جدول جو
جدول جو

معنی دل کندن

دل کندن((~. کَ دَ))
قطع علاقه کردن، ترک کردن
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با دل کندن

دل کندن

دل کندن
کنایه از از کسی یا چیزی دست برداشتن، قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
دل کندن
فرهنگ فارسی عمید

دل کندن

دل کندن
با تعبی چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل برداشتن. دل برکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از چیزی صرف نظر کردن. چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل بر فراق نهادن:
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو.
پیش از آن کت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل ازین جای سپنجیت همی باید کند.
ناصرخسرو.
طفل ازو بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم.
سعدی.
- دل کنده، دل برداشته. کنایه از مسافر و مأیوس باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا

در کردن

در کردن
بیرون کردن خارج کردن، یا در کردن تیر (گلوله) پرتاب کردن تیر (گلوله)، گنجانیدن داخل کردن (از اضداد)، کم کردن حط کردن موضوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار