، جوان را هوس او در ربود. (سندبادنامه ص 276).
، از بین بردن. محو کردن:
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم درربود.
مولوی.
، بکارت گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در ریختن، فصاحت. (ناظم الاطباء) ، اشک ریزی. و رجوع به در ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رَ)
ده کوچکی است از دهستان گادکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 62 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14 هزارگزی جنوب راه مالرو کروک به سبزواران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ تَ)
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) :
پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش.
ناصرخسرو.
سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235).
، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17).
مائده از آسمان در می رسید
بی شری و بیع و بی گفت و شنید.
مولوی.
و آنکه پایش در ره کوشش شکست
دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
ساده مردی چاشتگاهی دررسید
در سرا عدل سلیمانی دوید.
مولوی.
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
که فردا چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
ای دوست روزها تو مقیم درش بباش
باشد که دررسد شب قدر وصال دوست.
سعدی.
اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن:
در بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
آنست امامت که خدا داده علی را
برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس.
ناصرخسرو.
، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رُ)
دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 27 هزارگزی جنوب باختری فلاورجان و 20 هزارگزی راه گردنه سرخ به فلاورجان، با 603 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و قنات و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع در 6 هزارگزی شمال قدمگاه، با 4075 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن مالرو است. مزرعۀ مهرآباد جزء این ده است. این ده سابقاً موسوم به ده رود بوده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
درربارنده. بارندۀ درر. آنکه یا آنچه درها بارد، فصیح. (ناظم الاطباء) : از رشحات خامۀ درربار ریاض اخبار شاه فلک اقتدار بر وجهی نضارت یابد. (حبیب السیر چ تهران ج 3 جزو 4 ص 323)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رَ)
خرج و هزینه. مقابل درآمد که دخل باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
رسیدن واصل شدن، آمدن، فراهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررو
تصویر دررو
بیرون شو، بن بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررسیدن
تصویر دررسیدن
((دَ رِ دَ))
رسیدن، به موقع رسیدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دررفتن
تصویر دررفتن
((دَرَ تَ))
گریختن، گسیختن، از انجام کاری شانه خالی کردن، در انجام معامله ای به توافق رسیدن، جابه جا شدن مفاصل در اثر ضربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دررو
تصویر دررو
اگزیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درد
تصویر درد
محنت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دار
تصویر دار
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره