دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دژ در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دِژ در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
لقب آقا بن عابد بن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی) است که از فقهای امامیۀ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است. وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هجری قمری در این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایه الحدیث و الرجال، قوامیس الصناعه در اخبار و تراجم، جوهرالصناعه در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعه ج 1 ص 59 و اعیان الشیعه ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789)
لقب آقا بن عابد بن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی) است که از فقهای امامیۀ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است. وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هجری قمری در این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایه الحدیث و الرجال، قوامیس الصناعه در اخبار و تراجم، جوهرالصناعه در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعه ج 1 ص 59 و اعیان الشیعه ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789)
که درد. آنکه درد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عُسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلْش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مرکّب از: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)، ناگهان در خانه اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید. مولوی. - در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره. - ، مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل. ، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در: دو در دارد این باغ آراسته که دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج)، در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت. (از آنندراج)، اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)، به دربند حصن اندر آمدفرود دلیران در دژ ببستند زود. فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربندارگ. فردوسی. ز دربند دژ تا درازی سنگ درفشست و پیلان و مردان جنگ. فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)، آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496)، به دربند آن ناحیت راه یافت. نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدۀ چند باش. نظامی. در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج. مولوی. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم. سعدی. ، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جای دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه. زجاجی (ازآنندراج)، - دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم. مولوی. ، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)، - دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی. ، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کمتره، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
مُرَکَّب اَز: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نِجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)، ناگهان در خانه اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید. مولوی. - در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره. - ، مانع مدخل و رهگذر. - بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل. ، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در: دو در دارد این باغ آراسته که دربند از آن هر دو برخاسته. نظامی (آنندراج)، در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت: دروبند اول که در بند یافت بشرط خرد زآن خردمند یافت. (از آنندراج)، اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)، به دربند حصن اندر آمدفرود دلیران در دژ ببستند زود. فردوسی. وز آنجا بساز از پی راه برگ ببر هر دو را تا به دربندارگ. فردوسی. ز دربند دژ تا درازی سنگ درفشست و پیلان و مردان جنگ. فردوسی. نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)، آزاد رسته از در و دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم. خاقانی. پار گفتم کز پی بانگ ملک حصن دربند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می گویم کنون روس را دربندسان خواهد گشاد. خاقانی (دیوان ص 496)، به دربند آن ناحیت راه یافت. نظامی. با دو سه دربند کمر بند باش کم زن این کم زدۀ چند باش. نظامی. در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) : سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج. مولوی. جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد به دربند روم. سعدی. ، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) : به هر جای دربندها کرده شاه برآورده برجش به خورشید و ماه. زجاجی (ازآنندراج)، - دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : کی رسد جاسوس را آنجا قدم کی بود مرصاد و دربند عدم. مولوی. ، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)، - دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب. مولوی. ، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کَمتَرَه، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر: ای ماهمه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند. نظامی. در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن: نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور زآنکه حاجتمند آنم. نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند. نظامی. برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). - امثال: هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام). - دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج). ، محاصره. دربندان. شهربند: به دربند سجستان آنکه روکرد مثال کردۀ حیدر به خیبر. ازرقی
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر: ای ماهمه بندگان دربند کس را نه بجز تو کس خداوند. نظامی. در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن: نه دربند گاهم نه دربند جاه نه خورشید خواهم نه روشن کلاه. فردوسی. و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت). دو حاجت دارم و دربند آنم برآور زآنکه حاجتمند آنم. نظامی. به نیک و بد مشو دربند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند. نظامی. برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی). ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان دربند اقلیمی دگر. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد. محسن تأثیر (از آنندراج). ببین لکنتش در زبان تا بدانی که دربند او هست شیرین زبانی. محسن تأثیر (از آنندراج). - امثال: هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم). - دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام). - دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) : نازم برسم دیر که دربند غیر را صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند. ؟ (از آنندراج). ، محاصره. دربندان. شهربند: به دربند سجستان آنکه روکرد مثال کردۀ حیدر به خیبر. ازرقی
دهی است از دهستان شهر کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهر کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند. (شرفنامۀ منیری). مکارم. (دهار) (حبیش تفلیسی). الاغدار. خرکچی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خربندگان: یحیی بن یزید بیرون آمد پشمینه پوشید و کلاهی برسم خربندگان و سر و پالانی بر دوش گرفته. (ترجمه طبری بلعمی). ج، خربندگان: یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد بر سان خربندگان. فردوسی. چو خربندگان جامهای گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم. فردوسی. برآورد خربنده هر گونه رنگ پرستنده بنشست با می بچنگ. فردوسی. چون نباشد چو خر سرافکنده تیزخر به ز ریش خربنده. سنائی. احمد بن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند: تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی ؟ گفت: روزی ببادغیس دیوان حنظله همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر همه خربندگان خر شده گم یافت خر خو هند و من گم خر. سوزنی. هست بر من ترا تقدم و هست چو بخربنده بر تقدم خر. سوزنی. خر بیارای غلام خربنده. سوزنی. اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند... نه مشتی... آهوی طبع هروانی رنگ... چون... خران مزدقان و خربندگان... (کتاب النقض ص 475). یا بمیرم من یا خربنده یا بود راه مرا پایانی. رشید وطواط. ، مالک خر که خادم خر باشد. (غیاث اللغات). آنکه در علف دادن و پالان نهادن و بار کردن تعهد خر کند. (انجمن آرای ناصری). رایض. خرچران: هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی این است آن مثل که فروماند خربنده جز بخوان شتربانی. ناصرخسرو. مر خر بد را بطمع کاه و جو آرد زیرک خربنده زیر بار بخروار. ناصرخسرو. چون خواستی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع. (فارسنامه ابن البلخی ص 31). خربندگان او بچراخور استرآباد می آمدند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. خری چوب می خورد بر جای جو خر افتاد و جان داد و خربنده زو. نظامی. خراز زین زر به که پالان کند که تا رخت خربنده آسان کند. نظامی. این چو خربنده حریف کون خر بوسه گاهی یافتی ما را ببر. مولوی. خری را که تیمار خربنده کشت سه جو در شکم به که سی من به پشت. امیرخسرو دهلوی. ، کس که در بازی خربازان سر ریسمان بدست گیرد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند. (شرفنامۀ منیری). مُکارم. (دهار) (حبیش تفلیسی). الاغدار. خرکچی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خربندگان: یحیی بن یزید بیرون آمد پشمینه پوشید و کلاهی برسم خربندگان و سر و پالانی بر دوش گرفته. (ترجمه طبری بلعمی). ج، خربندگان: یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد بر سان خربندگان. فردوسی. چو خربندگان جامهای گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم. فردوسی. برآورد خربنده هر گونه رنگ پرستنده بنشست با می بچنگ. فردوسی. چون نباشد چو خر سرافکنده تیزخر به ز ریش خربنده. سنائی. احمد بن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند: تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی ؟ گفت: روزی ببادغیس دیوان حنظله همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر همه خربندگان خر شده گم یافت ِ خر خو هند و من گم خر. سوزنی. هست بر من ترا تقدم و هست چو بخربنده بر تقدم خر. سوزنی. خر بیارای غلام خربنده. سوزنی. اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند... نه مشتی... آهوی طبع هروانی رنگ... چون... خران مزدقان و خربندگان... (کتاب النقض ص 475). یا بمیرم من یا خربنده یا بود راه مرا پایانی. رشید وطواط. ، مالک خر که خادم خر باشد. (غیاث اللغات). آنکه در علف دادن و پالان نهادن و بار کردن تعهد خر کند. (انجمن آرای ناصری). رایض. خرچران: هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی این است آن مثل که فروماند خربنده جز بخوان شتربانی. ناصرخسرو. مر خر بد را بطمع کاه و جو آرد زیرک خربنده زیر بار بخروار. ناصرخسرو. چون خواستی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع. (فارسنامه ابن البلخی ص 31). خربندگان او بچراخور استرآباد می آمدند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. خری چوب می خورد بر جای جو خر افتاد و جان داد و خربنده زو. نظامی. خراز زین زر به که پالان کند که تا رخت خربنده آسان کند. نظامی. این چو خربنده حریف کون خر بوسه گاهی یافتی ما را ببر. مولوی. خری را که تیمار خربنده کشت سه جو در شکم به که سی من به پشت. امیرخسرو دهلوی. ، کس که در بازی خربازان سر ریسمان بدست گیرد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
حاجی خربنده. نام یکی از امیران وپهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی از لشکر شاه شجاع میمنۀ شاه سلطان حسین را بشکست و دو امیر از لشکر شاه سلطان حسین گرفت، یکی عبدالقاهر و دیگری حاجی خربنده و ایشان را بند کرده با فتح نامه به دارالملک عراق و فارس فرستاد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 716)
حاجی خربنده. نام یکی از امیران وپهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی از لشکر شاه شجاع میمنۀ شاه سلطان حسین را بشکست و دو امیر از لشکر شاه سلطان حسین گرفت، یکی عبدالقاهر و دیگری حاجی خربنده و ایشان را بند کرده با فتح نامه به دارالملک عراق و فارس فرستاد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 716)
دروکننده یعنی کسی که غله می برد. (آنندراج). کسی که غله درو می کند. (ناظم الاطباء). آنکه درود. که درو کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جارم. جرمه، خرما یا انگور دروندگان. مختلی، گیاه درونده. (منتهی الارب)
دروکننده یعنی کسی که غله می برد. (آنندراج). کسی که غله درو می کند. (ناظم الاطباء). آنکه درود. که درو کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جارم. جرمه، خرما یا انگور دروندگان. مختلی، گیاه درونده. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. واقع در 30هزارگزی باختر الشتر و 14هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفۀ کولیوند قلائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. واقع در 30هزارگزی باختر الشتر و 14هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفۀ کولیوند قلائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)