جدول جو
جدول جو

معنی درآکندن - جستجوی لغت در جدول جو

درآکندن
(پُ تَ)
آکندن. پر کردن. انباشتن. اعتباء. (از منتهی الارب). و رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
درآکندن
انباشتن
تصویری از درآکندن
تصویر درآکندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در کردن
تصویر در کردن
بیرون کردن، خارج کردن، شلیک کردن، داخل کردن، مخلوط کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
بیرون آوردن، ظاهر ساختن، داخل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
فرو ماندن، ناتوان شدن، بیچاره شدن، عاجز شدن، فقیر و تهی دست شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
کنایه از از کسی یا چیزی دست برداشتن، قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراکندن
تصویر پراکندن
پریشان کردن، منتشر کردن، متفرق ساختن، پاشیدن، پراگندن
فرهنگ فارسی عمید
(پُ کَ دَ)
آگنیدن. پر کردن. انباشتن. رجوع به آکنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / کِ دَ)
آمودن. ترصیع. جواهر نشاندن:
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غلغله. (منتهی الارب). مدخل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه، درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء، تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء، در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر، چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب).
- به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه).
، درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار) ، داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن:
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.
فردوسی.
درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراکنده کین.
فردوسی.
ازین بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.
ناصرخسرو.
نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99).
هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.
خاقانی.
پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115).
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.
نظامی.
بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در ندارید.
نظامی.
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی.
درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحفیف، حف ّ، گرد چیزی درآوردن. تصلیه، در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط، درآوردن در شهری. (از منتهی الارب).
- از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن:
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه.
نظامی.
کسی که دست خیالم به دامنش نرسید
ببین چگونه درآورد بختش از در من.
باقر کاشی (ازآنندراج).
- به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن:
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد به بند.
فردوسی.
- به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن:
از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده درآوردمی در و دیوار.
فرخی.
- درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان:
که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجتمندم این حاجت برآری.
نظامی.
- درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن:
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر.
نظامی.
- شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن:
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست.
نظامی.
، جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع، درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب).
- به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن:
گر از شاه توران شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد غم.
فردوسی.
- پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن:
به عزم خدمت شه جستم از جای
درآوردم به پشت بارگی پای.
نظامی.
- پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن:
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
- در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
، خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب) :
تا بدانند کز ضمیر شگرف
هرچه خواهم درآورم بدو حرف.
نظامی.
گفتم به عقل پای درآرم ز بند او
روی خلاص نیست به جهد از کمند او.
سعدی.
- از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بدرآوردن، خارج کردن:
گاه بدین حقۀ پیروزه رنگ
مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ.
نظامی.
عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
- برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء).
، بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه.
نظامی.
کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی).
- بزیر درآوردن، بزیر کشیدن:
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن و بال رستم درآرد بزیر.
فردوسی.
- سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن:
سر به فرمان او درآوردند
همه با هم موافقت کردند.
سعدی.
- سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن:
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود.
، رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء) ، پدید آوردن. ایجاد کردن:
زرود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن:
چو بر زخمه فکند ابریشم ساز
درآورد آفرینش را به آواز.
نظامی.
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز.
نظامی.
، نزدیک کردن:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشۀ جوال. (دهار).
، پی هم کردن: تکویر، درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب).
- ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن.
- ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار) ، معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن.
- تآتر درآوردن، نمایش دادن.
- تعزیه درآوردن، نمایش دادن.
، اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از درآمدن. داخل شونده. واردشونده. بدرون آینده. داخل. (دهار). سالک. میخط. (منتهی الارب). وارد. (دهار). هادف. (منتهی الارب) :
خورشید سپهر و کرم و جود و سخائی
نور تو درآینده ز هر روزن و هر در.
سوزنی.
جاحر، درآینده به سوراخ و نهان جای. خشیف، مندمج، درآینده در چیزی. سدّ، درآینده میان دو چیز. کارع، درآینده در آب. مفجر، وقت فجر درآینده. هجوم، ناگاه درآینده بر کسی. هکم، بی باکانه در کار بی فایده درآینده، فرورنده: أهضم، شکم باریک و درآینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ دَ)
نثار کردن. نشر. قشع. بث ّ. بعث. تفریق. تفرقه. تشعیث (موی و جز آن). اشتات. پریشیدن. پریشان کردن. طحطحه. ذعذعه. ذرذره. ولو کردن. ولاو کردن. تار و مار کردن. متفرق کردن. پرت و پلا کردن. ترت و پرت کردن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شکولیدن. پاشانیدن، بشولیدن، پشولیدن، بیفشاندن. ابداد. تبدید. شت. (دهار). پراکنده کردن. متفرق ساختن. تصدیع. تشتیث. توزیع کردن. افشاندن. ثرّ. ثرثره. منتشر کردن. متشتت کردن. پریشان ساختن. این مصدر با حروفی چون در، بر، به، نیز آید: درپراکندن، برپراکندن، بپراکندن:
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.
فردوسی.
بدو داد جان و دل و هوش پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسر بر پراکنده خاک.
فردوسی.
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود.
فردوسی.
بنزدیک او اسبش افکنده بود
برو خاک چندی پراکنده بود.
فردوسی.
بنوک سر نیزه شان بر چند
تبه شان کند پاک و بپراکند.
فردوسی.
نبینی ازو جز همه درد و رنج
پراکندن دوده و نام و گنج.
فردوسی.
خنک شاه با داد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
بداد و بآرام گنج آکند
به بخشش ز دل رنج بپراکند.
فردوسی.
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی به آسمان برپراکند خاک.
فردوسی.
بگسترد [کیخسرو] بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.
فردوسی.
پراکند کاوس بر تاج خاک
همه جامۀ خسروی کرد چاک.
فردوسی.
بانگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.
فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.
فردوسی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو
بتن جامۀ خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
وگر جنگ و بیداد خواهی همه
پراکندن گرد کرده رمه.
فردوسی.
بست آنجا شد و ایشان را بپراکند. (تاریخ سیستان). بنفس خویش بحرب او شد و ایشان را برپراکند. (تاریخ سیستان).
از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 377).
خشم اگر برپراکنی بزمین
آسمان را از او خطر باشد.
مسعودسعد.
مروان بن الحکم بدو سپاه فرستاد و از آن پس که ایشان را بپراکند برادرش مصعب را بکوفه فرستاد بحرب مختاربن ابی عبید. (مجمل التواریخ والقصص). و مغیره سپاه فرستاداز کوفه و بپراکندشان. (مجمل التواریخ والقصص). تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندر زمین پراکنده. (مجمل التواریخ والقصص).
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند.
ادیب صابر.
غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه تاریخ یمینی).
، انتشار. تفرّق. نثر. انتثار. افتراق. پراکنده شدن. تبدﱡد.تشتﱡت. شمل. تصدﱡع. منتشر شدن. تصعصع. انقشاع. تقشع. خلاف. شتات. تذعذع. شعث. افرنقاع. (زوزنی). رفتن. ذهاب. مقابل فراهم آمدن و گرد آمدن:
انوشیروان دیده بد این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و آب.
فردوسی.
همی به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراکندن ماه و مهر.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2442).
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغزآکند.
فردوسی.
موکب و خیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فرستاد فلان شاه ایدر.
فرخی.
و فضل بن عمید تاختن کرد و او را آنجا بکشت و یاران او پراکندند. (تاریخ سیستان). با بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفت تا نزدیک شام پس بپراکندند. (تاریخ بیهقی). ترکمانان در حدود ممالک بپراکندند و شهر تون غارت کردند. (تاریخ بیهقی). وهم بر این قرار بپراکندند. (تاریخ بیهقی). وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعده اول باز شوند. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند و بپراکندند. (تاریخ بیهقی). دل وی را [طاهر دبیر] خوش کردم و اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). و قوم بجمله بپراکندند. (تاریخ بیهقی). و باز سجاح از مسیلمه جدا شد بعد از آنکه بزن او شد و از این عار بنی تمیم از وی بپراکندند. (مجمل التواریخ والقصص). و بدین حیلت سپاه وی از شهرها بپراکند. (مجمل التواریخ والقصص). و چنین گویند که نهال انگور از هراه بهمه جهان پراکند. (نوروزنامه). و مثال آن چون ابر بهاریست که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه).
، مشهور کردن. شایع کردن:
وزوشاه شاد و رعیت تمام
به نیکی پراکند در دهر نام.
فردوسی.
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن.
فرخی.
، گستردن:
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
- پراکندن تخم، افشاندن آن بر زمین چنانکه جو و مطلق تخم و جز آن: و در آن باید کوشید که آزاد مردان را اصطناع کند و تخم نیکی بپراکند. (تاریخ بیهقی). چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه). هر که خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام.
فردوسی.
من او را کشیدم بتوران زمین
پراکندم اندر جهان تخم کین.
فردوسی.
نه این تخم بد ما پراکنده ایم
بجان و بدل مر ترا بنده ایم.
فردوسی.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد
چو آگاه مردم بر آن برفزود
پراکندن تخم و کشت و درود.
فردوسی.
بیخ سفاهت ز دل تو بپند
برکنم و حکمت بپراکنم.
ناصرخسرو.
زیرا که به تیر ماه جو خورد
هر کوببهار جو پراکند.
ناصرخسرو.
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراکن.
ناصرخسرو.
، بهر سوی فرستادن:
پراکند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامۀ شهریار
نیاید بنزدیک ایرانیان
نبندند پیکار او را میان.
فردوسی.
پراکند [نوشیروان] کارآگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان.
فردوسی.
روی بشهر مخالفان نه و بستان
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن.
فرخی.
، رفع و مرتفع کردن:
نویسنده گفتی که گنج آکند
هم از رأی او رنج بپراکند.
فردوسی.
، متلاشی ساختن:
پیش از آن کت بشود شخص پراکنده
بیخ و تخم بد ازو برکن و بپراکن.
ناصرخسرو.
- پراکندن از گفتار، تخلف کردن از آن. متشتت القول شدن:
مرا مرده در خاک مصر آکنید
ز گفتار من [اسکندر] هیچ مپراکنید.
فردوسی.
ز گفتار او هیچ مپراکنید
از او شاد باشید و گنج آکنید.
فردوسی.
و رجوع به پراکنیدن شود.
- پراکندن خبر، منتشر کردن آن.
- پراکندن گنج، توزیع آن، بخش و بخشش کردن آن. تقسیم کردن آن. بخشیدن آن:
نهادند بر بوم و بر باژ و ساو
پراکنده دینار صد چرم گاو.
فردوسی.
همه خواسته سر بسر گرد کرد
کجا یافت از دشت روز نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
هر آنچه پراکنده بد بر سپاه.
فردوسی.
پراکند بر موبدان سیم و زر
همان جامه بخشیدشان بر گهر.
فردوسی.
چو لشکر سراسر شد آراسته
بر ایشان پراکنده شد خواسته.
فردوسی.
گهی گنج را روز آکندن است
بسختی و، روزی پراکندن است.
فردوسی.
تو گنجی پراکندی اندر جهان
که کس آن ندید از کهان و مهان.
فردوسی.
بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد.
فردوسی.
وگر نیست این تا نباشم به رنج
بر اینگونه نپراکنم نیز گنج.
فردوسی.
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤ باری.
فرخی.
به نیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپراکنی
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
- پراکندن مال، تبذیر
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
انباشته. فراهم آمده. رجوع به آکنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ بَ)
مخفف برافکندن. رجوع به برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ نُ / نِ / نَ دَ)
آسودن:
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد از خواب و خورد خود را بهر.
نظامی.
رجوع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لازْ زَ)
انباشتن. پر کردن. ممتلی ساختن. رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ زَ دَ)
آگندن. آکندن. انباشتن. رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن:
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
منوچهری.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم.
؟ (از سندبادنامه ص 13).
وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم.
نظامی.
در مریدان درفکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز.
مولوی.
طفل از او بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی درفکنده در سما.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
کندن. کاویدن. (ناظم الاطباء). رجوع به کندن شود
لغت نامه دهخدا
خواهد پراگند بپراگنپراگننده پراگنده) -1 پاشیدن پاچیدن پریشان کردن متفرق کردن تفرقه انداختن بشولیدن پخش کردن پرت و پلا کردن تار و مار کردن نشر شت، گستردن، مشهور کردن شایع کردن، بهر سوی فرستادن، پراکنده شدن متفرق شدن نثر مقابل فراهم آمدن گرد آمدن، رفع شدن مرتفع گشتن، متلاشی شدن، یا پراگندن از گفتار. تخلف از آن یا پراگندن تخم. افشاندن آن. یا پراگندن خبر. منتشر کردن آن. یا پراگندن مال. از بین بردن و خرج کردن آن تبذیر
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون کردن خارج کردن، یا در کردن تیر (گلوله) پرتاب کردن تیر (گلوله)، گنجانیدن داخل کردن (از اضداد)، کم کردن حط کردن موضوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآکندن
تصویر برآکندن
انباشتن، پر کردن، ممتلی ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراکندن
تصویر فراکندن
کندن حفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآینده
تصویر درآینده
سراینده، گوینده داخل شونده، داخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
دست برداشتن ترک کردن صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((دَ کَ دَ))
بیرون کردن، گنجانیدن، داخل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
((دَ وَ دَ))
داخل کردن، بیرون آوردن، کسب کردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراکندن
تصویر فراکندن
((~. کَ دَ))
کندن، حفر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((~. کَ دَ))
مخلوط کردن، آشفته کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
((دَ دَ))
بیچاره شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
((~. کَ دَ))
قطع علاقه کردن، ترک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکندن
تصویر فروکندن
حفر کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درآینده
تصویر درآینده
آجل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره