جدول جو
جدول جو

معنی درازرود - جستجوی لغت در جدول جو

درازرود(دِ)
نام رودی است در ترکستان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دارزرد
تصویر دارزرد
زردچوبه، غدۀ زیرزمینی و زرد رنگ گیاهی علفی با برگ های بیضی شکل به همین نام که به عنوان ادویه و دارو مصرف می شود، این غده ها در اطراف ساقۀ زیرزمینی تولید می شود، زرچوبه، هرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازگوش
تصویر درازگوش
خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، حمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازقد
تصویر درازقد
بلندقامت، بلندبالا، درازبالا
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
نام کوهی و ناحیتی به هرسین. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی است مرکز دهستان میشه پاره بخش کلیبر شهرستان اهر آذربایجان در 21هزارگزی جنوب کلیبر آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت. کوهستانی، معتدل، مرطوب و سکنۀ آن 275 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ قَ)
که قدی دراز دارد. طویل القد. درازقامت. بلندبالا. بلنداندام:
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود درازقدش.
نظامی.
عشنّق،سبک و کم گوشت درازقد. (از منتهی الارب). عیهمی ّ، سطبر درازقد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 48هزارگزی شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَوَ)
گویند که آن قریه ای است به خراسان، و برخی آنرا همان درابجرد (دارابجرد) دانند، و برخی گویند: دراورد، موضعی است در فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بگفتۀ حمدالله مستوفی (نزهه القلوب ج 3 ص 83) از بلاد آذربایجان است ودر زمان سابق قصبه بوده و اکنون ولایتی است و قشلاق جمعی از مغول. حاصلش از غله و پنبه و شلتوک می باشد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومه شهرستان شهرضا. دارای 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبه رود خانه شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زردچوبه را گویند. (انجمن آرا). و به عربی عروق الصفر خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان. واقع در پانزده هزارگزی جنوب باختری سیاهکل. این ناحیه در جلگه واقع و مرطوب و مالاریائی است. بدانجا 765 تن سکنه می باشد که گیلکی و فارسی زبانند. آب آن از نهر خرارود و محصولاتش: برنج، چای، لبنیات و عسل است. اهالی بکشاورزی و گله داری و شال بافی گذران میکنند و راه آن مالرو است. مزارع کوچک بام و بام لنگه جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ولایتی از ماوراءالنهر. (شعوری از مجمعالفرس). نام شهریست در ترکستان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان اصفهان و در جنوب اصفهان واقع و محدود است از شمال به اصفهان و بخش سده، از جنوب به کوه صفه، از خاور و باختر به زاینده رود. وضع طبیعی: یک رشته ارتفاعات کوه صفه و تخت رستم که در جهت خاور و باختر کشیده شده و در جنوب دهستان واقع و بلندترین قلۀ آن 2240 متر است رودخانه: قسمتی از مسیر رود خانه زاینده رود در حد خاوری و باختری و شمالی این دهستان واقع شده است. زمستان آن معتدلست و آب قراء آن از رود خانه زاینده رود و چاه تأمین میشود. این دهستان از 9 آبادی تشکیل می شود و سکنۀ آن 15276 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
یکی از دهستان های بخش نطنز شهرستان کاشان است. در شمال دهستان چیمه رود واقع و کوهستانی است و از 7 آبادی تشکیل شده است. سکنه در حدود 5400 تن. و قراء مهم آن ابیانه و طره و کمجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
درازگوینده. درازگفتار. آنکه سخن بسیار گوید. آن که هر سخن طویل کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کشیده روی. مخروطالوجه. (دهار). درازرخسار
لغت نامه دهخدا
(دِ)
صاحب موی دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مویی دراز دارد. مردی بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت... (مجمل التواریخ و القصص). اءزب ّ. أشعر. عافی: اغدیدان، درازموی شدن. شعر و شعرانی، مرد دراز و بسیار موی اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
زیر و بالا. بر و فرود. زیر و رو.
لغت نامه دهخدا
(خَ اَ)
امرود بدشکل. (از ناظم الاطباء). نوعی از امرود بزرگ ناهموار و زشت و بی مزه باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از دهستان هنام و بسطام، بخش سلسله. شهرستان خرم آباد. بیست و پنج هزارگزی جنوب خاوری الشتر. بیست و سه هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. تپه ماهور. سردسیر مالاریایی با 60 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. ساکنین از طایفه حسن وند میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ص 149)
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است در مازندران، رابینو مینویسد: ’این نهر بدون شک دارارود (دارارو) است که ناپیر گفته در شش میل و نیم مغرب نکا است’، (رابینو مازندران و استرآباد ترجمه وحید مازندرانی ص 214)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است جزء دهستان ارادان بخش گرمسار شهرستان دماوند واقع در 8000 گزی شمال خاور گرمسار. هوای آنجا سرد و دارای 98 تن سکنه است. آب آنجا از حبله رود تأمین می شود و محصول آنجا غلات، پنبه، بن شن، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام رودی است که ازکوه سبلان برمیخیزد و بر سر او میگذرد و در حدود دیه کولوانه چون شورستان است شور میشود و با آب اوجان جمع شده به تبریز میرسد و به دریای شور طروج می ریزد وطولش چهل فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 223)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 23هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 3هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ ارومیه به مهاباد، با 340 تن سکنه. آب آن از باراندوزچای و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه لحیۀ طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه. بزرگ ریش. ریش تپّه. ریشو. بلمه. لحیانی. ألحی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مأمون مردی بود... دراز ریش. (مجمل التواریخ و القصص). رجل اسحلانی ّ و سیحفانی ّ و سیحفی ّاللحیه، مرد درازریش. (منتهی الارب). عنافش و عنفش و عنفشیش اللحیه، مرد انبوه و دراز ریش. (منتهی الارب) ، احمق و ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ایذه بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ بُ)
آنکه بروتی دراز و طولانی دارد: رجل أسبل وسبلانی ّ و مسبّل، مرد درازبروت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازمنقار: قعقع، مرغی است درازنول و درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ماورأالنهر است و آن ملکی است مشهور. (برهان) (انجمن آرا). ممالکی که در آنطرف رود آمویه واقع شده و به تازی ماوراءالنهر گویند. (ناظم الاطباء). ورزرود. (انجمن آرا). ورازرود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اسدی گوید: ورارود ماوراءالنهر است. فردوسی گوید:
اگر پهلوانی ندانی زبان
ورارود را ماوراءالنهر خوان.
(لغت فرس ص 109).
جهانگیری آرد: ورارود با اول مفتوح و رای ثانی مضموم و واو مجهول و ورازرود با اول مفتوح به ثانی زده و الف مفتوح به زای منقوطه زده و ورزرود به اول مفتوح به ثانی زده و زای منقوطۀ مکسور و رای مضموم نام ماوراءالنهر است. و در صحاح الفرس نیز آمده:ورارود ماوراءالنهر است. (فرهنگ نظام). و در فهرست ولف مستقلاً ورارود نیامده اما ورزرود را به معنی سرزمین ماوراءالنهر آورده، و به فرهنگ عبدالقادر شمارۀ 2644 ارجاع کرده است ولی بیت مزبور را در شاهنامه های مأخذ خود نیافته است. رشیدی گوید آزارود و زارود، ماوراءالنهر. فخری گوید:
یک موی مباد از سر او کم که جهان را
آن موی به از جمله سمرقند و ازارود.
و رودکی (چنین است !) گوید:
اگر پهلوانی ندانی زبان
وزارود را ماورالنهر دان.
و گاهی به مد الف و غیرمد و حذف کلمه رود نیز آید چنانکه گویند سیب آزا، یعنی سیب ماوراءالنهر. مؤلف سراج ازارود (بالکسر و بفتح نیز) بدین معنی مخفف (از آن روی رود) و از رود به حذف الف دوم مخفف آن و آزارود به مد و آزا تنها به مد و به غیر مد غیر ثابت و ورارود (ثانی رای مهمله) غلط وتصحیف ازارود چه ورا به معنی آنطرف عربی است نه پهلوی و تبدیل الف به واو جائز. (حاشیۀ فرهنگ رشیدی ذیل آزارود). ولی وجه اشتقاق سراج درست نمی نماید. ورازود هم که برهان آورده تصحیف است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراز روده
تصویر دراز روده
پر حرف پر گوی وراج
فرهنگ لغت هوشیار
بلند بالا بلند اندام بلند قامت دراز کار. شخصی است که مرتکب کارهایی شود که از حد ورتبه او زیاد باشد، آنکه سخنان لاف و گزاف گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرارود
تصویر فرارود
ماورا النهر
فرهنگ واژه فارسی سره
الاغ، حمار، خر، خرگوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد