جدول جو
جدول جو

معنی دردخورد - جستجوی لغت در جدول جو

دردخورد
(دَ خوَرْدْ / خُرْدْ)
دردخورده. گرفتار درد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردخوار
تصویر دردخوار
خورندۀ درد، دردمند، فقیر، مستمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردآور
تصویر دردآور
دردآورنده، رنج آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادف، ملاقات، به هم رسیدن دو چیز یا دو تن هنگام رد شدن و گذشتن از جایی
برخورد کردن: همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردخوار
تصویر دردخوار
کسی که درد شراب را بخورد، دردآشام، خورندۀ درد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ وَ)
دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، یکهزارگزی شمال راه شوسۀ تهران - کرج، واقع در دامنه. سکنۀ آن 438 تن و آب آن از قنات و نهر کرج تأمین می شود. محصول آنجا: غلات، صیفی، میوجات و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ ازگی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دردخورد. گرفتار درد. (ناظم الاطباء) :
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران دردخوردۀ خویش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زِ اَ تَ)
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن:
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
یکی پرز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیوکی درخورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخنهای نغز این چنین درخورد.
اسدی.
گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
باد چندان هزار عیدت عمر
که فزون زان به عقل در نخورد.
سوزنی.
وقت هیجاست درخورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد.
خاقانی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورددر خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَ / خُ رَ)
سزاوار. شایسته. خورند: خدایی او راست درخورند. (جهانگشای جوینی). رجوع به خورند شود
لغت نامه دهخدا
(زِ پَ رُ تَ)
خوردن درد. تحمل درد:
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
فردوسی.
تا وصل ترا هجر تو ای ماه فروخورد
دردی نشناسم که دوصد بار نخوردم.
فرخی.
همی خور می از بن مخور هیچ درد
که می سرخ دارد دو رخسار زرد.
اسدی.
پس این ناله و نوحه چندین چراست
غریویدن و درد خوردن کراست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی.
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می خورم و نعره می زنم.
سعدی.
- درد چیزی یا کسی خوردن، دریغ خوردن و تأسف. (یادداشت مرحوم دهخدا). غم و غصه خوردن:
سران سپه را همه گرد کرد
بسی درد و تیمار لشکر بخورد.
فردوسی.
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب ز بهرش همی خورد درد.
اسدی.
- درد و غم خوردن، اندوهگین و متأسف شدن:
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد و غم که خورم چون زنان بگریم زار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) :
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار.
نظامی.
بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش
بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار.
سعدی.
، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
لغت نامه دهخدا
(حِ طَ لَ دَ)
دودخورد. آنکه یا آنچه دود بدان خورده است. دودزده.
- دود چراغ خورده، آنکه در تحصیل علم و کمال شبهای درازی را به مطالعۀ کتب گذرانده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ)
درخور. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث). لایق. زیبا. اندرخورد. از در. ز در. اندرخور. شایان. فراخور. (شرفنامۀ منیری). شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء). لائق. وفاق. (دهار) :
که درخورد تاج کیان جز تو کس
نبینیم شاها تو فریادرس.
فردوسی.
نه درخورد جنگ تو است این سوار
که مرد تو آمد کنون پای دار.
فردوسی.
ز دادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
درخورد تنور و تنوره باشد
شاخه که بر او برگ و بر نباشد.
ناصرخسرو.
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن
ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید.
ناصرخسرو.
ایزد چو قضای بد برخلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید.
ناصرخسرو.
گر تو ندهی داد او بطاعت
درخورد عذابی و ذل و خواری.
ناصرخسرو.
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
درخورد تو نیست هست این مشکل.
ناصرخسرو.
چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی.
ناصرخسرو.
پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دین حق تاج و افسر مرد است
تاج نامرد را چه درخورد است ؟
سنائی.
درخورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است.
سوزنی.
برسم آرایشی درخوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد.
نظامی.
که خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند.
نظامی.
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
کای در عرب از بزرگواری
درخورد شهی و تاجداری.
نظامی.
وآن پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی.
نظامی.
متاعی که درخورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود.
نظامی.
خنده که نه در مقام خویش است
درخورد هزار گریه بیش است.
نظامی.
مادر فرزند را بس حقهاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست.
مولوی.
گر بلا درخورد او افیون شود
سکته و بی عقلیش افزون شود.
مولوی.
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود درخورد خویش.
سعدی.
گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است
پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید.
سعدی.
نه درخورد سرمایه کردی گرم
تنک مایه بودی از آن لاجرم.
سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
مرا چندگوئی که درخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش.
سعدی.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو درخورد من.
سعدی.
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست.
سعدی.
- درخورد شدن، سزاوار شدن. درخور شدن:
درخورد ثنا شوی به دانش
هرچند که درخور هجائی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درد خورنده. خورندۀ درد. دردآشام. دردی نوش. دردخوار. دردی خوار:
بود چون نگین این دل دردخور
که پیمانه اش باشد از خویش پر.
وحید (در تعریف حکاک) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ زَ)
دودخورده. آنکه دود خورده باشد. دودناک. دودزده.
- دودخورد مطبخ سبز، کنایه از آسمان و چرخ:
مخواه راتبه زین دودخورد مطبخ سبز
که گوشتش همگی گردن است و پهلو نیست.
شرف الدین شفروه ای
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ دِ سُ لا)
دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. جلگه ای و معتدل است و 1761 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات و محصول آن انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
بهم خوردن دو چیز، تصادف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خوردن
تصویر در خوردن
شایسته بودن لایق بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خورد
تصویر در خورد
شایسته موافق مناسب لایق سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خور
تصویر در خور
شایسته موافق مناسب لایق سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخورد
تصویر درخورد
((دَ. خُ))
مناسب، سزاوار، درخور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
((بَ خُ))
به هم رسانیدن دو چیز، تصادم، به هم رسیدن دو کس، تصادف، ملاقات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در مورد
تصویر در مورد
درباره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمورد
تصویر درمورد
درباره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در خور
تصویر در خور
قابل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادم، ضربه، تماس، تصادف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردآورد
تصویر گردآورد
مجموعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
Impingement
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دردآور
تصویر دردآور
Achingly, Wrenching
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
воздействие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دردآور
تصویر دردآور
болезненно , мучительный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
Beeinträchtigung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دردآور
تصویر دردآور
schmerzlich, erschütternd
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
вплив
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دردآور
تصویر دردآور
болісно , болючий
دیکشنری فارسی به اوکراینی