جدول جو
جدول جو

معنی درتاختن - جستجوی لغت در جدول جو

درتاختن
(پَمْ بَ / بِ کَ دَ)
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
خیز تا ترکوار درتازیم
هندوان را در آتش اندازیم.
نظامی.
رجوع به تاختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درنشاختن
تصویر درنشاختن
درنشاندن، نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درساختن
تصویر درساختن
ساختن، با هم ساختن، سازش کردن، سازگاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
پول دادن، وام خود را ادا کردن
کارسازی کردن
ساختن
جلا دادن، آراستن
خالی کردن، تهی کردن
مرتب کردن
انجام دادن
فارغ شدن
مشغول گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
یافتن، رسیدن به چیزی، پی بردن به امری، فهمیدن
کسی را مدد کردن و از بلا رهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در باختن
تصویر در باختن
باختن، بازی کردن
کنایه از از دست دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پُ کَ دَ)
بافتن، آمیختن. درآمیختن. پیوستن:
آن دو فاضل فضل خود دریافتند
با ملایک از هنر دربافتند.
مولوی.
رجوع به بافتن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ کَ دَ)
اداء. ادا کردن. تفریغ حساب. گزاردن حقی و دینی و جز آن. توختن وامی. تأدیه. کارسازی کردن. دادن. واپس دادن: دین خود را پرداختن، وام خویش ادا کردن، تهی کردن. خالی کردن. تخلیه. مخلی کردن. تخلیه کردن. پاک کردن. صافی کردن.
- پرداختن خانه ای یا خنوری،خالی و تهی کردن آن: چون سلیمان را بشستند و کفن کردند عمر بر وی نماز کرد چون بگور کردندش اسبان و ستوران خلافت بنزدیک او آوردند و گفتند هرکدام که خواهی برنشین گفت ستور خویش را خواهم و برنشست مردمان گفتند بدارالخلافه شو گفت امروز آنجا عیال سلیمان است و مرا خانه خویش کفایت است تا ایشان آنرا پردازند و او ب خانه خویش آمد و همی بود تا آن سرای بپرداختند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
اگر پادشا چاره ای سازدی
کز آن غم دل ما بپردازدی.
فردوسی.
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل ازمهر جمشید پرداخته.
فردوسی (شاهنامه چ دبیر سیاقی ج 1 ص 31).
دل از داوری ها بپرداختند
به آئین یکی جشن نو ساختند.
فردوسی.
همه هرچه دید اندر او چارپای
بیفکند وزیشان بپرداخت جای.
فردوسی.
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسر بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را بگردون برافراختی.
فردوسی.
بپرداخت ایران و شد سوی چین
جهان شد پر از داد و پرآفرین.
فردوسی.
چو جائی ز دشمن بپرداختی
دگر بدکنش سر برافراختی.
فردوسی.
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
میاز و مپرداز هم جای نیز.
فردوسی.
توانی مگر چاره ای ساختن
از او کشور هند پرداختن.
فردوسی.
سپاه از پس او همی تاختند
بیابان ز گوران بپرداختند.
فردوسی.
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
بگردان ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مر آن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش بجای
ببخشم که من راه را ساختم
وزین تیرگی دل بپرداختم.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
ز دیوان بپرداخت آن انجمن.
فردوسی.
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هرچه پرسی نشان.
فردوسی.
از اندیشه من دل بپرداختم
سخن هرچه دانستم انداختم.
فردوسی.
بهر سو سواران همی تاختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
که تا هر سوئی شهرها ساختند
برین نیز گنجی بپرداختند.
فردوسی.
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
سواران اسب افکن و نامدار
بر ایشان بپرداخت گنج درم
نکرد ایچ دل را ببخشش دژم.
فردوسی.
چو فرمان او در جهان گشت فاش
به چربی بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهی نرانی همی
بدان را ز نیکان ندانی همی.
فردوسی.
یکی جادوئی بایدت ساختن
زمانه ز مهبود پرداختن.
فردوسی.
بپرداختم تخت ز افراسیاب
وزین پس نه آرام جویم نه خواب.
فردوسی.
ز چین و ختن هدیه ها ساختند
بر آن کار گنجی بپرداختند.
فردوسی.
بخون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم.
فردوسی.
بهر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند.
فردوسی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی.
بپردازم آمل نیایم بجنگ
سرم را ز نام اندرآرم بننگ.
فردوسی.
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین
زبان را نپرداختی ز آفرین.
فردوسی.
نخواهدترا ماندن جاودان
بپرداز دل را ز کار بدان.
فردوسی.
بباید یکی تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن.
فردوسی.
چو از کین او دل بپرداختم
کنون جنگ و کین ترا ساختم.
فردوسی.
چو آگاه شد باربدزانکه شاه
بپرداخت بی رأی و بی کام گاه.
فردوسی.
بدو گفت پرداختن دل سزاست
بپرداز و برگوی هرچت هواست.
فردوسی.
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفتگوی.
فردوسی.
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
اگر رأی بیند جهان پهلوان
بپردازد ایران ز ترکان گوان.
فردوسی.
بپرداخت سغد و سمرقند و چاچ
بقاچار باشی فرستاد تاج.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جانم از رنج پرداختن.
فردوسی.
بشادی بباش و بنیکی بمان
ز خوشی مپرداز دل یکزمان.
فردوسی.
وزان پس چو خاقان بپرداخت دل
ز خون شد همه کشور چین چو گل.
فردوسی.
چو کشور سراسر بپرداختند
گروگان و آن هدیه ها ساختند.
فردوسی.
کجا من چمانیدمی باد پای
بپرداختی شیر درّنده جای.
فردوسی.
از اندیشۀ بد بپرداز دل
برافروز تاج و برافراز دل.
فردوسی.
بکشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
فردوسی.
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری بدست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
بباید شما را کنون تاختن
سر چاه از این سنگ پرداختن.
فردوسی.
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو شبگیر ما را نمایند راه.
فردوسی.
نویسندۀ نامه را خواند شاه
بینداخت تاج و بپرداخت گاه.
فردوسی.
بیابان از ایشان بپرداختند
که از هر سویی تاختن ساختند.
فردوسی.
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که پردازی این کینه گاه.
فردوسی.
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین.
فردوسی.
بپرداز توران و برکش بچاچ
ببر تخت ساج و برافراز تاج.
فردوسی.
تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی
بتیغ و تیر خان و مان بدخواهان براندازی.
فرخی.
بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود
شامگاهان همه پرداخته بودی کهسار.
فرخی.
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر زربض برده بشارستان بار.
فرخی.
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
بیشه ها یکسره پرداخته از شیر و ز ببر
قلعه ها از درم بسته و صندوق گهر.
فرخی.
گورخران میمنه ها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند.
منوچهری.
دل سنگین من گوئی که خان است
بخان اندر ز مهرت کاروان است
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بپردازم ز سه رسوا جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز مردم وی آن شهر پرداخته ست
نشیمن بغاری درون ساخته ست.
اسدی.
کجا باره ز انبه بپرداختند
خم پنجه در باره انداختند.
اسدی.
بپرداخت دیوار ز انبوه مرد
فرو زد بباره درفش نبرد.
اسدی.
گرفتند گردان به کین ساختن
جهان از یلان گشت پرداختن.
اسدی.
حصار و طلسمی چنین ساختم
بسی گوهر و گنج پرداختم.
اسدی.
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.
اسدی.
ز مردم بپرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت ورز.
اسدی.
سوم پند شهری که نو ساختی
به رنجش بسی گنج پرداختی.
اسدی.
برافروخت افریقی از کین و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم.
اسدی (گرشاسب نامه ص 294).
چو اسباط را برگ شد ساخته
روانشان شد از رنج پرداخته.
شمسی (یوسف وزلیخا).
تواند مگر چاره ای ساختن
دلت را ز تیمارپرداختن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دل از کار یوسف بپرداز پاک
مکن خویشتن را بعشقش هلاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بفرمان یزدان رسول خدای
بنه برگرفت و بپرداخت جای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو آیی در نماز از پردۀ راز
دل خود را ز هر باطل بپرداز.
ناصرخسرو.
تیغ بینداز از آنکه تیغ توبخت است
گنج بپرداز از آنکه گنج تو کان است.
مسعودسعد.
قفس از طوطی جان بپرداخت. (قصص الانبیاء). پیغامبر علیه السلام به مکه رفت و نگذاشتند حج کردن. بر آن صلح افتاد که دیگر سال بازآید و سه روز مکه بپردازند تا پیغمبر علیه السلام حج بکند. (مجمل التواریخ والقصص).
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
سنائی.
کبکنجیر بیامد چون خرگوش را در خانه خود دید رنجوردل گشت و گفت جای بپرداز که آن مسکن من است. (کلیله و دمنه).
دلت از هر غم و اندوه بپرداخته باد
که دل ما را زین انده و غم پردازی.
سوزنی.
و چون یمن و شام و عرب تمام از اهل ردّه بپرداخت... عمر بن الخطاب را... برگزید و نیابت... بدو سپرد. (راحهالصدور راوندی). سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازد.
ظهیر فاریابی.
کیفیت پرداختن قلاع و استخلاص تمامت آن ولایات روشن شود. (جهانگشای جوینی). خانه بپرداخت و هراسان و بی آرام در گوشه ای گریخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ای در غم جامه و زر و آز و نیاز
افتاده ببازار جهان در تک و تاز
کار دگرت نیست بجز خوش خوردن
گه مزبله پر می کن و گه میپرداز.
عطار.
درداد ندا که ای ز ما ماندۀ باز
برخیز ز پیش و خانه با ما پرداز.
عطار.
یکی از لوازم صحبت آن است که یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیم بران میداری.
حافظ.
من دل خویش بپرداختم. (آثارالوزراء عقیلی). و پرداختن را بدین معنی معمولاً گاه با، از، بر، به، و گاه بی اعانت هیچیک از این حروف آورده اند.
- پرداختن جای، خانه، خرگه، ایوان (و نظایر آن) ، خلوت کردن آن. خالی کردن آن. بشدن از آن. خانه از غیر پرداختن:
بیامد بپرداخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش بپای
بدو گفت کاین دختر خوبچهر
بمن ده گوا کن برین بر سپهر.
فردوسی.
بتان جامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند.
فردوسی.
پرستیدن ایزد آمدش رای
بینداخت تاج و بپرداخت جای.
فردوسی.
نشستنگه ورود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند.
فردوسی.
جهاندیده خاقان بپرداخت جای
بیامد بر تخت او رهنمای.
فردوسی.
وزین روی قیصر بپرداخت جای
پراندیشه بنشست با رهنمای.
فردوسی.
چو با پهلوان کار برساختند
ز بیگانه خانه بپرداختند.
فردوسی.
سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن.
فردوسی.
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نبشته بر او نام بهرام بود
بفرمود [پرویز] تا جام انداختند
بر آن هر کسی دل بپرداختند.
فردوسی.
ز بیگانه خیمه بپرداختند
نویسنده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
یکی خیمۀ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز...
فردوسی.
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستادگان پیش او تاختند.
فردوسی.
چو سازندگان شمع وی ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
نشستند کردوی و خسرو بهم
همی گفت خسرو ز هر بیش و کم.
فردوسی.
بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه بیک سو بپرداز جای.
فردوسی.
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه.
حافظ.
- پرداحتن از...، فارغ گذاشتن از. فارغ گردانیدن از. آسوده کردن از:
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین
زبان را نپرداختی ز آفرین.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جان از این رنج پرداختن.
فردوسی.
اگر کرگدن پیشت آید بجنگ
بپردازی او را ز شغل بدن.
فرخی.
چون امیرناصرالدین خاطر از کار قصدار پرداخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ، فارغ شدن. تفرغ. (دهار) (زوزنی). فراغ. بپایان رسانیدن. فراغت یافتن. فراغت از. فراغ از. آسوده شدن از. آسودن از: و چون از کار او بپرداخت... وهرگاه که با زنان بخفتی یا بمزاح شدی آن انگشتری بدان زن دادی [یعنی سلیمان بزن خود جراده نام انگشتری را که نام بزرگ خدای بر آن نقش بود] از هیبت خدای عز و جل پس چون سلیمان بپرداختی انگشتری بازستدی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون قتیبه از کار خوارزم بپرداخت خواست که بحرب سغد و سمرقند شود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). مهلب ابن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت بنزدیک حجاج آمد و حجاج او را و فرزندانش را بنواخت و خلعت داد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). دل هرمز بی غم گشت و ملک روم بصلح بازگشت و سپاه خزر باخزران شدند و هرمز از دشمن بپرداخت پس مهتران ملک را گرد کرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ابوالعباس چون از کشتن بنی امیه بپرداخت ابوجعفر برادر خود را بحرب یزید بن هبیره فرستاد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی) .پس مردمان مدینه گرد آمدند و خندقی کندند بیست ارش پهنا و هر چهل ارش به ده مرد دادند و هر روز پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آنجا آمدی و قبه برزدندی از برای او تا آنجا بنشستی و مردم کار بهتر کردندی چون یکماه شد از آن پرداخته بودند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی) .چون هرثمه از کار علی بپرداخت کار رافع بسمرقند قوی شده بود و همه ماوراءالنهر با او یکی شده. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چو پرداخت از نامه دستور شاه
بپیش همه مهتران سپاه.
دقیقی.
چو از کار لهراسب پرداخت شاه
از آن پس نگه کرد کار سپاه.
فردوسی.
پرستندۀ کرم بد شست مرد
نپرداختی یکتن از کار کرد.
فردوسی.
چو از کین و نفرین بپرداخت شاه [پرویز]
بدانش یکی دیگر آورد راه.
فردوسی.
زواره یکی سخت سوگند خورد
فروریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخجیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب.
فردوسی.
به سه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت از اخترشناس.
فردوسی.
سوم روز از شب گذشته سه پاس
کنیزک بپرداخت ز اخترشناس.
فردوسی.
چو موبد بپرداخت از سوگ شاه
نهاد آن کئی نامه در پیشگاه.
فردوسی.
جهانجوی [اسفندیار] پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین...
وزآن پس چو پرداخت از آفرین
جهان پهلوان خسرو پاکدین
بدان بیشه اندر سراپرده زد
نهادند خوان را چنان چون سزد.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج
بنوّی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه...
شهنشاه را کارها ساخته ست
وزین کار بیرنج پرداخته ست.
فردوسی.
از آن کشتگان چون بپرداختند
همه رزمگه دخمه ها ساختند.
فردوسی.
تهمتن چو پرداخت از کار اوی [سودابه]
دلش تیزتر شد ز آزار اوی.
فردوسی.
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپرداخت از تاختن یک زمان.
فردوسی.
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
چو از جنگ نیزه بپرداختند
بگرز گران گردن افراختند.
فردوسی.
به پیش سپاه اندر انداختند
ز پیکار ترکان بپرداختند.
فردوسی.
چو از خوان خسرو بپرداختند
بتخت دگر جای می ساختند.
فردوسی.
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.
فردوسی.
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته.
فردوسی.
چو از جنگ چوبینه پرداختم
نخستین بکین پدر تاختم.
فردوسی.
ز فرخویدنش چون بپرداختی
چو گل جایگاه از چمن ساختی.
عنصری.
افشین... از جنگ بابک خرم دین چون بپرداخت... ببغداد رسید. (تاریخ بیهقی). و [فضل بن ربیع] بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامیدتا عبداﷲ طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین کرده از این عرض بپرداختند. (تاریخ بیهقی). چون از این فصل بپرداختم به فصل دیگر آغازکنم. (تاریخ بیهقی). چون از اخبار و تواریخ... امرای خراسان بپرداختیم اکنون... (از زین الاخبار گردیزی).
میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی از او آشکار و نهان
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
چو گشتندی از کار پرداخته
بدندی زنان دیگها ساخته.
اسدی.
بتیغ از یکی تا بپرداختی
بنیزه سرش بر مه انداختی.
اسدی.
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هر دو پیوسته دلشاد باش.
اسدی.
نخست از تو خواهیم پرداختن
پس آنگه به فغفور چین تاختن.
اسدی.
ز تیر و کمان چون بپرداختند
بنوی ز می کار برساختند.
اسدی.
زمانی بخوان دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و این مرغ با مار جنگ میکرد چون از کار خود بپرداخت آنرا برداشت و نزد فرزندان برد. (قصص الانبیاء). برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز تا بجوار ما رسی. (قصص الانبیاء). پس ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام بپرداختند از خانه و خلق را بحج خواندند. (مجمل التواریخ والقصص). چون از کار جمشید بپرداختند. (مجمل التواریخ والقصص). چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی. (نوروزنامه). از تقریر شکر و ثنا... بپرداختند. (کلیله و دمنه). چون دمنه از اغرای شیر بپرداخت. (کلیله و دمنه).
هزار عاشق داری و من هزار و یکم
بمن نیائی تا زان همه نپردازی.
سوزنی.
سلطان چون از چندال بپرداخت و او را آواره گردانید روی بچندرای نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان بدیشان التفاتی ننمود تا خاطر از کار ایشان بپرداخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون ازین مهمات پرداخت امیر رضی ابوالقاسم نوح بن منصورسامانی پادشاه خراسان بدو استعانت کرد و مدد خواست. (ترجمه تاریخ یمینی).
از خواندن نامه چون بپرداخت
تعویذ گلوی خویشتن ساخت.
نظامی.
وربیع خثیم گوید برفتم تا اویس را ببینم، در نماز بامداد بود چون فارغ شد گفتم صبر کنم تا از تسبیح بازپردازد، درنگی کردم همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بگزارد و نماز دیگر بکرد، حاصل سه شبانه روز از نماز نپرداخت و هیچ نخفت و هیچ نخورد. (تذکرهالاولیاءعطار). یکی از صلحای لبنان... بجامع دمشق بر کنار برکۀ کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید و بحوض درافتاد... چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت... (گلستان) ...
- پرداختن تن از جان، کشتن:
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هر چه پرسی نشان.
فردوسی.
- پرداختن به چیزی، با چیزی، از چیزی به چیزی، بر چیزی، اشتغال ورزیدن به. مشغول شدن با. توجه به. اشتغال به. مشغول شدن به. متوجه شدن به. ملتفت او (آن) شدن. توجه کردن به. توجه به چیزی نمودن. (رشیدی). توجه نمودن. مشغول شدن. (برهان). التفات. اعتناء:
بدین داستان من سخن ساختم
دگر بر سیاوش بپرداختم.
فردوسی.
شب و روز یکسر همی تاختند
بخواب وبخوردن نپرداختند.
فردوسی.
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند.
فردوسی.
بجنگ زمین سر بسر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی.
فردوسی.
بپردازم آنگه بکار جهان
بکوشم بدو آشکار و نهان.
فردوسی.
خور خویش از آن آسیا ساختی
بکار دگر زان نپرداختی.
فردوسی.
همانا بتو کس نپردازدی
که با تو بدانگه بدی سازدی.
فردوسی.
بپردازم آنگه بکار جهان
بکوشم بداد آشکار و نهان.
فردوسی.
برآراست بر هر سوئی [افراسیاب] تاختن
نبود ایچ هنگام پرداختن [یعنی پرداختن ایرانیان بدو بواسطۀ قحط و تنگی در ایران] .
فردوسی.
اندر آن کشورکو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز بسور از ماتم.
فرخی.
ز گمرهی بره آیم چو باز پردازم
بمدح خواجۀ سید وزیر زادۀ شاه.
فرخی.
اگر توقف کردمی تا ایشان بدین شغل پردازند بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی) [ارسطاطالیس] گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول شوند و به روم و یونان نپردازند. (تاریخ بیهقی).
نپردازی به راز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی.
ناصرخسرو.
نپردازد بکار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی.
ناصرخسرو.
که زد پرگار این گنبد که پرداخت
بهفت و دو ده بخش مدوّر.
ناصرخسرو.
گفت ای پیغمبر خدا من از نظارۀ خدای تعالی بتو ننگریستم و نمیپردازم. (قصص الانبیاء). و دیگر آنکه عمر من یکساعت است آن نفس بنظارۀ تو نتوانم پرداخت. (قصص الانبیاء).
از ما بدگر گنده بروتی پرداز.
مسعودسعد.
گر همی من بخود نپردازم
از بلای زمانۀ ریمن.
مسعودسعد.
چند باشی باین و آن مشغول
شرم دار و بخویشتن پرداز.
مسعودسعد.
[اسکندر] به هر جایگاهی پادشاهی بنشاند اندر ایران... تا کس برومیان نپردازد بکینه خواستن. (مجمل التواریخ والقصص). پس از مردن معتضد و اضطراب کسی بدو [به عمرو بن اللیث در محبس] نپرداخت بعد آن از هفته ای که یادشان آمد بتاختند او را مرده یافتند. (مجمل التواریخ والقصص).
تا هوی و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند
زین حریفان بکس نپردازی
خود بخود یک نفس نپردازی.
سنائی.
حور با تو چگونه پردازد
حور باگنده پیر کی سازد.
سنائی.
هر که در تبت شود همیشه خندان و گشاده بود تا که از آنجا بیرون آید چنانک بهیچ مصلحت خویش نپردازد وتفکر نکند. (تاریخ بیهق).
منکه به این آینه پرداختم
آینۀ دیده درانداختم.
نظامی.
همه روز اتفاق می سازم
که به شب با خدای پردازم.
سعدی.
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو در سرّا و ضرّا کارت این است
ندانم کی بحق پردازی از خویش.
سعدی.
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند.
سعدی.
روز رستاخیز کآنجا کس نپردازد بکس
من نپردازم بهیچ از گفتگوی یار خویش.
سعدی.
شبی چنین در هفت آسمان برحمت باز
ز خویشتن نفسی ای پسر بحق پرداز.
سعدی.
منجم... غزنوی گفت من دانستم که از دو بیرون نباشد یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم و اگر این لشکر شکسته شود که بمن پردازد؟. (چهارمقاله). اسباب معیشت ساخته و باوراد عبادت پرداخته. (گلستان). وقتی چنین که شنیدی بجبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگرباره با حفصه و زینب درساختی. (گلستان).
عافیت سایه بر وی اندازد
که ز خود با کسی نپردازد.
مکتبی.
، صرف کردن:
نپردازد بکار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی.
ناصرخسرو.
، به انجام رسانیدن. به اتمام رسانیدن.کامل کردن. اتمام. اکمال. تمام کردن. بآخر رسانیدن. انجامیدن. بانتها رسانیدن. انفاد. انجام کردن. ترتیب دادن. بپایان بردن. سپری کردن: این کتاب بپرداختم، این کتاب به انجام رسانیدم: چون انوشیروان بپادشاهی بنشست بفرمود که آن مساحت که قباد وصیت کرده بود تمام کنند تا خراج نهند و ده یک برخیزد و رعیت را منفعتی بود پس آن مساحت را تمام کردند و جریدۀ آن بپرداختند بعدد زمین های آبادان که در پارس و عراق بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
یکی در ز آهن بر او ساخته
مهندس بر آن گونه پرداخته.
فردوسی.
برفتند و چندی زره ساختند
سلاحش یکایک بپرداختند.
فردوسی.
این عهدنامه را بر این جمله بپرداخت و نزدیک منوچهر فرستاد [مسعود] . (تاریخ بیهقی). و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر این شرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد بفرمود تا اسبان به غلامان بازدادند و بنده ملطفه پرداخته بود. (تاریخ بیهقی). بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی). و یک هفته آنجا مقام کردند تا این شغل پرداختند پس بازگشت. (تاریخ بیهقی). و ملحق گردانید او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند که رحمتهای خدای تعالی بر ایشان باد به روشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته. (تاریخ بیهقی).
مر این نامه را من بپرداختم
چنان کز ره نظم بشناختم.
اسدی.
که من چون شد این نامه پرداخته
برفتم سپه رزم را ساخته.
اسدی.
شنیدم که زاول بپرداخته است
بشهری است کانرا کنون ساخته است.
اسدی.
چو شمعون بپرداخت این داستان
زبان را گره زد هم اندر زمان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو کاری که فرموده بد ساختند
ببستند رحل و بپرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بدان فربهان لاغران تاختند
بخوردندشان پاک و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کانرا به یک نشست بپردازم.
مسعودسعد.
و غسل او پرداختند همان روز و بعضی گویند بعد سه روز. (مجمل التواریخ والقصص).
بگفت کز همه اتباع من کسی چو تو نیست
شگرف کاری پرداختی عظیم عظیم.
سوزنی.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند... و کارها بر قضیت عقل پردازد. (کلیله و دمنه). و در میان دزج و قاسم آباد کوشکی بنا فرمود و به یک ماه بپرداخت. (راحهالصدور راوندی). و درین معنی باشباع واختصار کتب ساخته اند و مجلدات پرداخته. (راحهالصدورراوندی).
چو این کاخ دولت بپرداختم
برو ده در از تربیت ساختم.
سعدی.
، واگذار کردن:
خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست
چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز.
ناصرخسرو.
گفت من برای این سر فصول مشبع پرداخته بودم. (کلیه و دمنه). و یک باب که بر ذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شود. (کلیله و دمنه). و میاجق درین حال با ملاحده مکیده ای میساخت ایشان را چنان نمود که مرا بخوارزم راه نیست و ازبک بلشکرگاه بغداد پیوست ازیشان نیز بخوف میباشم میخواهم که با شما عهدی باشد که در میان شما امان یابم ایشان این سخن بخوردند و دیهی با او پرداختند و جمعی از سران امرای ایشان پیش وی میبودند چو گستاخ شد ایشان را غافل کرد و بکشت و دیگر خلقی را در آن ولایت بکشت. (راحهالصدور راوندی ص 390- 389). آورده اند که عابد بشهر اندرآمد و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند مقامی دلگشای روان آسای. (گلستان).
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت.
سعدی.
، مشغول گردانیدن:
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل بشادی و خرمی پرداز.
فرخی.
- پرداختن کسی را و بپرداختن از کسی و روی زمین را از کسی پرداختن و پرداختن جای کسی را، او را کشتن. کشتن او را. بقتل آوردن او را: پس خدای تعالی بفرمود مر پیغمبر را که تا جهودان بنی قریظه را نپردازی منشین که ایشان دشمن خدای و رسولند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
سوم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیماه برزین بپرداخت شاه
بزندان دژ آگاه او را بکشت
نبودش جز از رنج و نفرین بمشت.
فردوسی.
کنون چون از ایرج بپرداختند [سلم و تور]
بخون منوچهر برساختند.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
بدو گفت هرمز که فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین.
فردوسی.
بجوئی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر.
فردوسی.
بسوی حصار دژ آورد پای
در آن راه از او کس نپرداخت جای.
فردوسی.
سخن چون بسالار توران [افراسیاب] رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید...
بدو [سالار ترکان] گفت بردار شمشیر کین
وزیشان [ایرانیان] بپرداز روی زمین.
فردوسی.
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین.
فردوسی.
خبر شد بخسرو کزان هردوان
بپرداخت برزو یکی پهلوان.
عطائی (برزونامه).
زمین را بپردازد از دشمنان
شود ا یمن از رنج اهریمنان.
فردوسی.
از آن روزبانان و مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان...
از آن دو یکی را بپرداختند
جز آن چاره ای نیز نشناختند.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
بگردان ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای.
فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای.
فردوسی.
عنان را بتندی یکی بر گرای
بروتیز از ایشان بپرداز جای.
فردوسی.
نکوشید با او سپهدار سام
نپرداخت او را چرا از کنام.
فردوسی.
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
، حاضر کردن. آماده کردن. مهیا کردن. ترتیب دادن. آمادن. فراهم کردن. تهیه کردن. مرتب گردانیدن. خالی، تخلیه کردن:
در آن کاخ جائی بپرداختش
بنزدیکی خویش بنشاختش.
فردوسی.
فرستاده از پیش افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرّم ایوان بپرداختش.
فردوسی.
یکی خرم ایوان بپرداختند
همه هرچه بایست برساختند.
فردوسی.
چو نان خورده شد کار می ساختند
سبک مایه جائی بپرداختند
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4ص 3).
بسی آفرین کرد بر خانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان خرم بپرداختند.
فردوسی.
چو جای بزرگی بپرداختند
کرا بود شایسته بنشاختند.
فردوسی.
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها باندازه پرداختند.
فردوسی.
بازگشت به سرای بوالفضل میکائیل که از برای وی پرداخته بود. (تاریخ بیهقی).
پس از نامه آئین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
سیم روز چون کاروان رفت خواست
جهاندیده یعقوب برپای خاست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و بقصری فرود آمد که نو ساخته بودند در بغداد و بیاراسته بودند بفرشهای بزرگوار... و او سخت عظیم خرم بود بدان عمارت و جای که درین وقت تمام پرداخته بود. (مجمل التواریخ والقصص). روزی جماعتی از ندما او را [امیر منصور بن نوح بن منصور را] گفتند چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی. (لباب الالباب).
، قضی و قضا، پرداختن. (منتهی الارب)، عمارت کردن. ساختن. تمام کردن بنائی:
بهشت آئین سرائی رابپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
یکی قبه پرداخت اندر سرای
چو دولت روانپرور و جان فزای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گرفتن. ربودن. (برهان) (جهانگیری) :
چو دیوانگان چاره ای ساختم
کزان در کلوخی نپرداختم.
نظامی (از جهانگیری).
، نواختن ساز. (برهان) (غیاث اللغات). خواندن نغمه. (برهان)، بس کردن:
زمانی بخوان دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، خوردن بتمام:
خریدی کرنج و خورش ساختی
ببردی و کرم [کرم هفت واد] آن بپرداختی.
فردوسی.
لویدی که بخش علف ساختی
پراکنده کرم آن بپرداختی.
فردوسی.
، رفع نمودن. (برهان) (غیاث اللغات) (جهانگیری). برداشتن. (برهان) (جهانگیری) :
حجاب سیاست بپرداختند
ز بیگانگان خانه پرداختند.
نظامی (از جهانگیری).
، مقیدشدن. (جهانگیری). مقید گردیدن، با کسی درساختن. (برهان)، تمام شدن. (برهان) (غیاث اللغات). بآخر رسیدن. (جهانگیری) (برهان). آخررسیدن. (غیاث اللغات). به انجام رسیدن:
دوست اگر همدمیی ساختی
عمر باین روز نپرداختی.
نظامی (از جهانگیری).
، آراستن. زینت دادن، شرح دادن. توضیح دادن:
قصۀ خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است.
مسعودسعد.
، رای زدن. انداختن:
ز هرگونه گفتیم و پرداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.
فردوسی.
، برگرفتن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و از جای پرداخته.
فردوسی.
، پرداختن فلزی، جلا دادن. صیقل دادن. صقل. پرداخت کردن. صیقلی کردن. لغزنده و تابان کردن.پاک کردن. به برق انداختن. روشن کردن. مجلی و سخت صیقلی کردن. زنگ بردن. زنگ زدودن.
، منصرف گردانیدن:
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.
فردوسی.
- لب پرداختن، سخن نگفتن:
بدو گفت قیدافه از داوری
لبت را بپرداز کاسکندری.
فردوسی
، بقبض دادن. اقباض کردن: صد تومان به او پرداختم، درست کردن چیزی. (رشیدی)، ترک دادن. (برهان)، ترک کردن. (غیاث اللغات)، دور شدن. جدا شدن:
نبودی جدا [شاپور] یکزمان ز اردشیر
ورا همچو دستور بود و وزیر
نپرداختی شاه از او روز جنگ
بشادی نبودیش جای درنگ.
فردوسی.
، برانگیختن. (برهان).
- جای بپرداختن، مردن. درگذشتن.
- خانه پرداختن، جای بپرداختن، مردن. درگذشتن.
- سخن پرداختن، سخن گفتن. زبان آوری کردن:
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعری سخن پرداز.
سوزنی.
- امثال:
از ما بدگر گنده بروتی پرداز.
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی.
کار زمین را ساختی که به آسمان پرداختی.
رجوع به امثال و حکم و رجوع به پردختن و پرداختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ تَ)
خر دوانیدن. خر را با دویدن بحرکت درآوردن:
چه تازی خر به پیش تازی اسپان
گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن.
تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن:
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن:
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن:
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- چشم برتافتن، برگرداندن آن:
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن:
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن، پیچاندن:
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ طَ)
ساختن. رجوع به ساختن شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ/ تِ)
باخته. از دست داده:
گویند رفیقانم در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم درباخته در پایی.
سعدی.
رجوع به درباختن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
روان شدن. جاری گشتن:
چنین تاش دو دیده بگداختی
ز مژگان برخساره برتاختی.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو دیدندش از جای برتاختند
زپیرامنش جنگ برساختند.
اسدی (گرشاسب نامه).
، نوار مانندی که از کرباس و غیره دوزند و بر گهوارۀ اطفال نصب کنند وطفل را بدان در گهواره بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). بربند. رجوع به بربند شود، مرغ ماهیخوار که بوتیمار نیز گویند، نوعی از پارچۀ کم رنگ. (ناظم الاطباء) ، نوعی از پارچۀ کم عرض. (برهان) :
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنگ
کلی و کلفتن و سالو و روسی انصار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
صوف بنگر که سجیف قدک و برتنگ است
شاه پیوند بامثال سپه کرد نکرد.
نظام قاری (دیوان ص 59).
بزاز رخت تا تومرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری (دیوان ص 89).
حال برتنگی بگفتم شمه ای
جستمش سررشته ای ز آغاز کار.
نظام قاری (دیوان ص 29)
لغت نامه دهخدا
(پَ / نُ / نِ / نَ دَ)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار:
چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دائره درباخت کجه.
(منسوب به رودکی).
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی درنبازد.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد.
نظامی.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
مولوی.
قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن:
من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.
سنایی.
جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم.
(سندبادنامه ص 139).
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن درباخت آن پروانه خو.
مولوی.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
مولوی.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی.
کشتی درآب را از دو برون نیست حال
یا همه سودی حکیم یا همه درباختن.
سعدی.
سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.
سعدی.
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.
سعدی.
و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِفَ رَ دَ)
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
آب و دانه در قفص گر یافته ست
آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست.
مولوی.
، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ تِ شُ دَ)
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن:
ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین
همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی.
ناصرخسرو.
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت.
نظامی.
ولیک امشب شب درساختن نیست
امید حجره واپرداختن نیست.
نظامی.
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف درنسازد ساز با ساز.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان ومان را درنبازد.
نظامی.
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز درنسازد جفت با جفت.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته را می باخت.
نظامی.
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه درسازم.
نظامی.
یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد
ضرورتست که با روزگار درسازی.
سعدی.
زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه.
حافظ.
- درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن:
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم درساخته چون بوی با رنگ.
نظامی.
، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن:
با نیک و بدی که بود درساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت.
نظامی.
از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.
نظامی.
وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن:
نوائی برکشید از سینۀ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
شکفته چون گل نوروز و نورنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ.
نظامی.
، بستن. منعقد کردن:
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس درنسازد مهر و پیوند.
نظامی.
، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
عاصی، بی فرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بازی کردن باختن، خرید و فروخت کردن بیع و شری کردن، بخشیدن عطا کردن، وام دادن قرض دادن، از دست دادن باختن، (تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
آماده کردن مهیا کردن، یا در ساختن تنگ خانه در کنج اطاق جای گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در تافتن
تصویر در تافتن
تافتن پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
ادا کردن، واپس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتاختن
تصویر برتاختن
روان شدن، جاری گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
خیاطی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
رسیدن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربافتن
تصویر دربافتن
پیوستن، در آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درباختن
تصویر درباختن
((دَ تَ))
باختن، از دست دادن، بازی کردن، خرید و فروش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
((~. تَ))
برگردیدن، پیچیدن، تحمل کردن، تاب آوردن، توانایی داشتن، توان برابری داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
((پَ تَ))
ادا کردن، کارسازی کردن، جلا دادن، به انتها رسانیدن، شرح دادن، خالی کردن، خلوت کردن، دور کردن، جدا کردن، آهنگ کار کردن، به کاری دست زدن، از کاری فارغ شدن، آماده کردن، ترتیب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
((دَ. تَ))
سازگار شدن، سازگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
((~. تَ))
سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتاختن
تصویر برتاختن
((~. تَ))
روا شدن، روا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
درک کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره