جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با حرض

حرض

حرض
مرد بیمار برجای ماندۀ گداخته جسم که برخاستن نتواند، آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود، آنکه او سلاح ندارد، مرد بیمار فاسدرای
لغت نامه دهخدا

حرض

حرض
گداخته شدن از اندوه یا عشق. (تاج المصادر بیهقی). گداخته شدن از اندوه. (ترجمان عادل بن علی). ناتوان گردیدن که برخاستن نتواند:
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض.
مولوی.
باغ چون جنت شود دارالمرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض.
مولوی.
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشۀ خرابی بر حرض.
مولوی.
، گل عصفر چیدن، خداوند معده تباه شدن، خیو در گلو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، حرض نفس، فاسد و تباه کردن خود را، فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا