جدول جو
جدول جو

معنی دردمیده - جستجوی لغت در جدول جو

دردمیده
(دَ دَ دَ / دِ)
دمیده:
سخاش نور نخستین شناس و صور پسین
که جان به قالب امید دردمیدۀ اوست.
خاقانی.
نقر، دردمیده شده. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، بیماری، رنجوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردمیدن
تصویر دردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخمیده
تصویر فرخمیده
پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دُ / دَ / دِ رَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از درخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). روشن شده. تابیده. برق زده. پرتوافکنده
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دَ / دِ)
تروهیده. (فرهنگ رشیدی). آمیخته، اندوخته. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ورزیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ساکن. ساکت. مستریح. مطمئن. آرمیده.
- آرامیده شدن، سجو. تفرج.
- آرامیده شدن ورم و آماس، انفشاش.
- آرامیده کردن ستور، توقیر آن. تسکین او.
- آرامیده گفتن،تهوید. نرم گفتن. آهسته و شمرده گفتن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
به دام افتاده و خلاص یافته. که یکبار در دام گرفتار و سپس رها شده باشد و از آن بکنایه مجرب و باتجربه و کسی که از چیزی یا جایی یکبار آسیبی دیده و دگر بار احتراز از آن کس یا چیز لازم بیند اراده شود:
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکار دامدیده.
نظامی.
چون رفت گوزن دامدیده
زان بقعه روان شد آرمیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
بناز و تکبرراه رفته. با ناز ره سپرده. با تکبر راه طی کرده
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ دَ / دِ)
نعت مفعولی است از برتمیدن: شفه مبلمه،لبی برتمیده. (منتهی الارب). رجوع به برتمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
دریده:
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پربریده.
نظامی (لیلی و مجنون ص 129).
رجوع به دریده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ ثَ)
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک:
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 108).
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی.
خیام.
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی.
نظامی.
- بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام:
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از درائیدن. رجوع به درائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
طلوع کرده:
صبحش زبهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
دمیدن. نفث. (تاج المصادر بیهقی). نفخ. (دهار). فوت کردن. پف کردن:
کار او کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو دردمندت صور.
ناصرخسرو.
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. (قصص الانبیاءص 207).
تا صبا رایحۀ خلق ورا درندمد
چهرۀ باغ پر از تازه ریاحین نکند.
سوزنی.
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش دردمیدی.
نظامی.
خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی، گفت روح شما را می طلبم، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. (انیس الطالبین ص 163). رجوع به دمیدن شود، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
دمنده. نافخ. (دهار). و رجوع به دردمیدن شود
لغت نامه دهخدا
دمیدن نفس دمیدن، طلوع کردن (ستارگان)، پدید شدن (صبح سپیده)، سخن گفتن، غضبناک شدن قهر آلود گردیدن، روییدن سبرشدن
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده نفس دمنده، طلوع کننده طالع (ستارگان)، پدید شونده (صبح سپیده)، سخن گوینده، غضبناک شونده خشمگین گردنده، روینده سبرشونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در دمیدن
تصویر در دمیدن
فوت کردن پف کردن (بچراغ نی وغیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشیده
تصویر درفشیده
روشن شده برق زده، پرتو افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، مرض علت بیماری، حزن اندوه غصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد زده
تصویر درد زده
دارای درد دردمند، مریض علیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترومیده
تصویر ترومیده
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخمیده
تصویر فرخمیده
پنبه ای که پنبه دانه آن را جدا کرده و برآورده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیده
تصویر درخشیده
تابیده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامیده
تصویر آرامیده
آرام گرفته استراحت کرده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردمیده
تصویر بردمیده
طلوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیده
تصویر خرامیده
بناز و تکبر و زیبایی و وقار رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیده
تصویر خرامیده
((خَ دِ))
به ناز و تکبر و زیبایی و وقار رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمنده
تصویر بردمنده
((بَ دَ مَ دِ))
دمنده، طلوع کننده، پیدا شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
((~. دَ دَ))
دمیدن، طلوع کردن، پدید شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیده
تصویر بردمیده
((~. دَ دِ))
دمیده، طلوع کرده، پدید شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، بیماری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره