جدول جو
جدول جو

معنی دراندره - جستجوی لغت در جدول جو

دراندره
(دَ رَ)
نام لشکرگاهی در جهودان که آن شهری است آبادان و بانعمت و ناحیت ’مانشان’ به آن پیوسته است. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 96 و 97)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دراینده
تصویر دراینده
گوینده، کسی که سخنی بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراننده
تصویر دراننده
پاره کننده، چاک دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراندوه
تصویر پراندوه
سخت اندوهگین، بسیار غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
بیچاره، ناتوان، عاجز، فقیر، بی چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهان دره
تصویر دهان دره
دهن دره، خمیازه، دم عمیق همراه با باز شدن غیر ارادی دهان، بر اثر خستگی، کسالت، بی خوابی یا خواب آلودگی، دهن دره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پدراندر
تصویر پدراندر
شوهر مادر، ناپدری
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ نَنْ دَ / دِ)
درنده:
گر نبودش کار از الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَرْ رَ / رِ)
دهن دره. فنجا. بیاستو. هاک. باسک. پاسک. فاژ. خامیازه. خامیاز. ثوباء. تثاؤب. ثأب. بازشدن دهان به صورتی خاص بی اراده و آن علامت خواب یا بعضی امراض عصبی باشد. (یادداشت مؤلف). خروق. خمیازه. (از منتهی الارب). خمیازه را گویند و آن گشودن دهان است به سبب کثرت خواب و بسیاری خمار کیف و کاهلی. (برهان) (لغت فرس اسدی). فاژه و آن گشودن دهان است به سبب کثرت خواب و خمار. (آنندراج). و رجوع به دهن دره و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. (منتهی الارب). لهیف. محصر. (دهار). مسکین. مضطر. مفهوت. ملجاء. (منتهی الارب). مندور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی.
فرخی.
سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایۀ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی).
هرچند که بی رفیق و یارم
درماندۀ خلق روزگارم.
ناصرخسرو.
شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم.
ناصرخسرو.
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام.
ناصرخسرو.
آنها که ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و عنااند.
ناصرخسرو.
الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197).
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
مسعودسعد.
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش.
ادیب صابر.
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ
شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن.
سوزنی.
خود صبر ز بن بکار درمانده تر است
احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب.
عمادی.
نالندۀ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی.
هر کجا اسبی، با بارخری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است.
؟ (از تاج المآثر).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خوشنود کن مرد درمنده را.
سعدی.
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان، سست و درمانده سخت.
سعدی.
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
سعدی.
که درمانده ام دست گیر ای صنم
بجان آمدم رحم کن بر تنم.
سعدی.
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خود فروماند.
سعدی.
دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 116).
دل درماندگان بدست آور
بر ستم پیشگان شکست آور.
اوحدی.
اًکناب، درمانده و بنده شدن زبان. خضد، درمانده از ایستادن. خنّوت، درماندۀ گول. عبام، درماندۀ گران جسم. عبکه، درماندۀدشمن روی. فدامه، قرد، درمانده به سخن شدن. مخضود،درمانده از استادن. هدّاب، درماندۀ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب).
- درمانده در سخن، الکن. عاجز از سخن گفتن. طشاه. طشاءه. عفّاط. عفاطّی. عفطی ّ. فه ّ. هلبوث. (منتهی الارب) ، خسته و مانده (به معنی امروز). تعب: عی ّ. عیّی، عیّان، عیایاء، درمانده در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عمیق. گود. ژرف. نغل. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) ، چاه عمیق. دورتک. دورفرود، کوزۀ فراخ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
دهی است از دهستان کله یوز بخش مرکزی شهرستان میانه. واقع در 17هزارگزی جنوب باختری میانه و 17هزارگزی راه شوسۀ تبریز به میانه، با 283 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ رَ)
نام یکی از بخش های شهرستان سنندج است این بخش در شمال شهرستان واقع و بخش دیواندره از 6 دهستان بشرح زیر تشکیل شده است. 1- دهستان حسین آباد از 39 آبادی با 7000 تن سکنه. 2- قره توره ا ز 50 آبادی با 12000 تن سکنه. 3- اوباتو از 44 آبادی با 9000 تن سکنه. 4- تیلکوه از 46 آبادی با 8000تن سکنه. 5- سارال از 39 آبادی با 9000 تن سکنه. 6-خورخوره از 48 آبادی با 7000 تن سکنه. بنابر آمار فوق بخش دیواندره از 266 آبادی تشکیل شده و سکنۀ آن 48 هزارتن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ رَ / رِ)
آنکه نره ای دراز دارد، چون: اسب درازنره. (یادداشت مرحوم دهخدا). که شرم بلند و طویل دارد: سملج، مرد دراز و گرد نره. فخور و فیٌخر، اسب بزرگ و دراز نره. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دو دَ / دِ)
اندوده:
شبستان گورش دراندوده دید
که وقتی سریرش زراندوده دید.
سعدی.
رجوع به اندوده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دراییدن. سراینده. گوینده. آوازکننده. (برهان) (آنندراج) :
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرده پر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ اَ دَ)
پدندر. شوهرمادر. ناپدری. شوی مادر. (فرهنگ اسدی نسخۀ آقای نخجوانی). راب ّ
لغت نامه دهخدا
(پُ اَ هْ)
سخت غمگین. سخت غمناک. محزون. پرانده. اسیف:
بشد گیو با دل پراندوه و درد
دودیده پر از آب و رخ لاجورد.
فردوسی.
بزرگان ایران پراندوه و درد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
نام محلی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 43هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه 3هزارگزی جنوب سراب فیروزآباد. دشت. سردسیر. سکنۀ آن 105 تن است. آب آن از چاه و محصول آنجا غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. زمستان عموماً گرمسیر میروند و چادرنشین هستند. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 169)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درونده
تصویر درونده
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
مالک، چیزی که به کسی تعلق دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراندن
تصویر دراندن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، بینوا، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدراندر
تصویر پدراندر
پدر اندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراندوه
تصویر پراندوه
سخت غمگین، محزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهان دره
تصویر دهان دره
گشودن دهان بسبب غلبه خواب یا خماری و یا تنبلی، خمیازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهاندره
تصویر نهاندره
جائی که در آن چیزی پنهان کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرانده
تصویر پرانده
پراندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
((دَ دِ))
ناتوان، فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهان دره
تصویر دهان دره
((~. دَ رِ))
گشودن دهان به سبب غلبه خواب یا خماری یا تنبلی، خمیازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
عاجز، مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
صاحب
فرهنگ واژه فارسی سره
بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خمیازه، دهن دره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهارچوب زیرین در، بیرون می کند
فرهنگ گویش مازندرانی