تفرقه و پریشانی حواس. پریشانی. تفرقه. (یادداشت مؤلف) : روزی بر کوهی نشسته بودیم آرزوی زن و فرزند در خاطر من گذشت آن طایفه (عزلتیان) بررفت خاطر مرا دیدند. (انیس الطالبین). هر ساعتی آنچه که بر ما گذشته است حساب کنیم که بررفت و حضور چیست می بینیم که همه نقصان است. (انیس الطالبین بخاری). فرمود بنای کار سالک را برساعت کرده تا در یابندۀ نفس شود که به حضور می گذرد یا بر بررفت. (انیس الطالبین). در آن راه در عقب مرکب ایشان میرفتم به نیاز تمام اما چند کرت خاطر را بررفت شد به نسبت هواجس هر بار که آن تفرقه واقع میشد اندک التفاتی مینمودند. (انیس الطالبین). تفرقۀ احوال و بررفت خاطر این درویشان را دیدم زود از منزل بیرون آمدم. (انیس الطالبین)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دررفتن. رفته. شده، درآمده. بدرون رفته، فرار کرده، پاره شده. تغییر یافته: کف فرش در رفته است. پی و پاچین دررفته، کسر شده. کم شده. منها شده. یک خیک روغن رَغم دررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). منهای. مفروق: خرج دررفته دو هزار ریال برایش باقی مانده، در اصطلاح عامه، شانه خالی کرده
رفتن. (ناظم الاطباء). - از جا دررفتن، در اصطلاح عامه، عصبانی شدن. ناگهان خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای بشدن. ، داخل شدن. درآمدن. درون آمدن. (ناظم الاطباء). بدرون رفتن. فروشدن. درشدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادّخال. ادّماج. ازدهاف. انشیام.تسرب. تشیم. تغلغل: پس مروان سوگند خورد که از در قلعه بر نخیزم تا درروم یا بمیرم. (ترجمه طبری بلعمی). هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و دررفت، خانه ای دید سفید پاکیزه مهره زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). مرا (احمد بن ابی دؤاد) بار خواست (خادم خلیفه) دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی ص 173). سالار بکتغدی با غلامان سرائی و دیگر لشکر تعبیه کردند و به شهر دررفتند و از آنجا به لشکرگاه آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). گفت بسم اﷲ بار است درآی، دررفتم. (تاریخ بیهقی ص 169). هیچ گرگی در نرفتی اندر آن گوسپندی هم نگشتی زآن نشان. مولوی. آن گدا دررفت و دامن درکشید اندر آن خانه بحسبت خواست دید. مولوی. دعقله، دررفتن در وادی. (ازمنتهی الارب). - در رفتن با کسی، با او اختلاف را به نحوی حل کردن. به نوعی صلح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، خارج شدن. بیرون شدن. (ناظم الاطباء). انبراح. (المصادر زوزنی). - از حد دررفتن، تجاوز و تخطی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بدررفتن، بیرون شدن. خارج گشتن: سودای تو از سرم بدر می نرود نقشت ز برابر نظر می نرود. سعدی. - دررفتن سخن از دهان کسی، انجام شدن عملی بی ارادۀ شخص بر اثر غفلت یا اشتباه. خطا کردن و سخنی بی اراده گفتن یا در کاری بدون توجه اشتباه کردن که در این حال گویند از دستم یا از دهنم دررفت. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - دررفتن کاری از دست کسی، در اصطلاح عامه، بدون ارادۀ وی توسطوی انجام شدن آن کار. ، عبور کردن. گذر کردن. (ناظم الاطباء) : موسی گفت یا دریا مرا راه ده که من آشنایم، آب از قعر دریا آمد و بر یکدیگر سوار گشت و به هوا برآمد و بایستاد، دوازده کوچه پدید آمد و قعر دریا خشک شد. موسی هارون را گفت دررو، و هارون با لشکر دررفت. (قصص الانبیاء ص 108)، در تداول عامه، گشاده شدن تیر تفنگ و توپ و مانند آن. خالی شدن توپ و تفنگ و امثال آن. باز شدن ترقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). منفجر شدن گلولۀ تفنگ و تپانچه و نظایر آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، فرار کردن. (ناظم الاطباء). گریختن. اباق. فرار. بشتاب رفتن. بهزیمت شدن. انهزام. (یادداشت مرحوم دهخدا). گریختن و فرار کردن و ناپدید شدن شخص یا حیوان. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). استیفاض. (المصادر زوزنی) دزد در رفت، کسر کردن. کم کردن. در رفتن وزن ظرف از مجموع، این بار ظرف در رفعه فلان مقدار است. ظرف دررفتن از آنچه خرند به وزن. کسر کردن وزن ظرف از جمع وزن ظرف و مظروف. تعیین کردن وزن خالص بار. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دررفته شود، از جای طبیعی خود بیرون شدن استخوانی. از جای خود بشدن اندامی. جابجا شدن استخوان بدن. خَلْع. (یادداشت مرحوم دهخدا). جابجا شدن مفصل و ضرب خوردن آن: دستم دررفته است. جابجا شدن بند و مفصل. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). گسسته شدن قید و زهوار و مانند آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، پاره شدن دانه ای از نخهای پارچه های کشباف مانند جوراب و غیره. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - از هم دررفتن،پاشانیدن. پراکنده شدن. گسیختن. گسیخته شدن. (ناظم الاطباء). جدا شدن پیوسته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بهم دررفتن، بهم پیچیده شدن و مانند شبکه بافته شدن. ، در اصطلاح عامیانه، از زیر چیزی شانه خالی کردن، در اصطلاح عامیانه، با هم قرار دادن. - قیمت دررفتن، تعیین و مقرر کردن بها. (یادداشت مرحوم دهخدا)