جدول جو
جدول جو

معنی دحرض - جستجوی لغت در جدول جو

دحرض
(دُ رُ)
نام جاییست. (منتهی الارب). نام آبیست و به نزدیکی آن آب دیگریست که وشیع گفته می شود و چون آن دو بهم شوند دحرضان نام گیرند و این دو آب میان سعد و قشیر واقعند و به قولی آن سوی دهناء قرار دارند و دو آب عظیم اند مر بنی مالک بن سعد را و دحرضین تثنیه آرند و نیز گفته اند که دحرض آبیست از آن زبرقان ابن بدربن بهدله بن عوف... و وشیع از آن بنی انف الناقه است... (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرض
تصویر حرض
ناتوان شدن، علیل شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرض
تصویر محرض
تحریک کننده، برانگیزاننده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ رَ)
اشنان دان و ظرفی که در آن اشنان می ریزند. (ناظم الاطباء). محرضه. رجوع به محرضه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کاویدن به پای، تفتیش نمودن در کار. (منتهی الارب) ، لغزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) ، درگشتن آفتاب. (منتهی الارب). بگشتن آفتاب از میان آسمان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دَ حَ)
جای لغزناک. (دهار). جای لغزان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گداخته شدن از اندوه یا عشق. (تاج المصادر بیهقی). گداخته شدن از اندوه. (ترجمان عادل بن علی). ناتوان گردیدن که برخاستن نتواند:
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض.
مولوی.
باغ چون جنت شود دارالمرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض.
مولوی.
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشۀ خرابی بر حرض.
مولوی.
، گل عصفر چیدن، خداوند معده تباه شدن، خیو در گلو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، حرض نفس، فاسد و تباه کردن خود را، فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
مرد بیمار برجای ماندۀ گداخته جسم که برخاستن نتواند، آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود، آنکه او سلاح ندارد، مرد بیمار فاسدرای
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ / حَ رَ)
نام وادیی به مدینه
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ / حُ)
اشنان. (مهذب الاسماء). غاسول. اشنان القصارین
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
جمع واژۀ حرضه
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که برخاستن نتواند. زمین گیر. زمن. حرض. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
برآغالنده و گرم کننده کسی را بر چیزی. (از منتهی الارب). برآغالاننده و تحریک کننده و به هیجان آورنده. (ناظم الاطباء). داعی. محرک. مشوق: و بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه ص 9). چون از ارتکاب منکرات و محظورات مانع و زاجری ندیدند و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاءآثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه. (جهانگشای جوینی) ، خریدار اشنان با همه بضاعت خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگ کننده جامه با زعفران. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
سرگشته و آشفته از عشق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نعت فاعلی از احراض. بیماری گدازنده مرد را چنانکه نزدیک به مرگ رساند، کسی که پدر فرزند ناخلف گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دحوض به معنی جای لغزان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مکان دحوض، جای لغزان. ج، دحاض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
لغت نامه دهخدا
(دَرَ)
پدر قبیله ای است از جن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تنگ چشم.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
موضعی است به حجاز. (منتهی الارب). جاییست در حجاز. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
باطل شدن حجت. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). باطل شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
راندن. دور نمودن. (منتهی الارب). دفع. طرد. دور کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) ، بازداشتن، نشاطی شدن، سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرض
تصویر حرض
فساد و تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحر
تصویر دحر
راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحض
تصویر دحض
جای لغزان، کاویدن به پای، بازرسی
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در تازی نیامده ولی در مرزبان نامه پیاپی به کار رفته (قزوینی) آغالش برانگیخته شدن بر انگیخته شدن، آغالش. توضیح این لغت در قاموسهای عربی نیامده اما در مرزبان نامه مکرر استعمال شده از آن جمله (داعیه طلب پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع در باطن من پدید آورد و تحرض وتعرض من (بر) مهتری و سروری شما بیفزود (مرزبان نامه چاپ 1317 تهران. 165 و ظاهرا منشا توهم مولف این کتاب وجود (تحریض) است (قزوینی مرزبان نامه. ایضا)
فرهنگ لغت هوشیار
ور غلاننده بر جنگ انگیزنده ور غلانیده بر جنگ انگیخته، دلگداخته، زمین خورده نیمه مرده از پا در آمده آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، بر انگیخته شده ورغلانیده جمع محرضین. تحریک کننده ورغلاننده مشوق: بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم، جمع محرضین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحوض
تصویر دحوض
جای لغزان گواه ناپذیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحاض
تصویر دحاض
جمع دحوض، جاهای لغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرض
تصویر حرض
((حَ رَ))
هلاک، موت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرض
تصویر محرض
((مُ حَ رِّ))
تحریک کننده، ورغلاننده، مشوق، جمع محرضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرض
تصویر محرض
آن که از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، برانگیخته شده، ورغلانیده، جمع محرضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحرض
تصویر تحرض
((تَ حَ رُّ))
برانگیخته شدن
فرهنگ فارسی معین
صفت محرک، مشوق، برانگیزاننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد