جدول جو
جدول جو

معنی درازگوش

درازگوش
خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، حمار
تصویری از درازگوش
تصویر درازگوش
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با درازگوش

درازگوی

درازگوی
درازگوینده. درازگفتار. آنکه سخن بسیار گوید. آن که هر سخن طویل کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

درازریش

درازریش
آنکه لحیۀ طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه. بزرگ ریش. ریش تَپَّه. ریشو. بَلمه. لِحیانی. ألحی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مأمون مردی بود... دراز ریش. (مجمل التواریخ و القصص). رجل اِسحَلانی ّ و سَیحَفانی ّ و سَیحَفی ّاللحیه، مرد درازریش. (منتهی الارب). عُنافِش و عَنفَش و عَنفَشیش اللحیه، مرد انبوه و دراز ریش. (منتهی الارب) ، احمق و ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

درازروی

درازروی
کشیده روی. مخروطالوجه. (دهار). درازرخسار
لغت نامه دهخدا

درازنول

درازنول
درازمنقار: قُعقُع، مرغی است درازنول و درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

درازموی

درازموی
صاحب موی دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مویی دراز دارد. مردی بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت... (مجمل التواریخ و القصص). اءَزَب ّ. أشعر. عافی: اِغدیدان، درازموی شدن. شَعَر و شَعرانی، مرد دراز و بسیار موی اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا