دهن دره. فنجا. بیاستو. هاک. باسک. پاسک. فاژ. خامیازه. خامیاز. ثوباء. تثاؤب. ثأب. بازشدن دهان به صورتی خاص بی اراده و آن علامت خواب یا بعضی امراض عصبی باشد. (یادداشت مؤلف). خروق. خمیازه. (از منتهی الارب). خمیازه را گویند و آن گشودن دهان است به سبب کثرت خواب و بسیاری خمار کیف و کاهلی. (برهان) (لغت فرس اسدی). فاژه و آن گشودن دهان است به سبب کثرت خواب و خمار. (آنندراج). و رجوع به دهن دره و مترادفات کلمه شود
دهن دره. فنجا. بیاستو. هاک. باسک. پاسک. فاژ. خامیازه. خامیاز. ثوباء. تثاؤب. ثأب. بازشدن دهان به صورتی خاص بی اراده و آن علامت خواب یا بعضی امراض عصبی باشد. (یادداشت مؤلف). خروق. خمیازه. (از منتهی الارب). خمیازه را گویند و آن گشودن دهان است به سبب کثرت خواب و بسیاری خمار کیف و کاهلی. (برهان) (لغت فرس اسدی). فاژه و آن گشودن دهان است به سبب کثرت خواب و خمار. (آنندراج). و رجوع به دهن دره و مترادفات کلمه شود
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. ملجاء. (منتهی الارب). مندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی). هرچند که بی رفیق و یارم درماندۀ خلق روزگارم. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام. ناصرخسرو. آنها که ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197). بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد. مسعودسعد. دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار درمانده کارها کند از اضطرار خویش. ادیب صابر. در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن. سوزنی. خود صبر ز بن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب. عمادی. نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. ؟ (از تاج المآثر). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت. سعدی. بفرمود صاحب نظر بنده را که خوشنود کن مرد درمنده را. سعدی. چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان، سست و درمانده سخت. سعدی. نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟ سعدی. که درمانده ام دست گیر ای صنم بجان آمدم رحم کن بر تنم. سعدی. حال درماندگان کسی داند که به احوال خود فروماند. سعدی. دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116). دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست آور. اوحدی. اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خضد، درمانده از ایستادن. خنّوت، درماندۀ گول. عبام، درماندۀ گران جسم. عبکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قرد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب). - درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طشاه. طشاءه. عفّاط. عفاطّی. عفطی ّ. فه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تعب: عی ّ. عیّی، عیّان، عیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. مُلْجاء. (منتهی الارب). مَندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی). هرچند که بی رفیق و یارم درماندۀ خلق روزگارم. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام. ناصرخسرو. آنها که ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197). بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد. مسعودسعد. دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار درمانده کارها کند از اضطرار خویش. ادیب صابر. در غم آن لعبت یوسف جمال چَه ْزنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن. سوزنی. خود صبر ز بُن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب. عمادی. نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد. خاقانی. هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. ؟ (از تاج المآثر). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت. سعدی. بفرمود صاحب نظر بنده را که خوشنود کن مرد درمنده را. سعدی. چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان، سست و درمانده سخت. سعدی. نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟ سعدی. که درمانده ام دست گیر ای صنم بجان آمدم رحم کن بر تنم. سعدی. حال درماندگان کسی داند که به احوال خود فروماند. سعدی. دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116). دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست آور. اوحدی. اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خَضِد، درمانده از ایستادن. خِنَّوت، درماندۀ گول. عِبام، درماندۀ گران جسم. عَبَکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قَرَد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هَدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب). - درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طُشاه. طُشَاءه. عَفّاط. عِفاطّی. عِفْطی ّ. فَه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تَعِب: عَی ّ. عَیّی، عَیّان، عَیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان کله یوز بخش مرکزی شهرستان میانه. واقع در 17هزارگزی جنوب باختری میانه و 17هزارگزی راه شوسۀ تبریز به میانه، با 283 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کله یوز بخش مرکزی شهرستان میانه. واقع در 17هزارگزی جنوب باختری میانه و 17هزارگزی راه شوسۀ تبریز به میانه، با 283 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از بخش های شهرستان سنندج است این بخش در شمال شهرستان واقع و بخش دیواندره از 6 دهستان بشرح زیر تشکیل شده است. 1- دهستان حسین آباد از 39 آبادی با 7000 تن سکنه. 2- قره توره ا ز 50 آبادی با 12000 تن سکنه. 3- اوباتو از 44 آبادی با 9000 تن سکنه. 4- تیلکوه از 46 آبادی با 8000تن سکنه. 5- سارال از 39 آبادی با 9000 تن سکنه. 6-خورخوره از 48 آبادی با 7000 تن سکنه. بنابر آمار فوق بخش دیواندره از 266 آبادی تشکیل شده و سکنۀ آن 48 هزارتن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام یکی از بخش های شهرستان سنندج است این بخش در شمال شهرستان واقع و بخش دیواندره از 6 دهستان بشرح زیر تشکیل شده است. 1- دهستان حسین آباد از 39 آبادی با 7000 تن سکنه. 2- قره توره ا ز 50 آبادی با 12000 تن سکنه. 3- اوباتو از 44 آبادی با 9000 تن سکنه. 4- تیلکوه از 46 آبادی با 8000تن سکنه. 5- سارال از 39 آبادی با 9000 تن سکنه. 6-خورخوره از 48 آبادی با 7000 تن سکنه. بنابر آمار فوق بخش دیواندره از 266 آبادی تشکیل شده و سکنۀ آن 48 هزارتن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
آنکه نره ای دراز دارد، چون: اسب درازنره. (یادداشت مرحوم دهخدا). که شرم بلند و طویل دارد: سملج، مرد دراز و گرد نره. فخور و فیٌخر، اسب بزرگ و دراز نره. (از منتهی الارب)
آنکه نره ای دراز دارد، چون: اسب درازنره. (یادداشت مرحوم دهخدا). که شرم بلند و طویل دارد: سَملَج، مرد دراز و گرد نره. فَخور و فَیٌخَر، اسب بزرگ و دراز نره. (از منتهی الارب)
سخت غمگین. سخت غمناک. محزون. پرانده. اسیف: بشد گیو با دل پراندوه و درد دودیده پر از آب و رخ لاجورد. فردوسی. بزرگان ایران پراندوه و درد رخان زرد و لبها شده لاجورد. فردوسی
سخت غمگین. سخت غمناک. محزون. پرانده. اسیف: بشد گیو با دل پراندوه و درد دودیده پر از آب و رخ لاجورد. فردوسی. بزرگان ایران پراندوه و درد رخان زرد و لبها شده لاجورد. فردوسی
نام محلی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 43هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه 3هزارگزی جنوب سراب فیروزآباد. دشت. سردسیر. سکنۀ آن 105 تن است. آب آن از چاه و محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. زمستان عموماً گرمسیر میروند و چادرنشین هستند. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169)
نام محلی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 43هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه 3هزارگزی جنوب سراب فیروزآباد. دشت. سردسیر. سکنۀ آن 105 تن است. آب آن از چاه و محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. زمستان عموماً گرمسیر میروند و چادرنشین هستند. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169)