آماردی قدیم اسپیدرود - قزل اوزن، سرچشمۀ آن در کوه چهل چشمه کردستان است و بطرف مشرق رفته داخل ناحیه گروس میشود و در این محل شعبه دیگری بهمین اسم که از کوههای پنجه علی در شمال غربی همدان جاری است ضمیمه آن میشود و در گروس و شعبات متعدد دیگری بآن پیوسته و بطرف شمال رفته بمیانج میرسد و در آنجا شعبات قرانقو و میانه (میانج) و هشترود و آبهای کوه سهند و بزغوش را وارد آن میکند. پس از آن بجنوب شرقی برگشته و زنجان رود که سرچشمۀ آن از چمن سلطانیه است از ساحل یمین وارد آن میگردد. بعد شعبات کوچک دیگر از کوههای طارم بآن ملحق شده وارد تنگه منجیل میشود و قبل از منجیل شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد و طارم پائین (طارم سفلی) را مشروب میکند و به قزل اوزن پیوسته از این محل ببعد در همه جا سفیدرود نامیده میشود. و از منجیل تا ساحل دریا همه جا سفیدرود بسمت شمال شرقی جاری وجریانش سریع و مقدار آب آن زیاد است. از منجیل تا گندلان بستر آن بین دو کوه و بسیار باریک و از این نقطه ببعد دلتای وسیعی با شعبات زیاد تشکیل داده شعبه اصلی آن در حسن کیاده به بحر خزر میریزد. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص 68- 69). رجوع به آنندراج، انجمن آرا، التدوین، جغرافیای غرب ایران و تاریخ مغول شود
آماردی قدیم اسپیدرود - قزل اوزن، سرچشمۀ آن در کوه چهل چشمه کردستان است و بطرف مشرق رفته داخل ناحیه گروس میشود و در این محل شعبه دیگری بهمین اسم که از کوههای پنجه علی در شمال غربی همدان جاری است ضمیمه آن میشود و در گروس و شعبات متعدد دیگری بآن پیوسته و بطرف شمال رفته بمیانج میرسد و در آنجا شعبات قرانقو و میانه (میانج) و هشترود و آبهای کوه سهند و بزغوش را وارد آن میکند. پس از آن بجنوب شرقی برگشته و زنجان رود که سرچشمۀ آن از چمن سلطانیه است از ساحل یمین وارد آن میگردد. بعد شعبات کوچک دیگر از کوههای طارم بآن ملحق شده وارد تنگه منجیل میشود و قبل از منجیل شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد و طارم پائین (طارم سفلی) را مشروب میکند و به قزل اوزن پیوسته از این محل ببعد در همه جا سفیدرود نامیده میشود. و از منجیل تا ساحل دریا همه جا سفیدرود بسمت شمال شرقی جاری وجریانش سریع و مقدار آب آن زیاد است. از منجیل تا گندلان بستر آن بین دو کوه و بسیار باریک و از این نقطه ببعد دلتای وسیعی با شعبات زیاد تشکیل داده شعبه اصلی آن در حسن کیاده به بحر خزر میریزد. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص 68- 69). رجوع به آنندراج، انجمن آرا، التدوین، جغرافیای غرب ایران و تاریخ مغول شود
باد پس پشت، خلاف صبا. (منتهی الارب). باد مغرب. (بحر الجواهر). باد قبله. ج، دبر. (مهذب الاسماء). باد فرودین. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). باد پس پشت یعنی بادی که از مغرب بطرف مشرق وزد. باد پس. مقابل باد برین. مقابل صبا. بادی که از سوی قبله آید. بادی که از جانب مغرب و قبله بطرف مشرق جهد. (مقدمۀ ترجمان القرآن جرجانی). بادی که از جانب مغرب سوی مشرق وزد و صبا بعکس آن است. (کشاف اصطلاحات الفنون). بادی که از مغرب وزد و این باد را اطبا بد شمارند. و یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که دبور مأخوذ از دبر است که به معنی پشت باشد و چون این باد از جانب پشت کعبه میوزد این را دبور نام کردند. (غیاث اللغات). بادیست مخالف باد شمال: چرا گفت این باد را کاین دبور چرا گفت آن باد را کان صباست. ناصرخسرو. هر بلندی که لنگ و لوک شدست از پس و پیش آن قبول و دبور. مسعودسعد. باد قبول اقبال امیرنصر از جهت لطف الهی بوزید و به دبور ادبار لشکر منتصر را در خاک ریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 184). شکل وی نابسوده دست صبا شبه وی ناسپرده باد دبور. ؟ (از کلیله). گه شناس قبول از دبور بی خبری گه تمیز قبل از دبر نمیدانی. خاقانی. این شمال واین صبا و این دبور کی بود از لطف و از انعام دور. مولوی. زآن شناسی باد را که آن صباست یا دبورست این بیان آن خفاست. مولوی. از جنوب و ازشمال از دبور باغها دارد عروسیها و سور. مولوی. مست می هشیار گردد از دبور مست حق ناید بخود از نفخ صور. مولوی. ، در اصطلاح صوفیه صولت دماغیه بهوای نفس و استیلای آن بحیثیتی که صادر شود از شخص چیزیکه مخالف شرع است و مقابل اوست صبا که عبارت از قبول است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
باد پس پشت، خلاف صبا. (منتهی الارب). باد مغرب. (بحر الجواهر). باد قبله. ج، دُبُر. (مهذب الاسماء). باد فرودین. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). باد پس پشت یعنی بادی که از مغرب بطرف مشرق وزد. باد پس. مقابل باد برین. مقابل صبا. بادی که از سوی قبله آید. بادی که از جانب مغرب و قبله بطرف مشرق جهد. (مقدمۀ ترجمان القرآن جرجانی). بادی که از جانب مغرب سوی مشرق وزد و صبا بعکس آن است. (کشاف اصطلاحات الفنون). بادی که از مغرب وزد و این باد را اطبا بد شمارند. و یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که دبور مأخوذ از دبر است که به معنی پشت باشد و چون این باد از جانب پشت کعبه میوزد این را دبور نام کردند. (غیاث اللغات). بادیست مخالف باد شمال: چرا گفت این باد را کاین دبور چرا گفت آن باد را کان صباست. ناصرخسرو. هر بلندی که لنگ و لوک شدست از پس و پیش آن قبول و دبور. مسعودسعد. باد قبول اقبال امیرنصر از جهت لطف الهی بوزید و به دبور ادبار لشکر منتصر را در خاک ریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 184). شکل وی نابسوده دست صبا شبه وی ناسپرده باد دبور. ؟ (از کلیله). گه شناس قبول از دبور بی خبری گه تمیز قبل از دبر نمیدانی. خاقانی. این شمال واین صبا و این دبور کی بود از لطف و از انعام دور. مولوی. زآن شناسی باد را که آن صباست یا دبورست این بیان آن خفاست. مولوی. از جنوب و ازشمال از دبور باغها دارد عروسیها و سور. مولوی. مست می هشیار گردد از دبور مست حق ناید بخود از نفخ صور. مولوی. ، در اصطلاح صوفیه صولت دماغیه بهوای نفس و استیلای آن بحیثیتی که صادر شود از شخص چیزیکه مخالف شرع است و مقابل اوست صبا که عبارت از قبول است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
پیر شدن. (منتهی الارب) ، درگذشتن تیر از نشانه. (منتهی الارب). گذشتن تیر از نشانه و بیرون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بیرون آمدن تیر از هدف، سپس شدن باد. باد با باد دبور گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : دبرت الریح، باد دبور گردید هوا. (منتهی الارب). به باد دبور زده شدن. (از آنندراج) : دبر (مجهولا) ، باد دبور زده شده. (منتهی الارب) ، پشت بدادن شب وروز و روی فراکردن آن. (تاج المصادر بیهقی) ، جستن کاریز. (زوزنی). دبر، بردن: دبرالشی ٔ، برد آن چیز را، روایت کردن از کسی بعد مردن: دبرالحدیث، نقل کرد حدیث را از وی بعد مرگ او، پس رفتن. (منتهی الارب)
پیر شدن. (منتهی الارب) ، درگذشتن تیر از نشانه. (منتهی الارب). گذشتن تیر از نشانه و بیرون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بیرون آمدن تیر از هدف، سپس شدن باد. باد با باد دبور گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) : دبرت الریح، باد دبور گردید هوا. (منتهی الارب). به باد دبور زده شدن. (از آنندراج) : دبر (مجهولا) ، باد دبور زده شده. (منتهی الارب) ، پشت بدادن شب وروز و روی فراکردن آن. (تاج المصادر بیهقی) ، جستن کاریز. (زوزنی). دبر، بردن: دبرالشی ٔ، برد آن چیز را، روایت کردن از کسی بعد مردن: دبرالحدیث، نقل کرد حدیث را از وی بعد مرگ او، پس رفتن. (منتهی الارب)
دل بر. دل برنده، برندۀ دل. دلربا. آنکه دلهای عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامۀ منیری). آنکه دل می رباید. (ناظم الاطباء) : ای غالیه زلفین ماه پیکر عیار و سیه چشم و نغز و دلبر. خسروی. مثال بنده و تو ای نگار دلبر من به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. یکی ماه رویست نام اسپنوی سمن پیکر و دلبر و مشک بوی. فردوسی. نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. به باغی چو پیوستن مهر خرم به باغی چو رخسارۀ دوست دلبر. فرخی. نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. شه روم را دختری دلبر است که از روی رشک بت بربر است. اسدی. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندوی دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. ، دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا: گوزنست اگر آهوی دلبر است شکاری چنین درخور مهتر است. فردوسی. میان زاغ سیاه و میان باز سفید شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر. عنصری. چون فاختۀ دلبر، برتر پرد از عرعر گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل. منوچهری. فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدی). صنع تو به دور دور گردون آمیخته رنگهای دلبر. ناصرخسرو. زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته. خاقانی. ، از اسماء معشوق است. (آنندراج). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) : تا همه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن. رودکی. از شبستان به بشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه. رودکی. دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنی. عماره. چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر. لبیبی. بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران. فردوسی. دوش متواریک بوقت سحر اندرآمد به خیمه آن دلبر. فرخی. سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن در کف دلبران. منوچهری. با رخت ای دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار. منوچهری. صبوح از دست آن ساقی صبوح است مدام از دست آن دلبر مدام است. منوچهری. همه ساله به دلبر دل همی ده همه ماهه بگرد دن همی دن. منوچهری. نرگس چون دلبریست سرش همه چشم سرو چو معشوقه ای است تنش همه قد. منوچهری. پنداری تبخالۀ خردک بدمیده ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار. منوچهری. ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ناصرخسرو. این چرخ برین است پر از اختر عالی لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر. ناصرخسرو. سر گرددرنجور چو افسر دو شود دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. چشمی که ترا دیده بود ای دلبر خود چون نگرد بروی دلخواه دگر. ؟ (از کلیله و دمنه). دل فدای دلبری کردم که از بس نیکوئی هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد. سوزنی. دلبرانند بر سر گورش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی. درختان نارنج را سایه بر وی چو در چشم عاشق خط سبز دلبر. خاقانی. دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبله برخاست. خاقانی. روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم. خاقانی. ز هرسوکرد دلبر را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نخسبم تا نخسبانم سرت را نیابم تا نیارم دلبرت را. نظامی. گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غمهای دل پرداز گفنن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. دلبران بر بیدلان فتنه بجان جمله معشوقان شکار عاشقان. مولوی. پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است گفت آن شهری که در وی دلبر است. مولوی. نه لایق بود عیش با دلبری که هر بامدادش بود شوهری. سعدی. ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است. سعدی. کسانی که آشفتۀ دلبرند بری از غم خویش و از دیگرند. سعدی. ور نبود دلبرهمخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی. چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان تو در برابر من چون سرو ایستادی. سعدی. دلبر شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع برند به حلوا. سعدی. دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست. حافظ. دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست. حافظ. تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت. حافظ. گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد. حافظ. قد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد. حافظ. دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم. حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد. حافظ. شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام. حافظ. بشنو و عاشق مشو قحبۀ بازار را شاهد هرکس بود دلبر بازیگروک. شیخ واحدی (از شرفنامۀ منیری). رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن. قاآنی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - امثال: زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است. (امثال و حکم). ، در اصطلاح عرفا و در لسان اهل اﷲ، صفت قابضی و قابضیت را گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین)
دل بَر. دل برنده، برندۀ دل. دلربا. آنکه دلهای عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامۀ منیری). آنکه دل می رباید. (ناظم الاطباء) : ای غالیه زلفین ماه پیکر عیار و سیه چشم و نغز و دلبر. خسروی. مثال بنده و تو ای نگار دلبر من به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. یکی ماه رویست نام اسپنوی سمن پیکر و دلبر و مشک بوی. فردوسی. نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. به باغی چو پیوستن مهر خرم به باغی چو رخسارۀ دوست دلبر. فرخی. نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. شه روم را دختری دلبر است که از روی رشک بت بربر است. اسدی. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندوی دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. ، دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا: گوزنست اگر آهوی دلبر است شکاری چنین درخور مهتر است. فردوسی. میان زاغ سیاه و میان باز سفید شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر. عنصری. چون فاختۀ دلبر، برتر پرد از عرعر گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل. منوچهری. فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدی). صنع تو به دور دور گردون آمیخته رنگهای دلبر. ناصرخسرو. زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته. خاقانی. ، از اسماء معشوق است. (آنندراج). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) : تا همه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن. رودکی. از شبستان به بشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه. رودکی. دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنی. عماره. چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر. لبیبی. بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران. فردوسی. دوش متواریک بوقت سحر اندرآمد به خیمه آن دلبر. فرخی. سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن در کف دلبران. منوچهری. با رخت ای دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار. منوچهری. صبوح از دست آن ساقی صبوح است مدام از دست آن دلبر مدام است. منوچهری. همه ساله به دلبر دل همی ده همه ماهه بگرد دن همی دن. منوچهری. نرگس چون دلبریست سرش همه چشم سرو چو معشوقه ای است تنش همه قد. منوچهری. پنداری تبخالۀ خردک بدمیده ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار. منوچهری. ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ناصرخسرو. این چرخ برین است پر از اختر عالی لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر. ناصرخسرو. سر گرددرنجور چو افسر دو شود دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. چشمی که ترا دیده بود ای دلبر خود چون نگرد بروی دلخواه دگر. ؟ (از کلیله و دمنه). دل فدای دلبری کردم که از بس نیکوئی هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد. سوزنی. دلبرانند بر سر گورش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی. درختان نارنج را سایه بر وی چو در چشم عاشق خط سبز دلبر. خاقانی. دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبله برخاست. خاقانی. روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم. خاقانی. ز هرسوکرد دلبر را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نخسبم تا نخسبانم سرت را نیابم تا نیارم دلبرت را. نظامی. گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غمهای دل پرداز گفنن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. دلبران بر بیدلان فتنه بجان جمله معشوقان شکار عاشقان. مولوی. پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است گفت آن شهری که در وی دلبر است. مولوی. نه لایق بود عیش با دلبری که هر بامدادش بود شوهری. سعدی. ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است. سعدی. کسانی که آشفتۀ دلبرند بری از غم خویش و از دیگرند. سعدی. ور نبود دلبرهمخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی. چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان تو در برابر من چون سرو ایستادی. سعدی. دلبر شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع برند به حلوا. سعدی. دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست. حافظ. دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست. حافظ. تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت. حافظ. گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد. حافظ. قد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد. حافظ. دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم. حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد. حافظ. شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام. حافظ. بشنو و عاشق مشو قحبۀ بازار را شاهد هرکس بود دلبر بازیگروک. شیخ واحدی (از شرفنامۀ منیری). رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن. قاآنی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - امثال: زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است. (امثال و حکم). ، در اصطلاح عرفا و در لسان اهل اﷲ، صفت قابضی و قابضیت را گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین)
نام شاعری برهمنی مذهب فرزند رئیس قبیله ای در کنجاوه از مضافات لاهور. نزد علمای مشهور مسلمان زمان خود تحصیل علوم ادبی و فنون عقلی کرد و به دبیری یکی از نواب ها رسید و در هجو درانیان از شاهجهان آباد بیرون رفت و در سال 1305 هجری قمری درگذشت. این بیت او راست: دل صدچاک دارد شانه زان رو که با اشعار باشد الفت او. (از قاموس الاعلام ترکی) (به معنی مقدس) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس) لقب کعب بن عمرو است. (منتهی الارب)
نام شاعری برهمنی مذهب فرزند رئیس قبیله ای در کنجاوه از مضافات لاهور. نزد علمای مشهور مسلمان زمان خود تحصیل علوم ادبی و فنون عقلی کرد و به دبیری یکی از نواب ها رسید و در هجو درانیان از شاهجهان آباد بیرون رفت و در سال 1305 هجری قمری درگذشت. این بیت او راست: دل صدچاک دارد شانه زان رو که با اشعار باشد الفت او. (از قاموس الاعلام ترکی) (به معنی مقدس) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس) لقب کعب بن عمرو است. (منتهی الارب)
نویسنده. (برهان) (از جهانگیری) (صحاح الفرس) (اوبهی). منشی. (برهان) (جهانگیری). پناغ. (سروری). بناغ. (دهار). کاتب. (مهذب الاسماء). ادیب. کتّاب. قلم زن. باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. دارای هنر نویسندگی. صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گفته اند که در سراج اللغات نوشته شده است که این لفظ نزد اکثر فارسی است ونزد بعضی عربی و در یکی از رساله های معتبره بنظر آمده که دبیر در اصل ’دوبیر’ بود بضم دال چه ’بیر’ به معنی حافظه است و منشی هم صاحب دو حافظۀ نظم و نثر میباشد و نزد بعضی دبیر بفتح معرب همین دوبیر است. (غیاث) (آنندراج). دبیر و دویر نویسندۀ نامه و در اصل دوبیر و دوویر بوده و نیز ’ویر’ به معنی حافظه است یعنی آنکه حافظۀ نظم و نثر دارد و قیل آنکه حافظۀتازی و پارسی دارد و مشهور بفتح دال است و ’دویر’ افصح است از دبیر لکن متأخران عجم که بعرب آمیخته واو را به باء بدل کردند و ضم دال بفتح جهت خفت و نیامدن صیغۀ فعیل (بضم فا) در لغت عرب، و ممکن است که دویر (بضم دال و کسر واو فارسی) باشد و دبیر (بفتح دال و کسر بای موحده) معرب آن باشد و در بعضی شروح انوری گفته که دویر در اصل دوویر بوده یعنی صاحب دو ادراک و دو حافظه چه او را دو ادراک باید یکی برای جمع کردن معانی در دل و دیگر برای جمع حروف بقلم، بخلاف دیگران که یک ادراکشان بسنده است. و نیز صاحب آنندراج از انجمن آرا نقل کند که: در اصل دبیر و دویر بوده که دویر تبدیل آن است و به معنی حافظ نظم و نثر و تازی و پارسی، و ویر به معنی دانش هم گفته اند اصل به پارسی دویر است و شاید دبیر معرب آن باشد چه دبیر به معنی کاتب و نویسنده نیامده و دبور و دابر و تدبیر و دبار هیچیک از این چهار به این معنی نیامده، و دبربضم و بضمتین پشت و مقعد را گویند و پس هر چیزی را نیز گویند و دبر اللیل و الشهر آخر شب و آخر ماه و تدبیر و ملاحظۀ پس کار و در پارسی ویر به معنی فهم و ادراک و حفظ و صاحب این حال را تندویر و تیزویر گفته اند یعنی تیزدانش و تندادراک و زیرک... و احمد بن ابوحامد کرمانی صاحب تاریخ عقدالعلی که از معاریف فضلاء بوده در این رباعی خود واضح تر کرده است: از وزر بترسم و وزیری نکنم میرم به گرسنگی و میری نکنم با آنکه دو چاه است و دو حضرت در یزد در قعر دو بیر من دبیری نکنم. - انتهی. اما این تعابیر و تفاصیل بر اساسی نیست و واژۀ دبیر از لغات عاربه است و میتوان گفت از روزی که خط میخی از سرزمین بابل به ایران رسید این واژه نیز همان زمان در زبان ما درآمد چه به لغت دبیر و دبیریه که معنی خط دارد حدود شش سده پیش از میلادمسیح در فرس هخامنشی برمی خوریم و در سنگنبشته های هخامنشیان چندین بار به هیأت ’دیپی’ دیده میشود. این واژه با همه قدمتی که دارد یادگاری از قوم سومر است و از بن و اصل ’دوب’ که در آن زبان به معنی لوحه و خط است گرفته شده و سپس از سومر به اکد رسیده است و از این زبانها به آرامی نیز درآمده و سپس وارد زبان عربی شده و صورت ’دف’ گرفته است چه ’دف’ علاوه از معنی معمول معنی لوحه نیز دارد. در کارنامۀ اردشیر بابکان ’دیپیبر’ مخفف ’دیپیور’ صورت پهلوی کلمه است چنانکه در نقش نگینی که از زمان ساسانیان بجامانده است دپیور آمده است و در زبان ارمنی ’دپیر’ نیز از پهلوی به عاریت گرفته شده است و از همان بن اصلی است لغات دبیر و دبستان و دبیرستان و دیبا یا دیباه یا دییه و دیباج و دیباجه (نه دیباچه) و دیوان. اما اینکه ریشه لغت ’دبیر’ را با ’دفتر’ یکی دانسته اند درست نیست زیرا دفتر از یونانی به فارسی رسیده است و دیفتر در یونانی معنی پوست دارد و بمناسبت اینکه در قدیم روی پوست کتابت میشد کتاب را دفتر نامیده اند. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 صص 209- 212) : و این ناحیت جبال ناحیتی است بسیار کشت و برز و آبادان و جای دبیران و ادیبان و بسیار نعمت. (حدود العالم). چنین گفت کز خرۀ اردشیر یکی مرد بازارگانم دبیر. فردوسی. بهر کار دستور بد برزمهر دبیر جهاندیدۀ خوب چهر. فردوسی. بدیدند نقشی بر آن تیز تیر بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر. فردوسی. کجا نام آن گو جوانوی بود دبیر و بزرگ و سخنگوی بود. فردوسی. گزین کن از ایران یکی مرد پیر خردمند و گویا و گرد و دبیر. فردوسی. کجا نام آن مرد بهرام بود سوار و دبیر و دل آرام بود. فردوسی. اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر. فردوسی. صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال و خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). و چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). کافی تر و دبیرتر ابنای عصر بود. (تاریخ بیهقی). گر گشته ای دبیر فروخوانی این خطهای خوب معما را. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ور چه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین. سوزنی. دگرگونه در دفتر آرد دبیر زرهنامۀ روشناسان پیر. نظامی. قلمی را که موی در سر ماند کار ساز دبیرنتوان یافت. خاقانی. خط دبیر تر بود خاک کنند بر سرش خصم تو شد چو آب تر خاک بسر بر آن تری. خاقانی. دبیر ما بصفت روبه است کو دم او بلی هر آینه روباه را دم است گواه. خاقانی. و گروهی را گفت به دکان و بازار باشید و کار کنید و دبیران را گفت به دیوان نشینند. (قصص الانبیاء ص 36). - داننده دبیر، عالم. دانشمند: گناه آید ز کیهان دیده پیران خطا آید زداننده دبیران. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - سردبیر، رئیس گروه نویسندگان مجله یا روزنامه. آنکه بر نویسندگان مجله یا روزنامه ریاست و نظارت دارد در نویسندگی. رجوع به سردبیر شود. - فاضل دبیر، دبیر دانشمند: بنامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر. ناصرخسرو. ، منشی شاه یا امیر و نویسنده یا خوانندۀ فرمانها و نامه ها در محضر شاه یا امیر یا رئیس. هر یک از نویسندگان دیوان رسالت. رئیس دارالانشاء وهر یک از نویسندگان آن: بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست رومی و چینی حریر. فردوسی. مرآنرا چوبر تو بخواند دبیر منه پیش دیر و سگالش مگیر. فردوسی. دبیر پسندیده را پیش خواند سخن هر چه بایست با او براند. فردوسی. ستاینده بد شهریار اردشیر چو دیدی بدرگاه مردی دبیر. فردوسی. جوان شد ز گفتار او شاه پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر. فردوسی. بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتش یکی نامه ای بر حریر. فردوسی. بفرمود خواندن دبیرانش را ز توران جوانان و پیرانش را. فردوسی. چو پردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بفرمود تا پیش اوشد دبیر نبشته ازو نامه ای بر حریر. فردوسی. ابا موبد موبدان اردشیر چو شاپور و چون یزدگر دبیر. فردوسی. مأمون رضا علیه السلام را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی ص 137). و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردی. (تاریخ بیهقی ص 246). گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی ص 245). بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند. (تاریخ بیهقی ص 245). ندیمان و دبیران و دیگر چاکران را که بهانه جستی تا چیزی شان بخشیدی. (تاریخ بیهقی). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند به دیوان رسالت با بونصر مشکان می نشستند. (تاریخ بیهقی). بومنصور دبیر خویش را نزدیک من که بونصرم فرستاد پوشیده... و پیغام داد که من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود... بخواند. (تاریخ بیهقی ص 152). چون ملطفه به خط خداوند باشد اعتماد کند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدوردیوان و دبیران بر این جمله بنشستندی وی در طارم آمد. (تاریخ بیهقی). نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابک دل و یادگیر. اسدی. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر. ناصرخسرو. پادشا را دبیر چیست زبان که سخنهاش را کند تحریر. ناصرخسرو. مهتر خویش را حقیر کنند سوی دانا دبیر با تقصیر. ناصرخسرو. امیر ناصرالدین را از جملۀ فوائد آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در غزارت فضل و فضایل و کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت و دبیر بایتوز بود. (ترجمه تاریخ یمینی). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و ریاست و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچکس نستاند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 118). چون دبیر تو نگارد به قلم نام ترا آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر. معزی. آن قصب که با نیرو بوددبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه). دبیری چو من زیر دست وزیری ندارند، حاشا که دارند حاشا. خاقانی. - تیر دبیر، عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم: ز گردون چو بر نامۀ من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو. تیر مانندۀ دبیر آمد. - دبیران دبیر، رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دبیر انجم، کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر. - دبیر بزرگ، نویسندۀ استادو زبردست. - ، رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک. - دبیر جهاندیده، کاتب مجرّب. نویسندۀ سالخوردۀ باتجربه و پخته: دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی. - دبیرخردمند، نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل. - دبیر حضرت، منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد: خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی. - دبیر خاص، منشی مخصوص: دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی. - دبیر غلامان، نویسندۀ خاص رستۀ غلامان: امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). - دبیر نویسنده، منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت: دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. به خیمه بپوشید روی زمین دبیر نویسنده را گفت هین. اسدی. - فرخ دبیر، دبیر نیکوفال و نیک طالع. - مرد دبیر، مرد نویسنده: چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی. به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغ است و تیر. فردوسی. - مرد هندی دبیر، نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی: بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ، نویسندۀ وقایع. وقایعنگار. ثبت کننده و جامع حوادث و اتفاقات و کارنامۀ شاهان و بزرگان.شده بند. شده وند. نوپدیدنویس: و دبیری به پنج تا کاغذ و قرصی مداد که دو درم سیم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 10). ، محاسب. نویسنده که شمار چیزها نگاه دارد. دبیر خزانه: دبیران را به آتشگاه سباک گهی زر در حساب آید گهی خاک. نظامی. ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج. نظامی. - دبیرخزانه (خزینه) ، مستوفی و محاسب گنج خانه: خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها رابه خزانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و در آن دو سه روز پوشیده بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260). ، گاهی به معنی نقاش و مصور نیز آمده است چنانکه نظامی در تمثیل به احوال مانی مصور گوید: گذارندگیهای کلک دبیر برانگیخته موج زان آبگیر نگارید زان کلک مانی دبیر سگ مرده بر روی آن آبگیر. نظامی (از آنندراج). برنوشته دبیر پیکر او نام بهرام گور بر سر او. نظامی. روی اگر سرخ و گر سیاه بود نقشبندی دبیرشاه بود. نظامی. ، موبد. ، هر یک از دو فرشتۀ چپ و راست که اعمال آدمی ثبت کنند. رقیب و عتید: ز پادشا دو دبیرست شر و خیر نویس که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا دبیر خیر ز من فارغ و نبشته شدست هزار نامۀ شر از دگر دبیر مرا. سوزنی. ، معلم. مدرس. آموزگار. که عمل آموزد. که تعلیم دهد. که بدیگری آموزد: کودکان را اندر بیماری امید چیزی خوب فرماید داد (طبیب) و از هیبت معلم و دبیرشان ایمن فرماید تا شاد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به سیمین تخته و مشکین ده آیت دبیران رادبستان تازه کردی. خاقانی. دادش به دبیر دانش آموز تا رنج برد بر او شب و روز. نظامی. ، در تعلیمات آموزشی امروز ایران معلمی که در دبیرستان تدریس کند. ، کارمند صاحب مقام و دارای مصونیت سیاسی سفارتخانه. نایب سفارت. - دبیر اول، نایب اول سفارت. - دبیر دوم، نایب دوم سفارت
نویسنده. (برهان) (از جهانگیری) (صحاح الفرس) (اوبهی). منشی. (برهان) (جهانگیری). پناغ. (سروری). بناغ. (دهار). کاتب. (مهذب الاسماء). ادیب. کتّاب. قلم زن. باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. دارای هنر نویسندگی. صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گفته اند که در سراج اللغات نوشته شده است که این لفظ نزد اکثر فارسی است ونزد بعضی عربی و در یکی از رساله های معتبره بنظر آمده که دبیر در اصل ’دوبیر’ بود بضم دال چه ’بیر’ به معنی حافظه است و منشی هم صاحب دو حافظۀ نظم و نثر میباشد و نزد بعضی دبیر بفتح معرب همین دوبیر است. (غیاث) (آنندراج). دبیر و دویر نویسندۀ نامه و در اصل دوبیر و دوویر بوده و نیز ’ویر’ به معنی حافظه است یعنی آنکه حافظۀ نظم و نثر دارد و قیل آنکه حافظۀتازی و پارسی دارد و مشهور بفتح دال است و ’دویر’ افصح است از دبیر لکن متأخران عجم که بعرب آمیخته واو را به باء بدل کردند و ضم دال بفتح جهت خفت و نیامدن صیغۀ فعیل (بضم فا) در لغت عرب، و ممکن است که دویر (بضم دال و کسر واو فارسی) باشد و دبیر (بفتح دال و کسر بای موحده) معرب آن باشد و در بعضی شروح انوری گفته که دویر در اصل دوویر بوده یعنی صاحب دو ادراک و دو حافظه چه او را دو ادراک باید یکی برای جمع کردن معانی در دل و دیگر برای جمع حروف بقلم، بخلاف دیگران که یک ادراکشان بسنده است. و نیز صاحب آنندراج از انجمن آرا نقل کند که: در اصل دبیر و دَویر بوده که دُویر تبدیل آن است و به معنی حافظ نظم و نثر و تازی و پارسی، و ویر به معنی دانش هم گفته اند اصل به پارسی دویر است و شاید دبیر معرب آن باشد چه دبیر به معنی کاتب و نویسنده نیامده و دبور و دابر و تدبیر و دبار هیچیک از این چهار به این معنی نیامده، و دبربضم و بضمتین پشت و مقعد را گویند و پس هر چیزی را نیز گویند و دبر اللیل و الشهر آخر شب و آخر ماه و تدبیر و ملاحظۀ پس کار و در پارسی ویر به معنی فهم و ادراک و حفظ و صاحب این حال را تندویر و تیزویر گفته اند یعنی تیزدانش و تندادراک و زیرک... و احمد بن ابوحامد کرمانی صاحب تاریخ عقدالعلی که از معاریف فضلاء بوده در این رباعی خود واضح تر کرده است: از وزر بترسم و وزیری نکنم میرم به گرسنگی و میری نکنم با آنکه دو چاه است و دو حضرت در یزد در قعر دو بیر من دبیری نکنم. - انتهی. اما این تعابیر و تفاصیل بر اساسی نیست و واژۀ دبیر از لغات عاربه است و میتوان گفت از روزی که خط میخی از سرزمین بابل به ایران رسید این واژه نیز همان زمان در زبان ما درآمد چه به لغت دبیر و دبیریه که معنی خط دارد حدود شش سده پیش از میلادمسیح در فرس هخامنشی برمی خوریم و در سنگنبشته های هخامنشیان چندین بار به هیأت ’دیپی’ دیده میشود. این واژه با همه قدمتی که دارد یادگاری از قوم سومر است و از بن و اصل ’دوب’ که در آن زبان به معنی لوحه و خط است گرفته شده و سپس از سومر به اکد رسیده است و از این زبانها به آرامی نیز درآمده و سپس وارد زبان عربی شده و صورت ’دف’ گرفته است چه ’دف’ علاوه از معنی معمول معنی لوحه نیز دارد. در کارنامۀ اردشیر بابکان ’دیپیبر’ مخفف ’دیپیور’ صورت پهلوی کلمه است چنانکه در نقش نگینی که از زمان ساسانیان بجامانده است دپیور آمده است و در زبان ارمنی ’دپیر’ نیز از پهلوی به عاریت گرفته شده است و از همان بن اصلی است لغات دبیر و دبستان و دبیرستان و دیبا یا دیباه یا دییه و دیباج و دیباجه (نه دیباچه) و دیوان. اما اینکه ریشه لغت ’دبیر’ را با ’دفتر’ یکی دانسته اند درست نیست زیرا دفتر از یونانی به فارسی رسیده است و دیفتر در یونانی معنی پوست دارد و بمناسبت اینکه در قدیم روی پوست کتابت میشد کتاب را دفتر نامیده اند. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 صص 209- 212) : و این ناحیت جبال ناحیتی است بسیار کشت و برز و آبادان و جای دبیران و ادیبان و بسیار نعمت. (حدود العالم). چنین گفت کز خرۀ اردشیر یکی مرد بازارگانم دبیر. فردوسی. بهر کار دستور بد برزمهر دبیر جهاندیدۀ خوب چهر. فردوسی. بدیدند نقشی بر آن تیز تیر بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر. فردوسی. کجا نام آن گو جوانوی بود دبیر و بزرگ و سخنگوی بود. فردوسی. گزین کن از ایران یکی مرد پیر خردمند و گویا و گرد و دبیر. فردوسی. کجا نام آن مرد بهرام بود سوار و دبیر و دل آرام بود. فردوسی. اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر. فردوسی. صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال و خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). و چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). کافی تر و دبیرتر ابنای عصر بود. (تاریخ بیهقی). گر گشته ای دبیر فروخوانی این خطهای خوب معما را. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ور چه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین. سوزنی. دگرگونه در دفتر آرد دبیر زرهنامۀ روشناسان پیر. نظامی. قلمی را که موی در سر ماند کار ساز دبیرنتوان یافت. خاقانی. خط دبیر تر بود خاک کنند بر سرش خصم تو شد چو آب تر خاک بسر بر آن تری. خاقانی. دبیر ما بصفت روبه است کو دم او بلی هر آینه روباه را دم است گواه. خاقانی. و گروهی را گفت به دکان و بازار باشید و کار کنید و دبیران را گفت به دیوان نشینند. (قصص الانبیاء ص 36). - داننده دبیر، عالم. دانشمند: گناه آید ز کیهان دیده پیران خطا آید زداننده دبیران. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - سردبیر، رئیس گروه نویسندگان مجله یا روزنامه. آنکه بر نویسندگان مجله یا روزنامه ریاست و نظارت دارد در نویسندگی. رجوع به سردبیر شود. - فاضل دبیر، دبیر دانشمند: بنامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر. ناصرخسرو. ، منشی شاه یا امیر و نویسنده یا خوانندۀ فرمانها و نامه ها در محضر شاه یا امیر یا رئیس. هر یک از نویسندگان دیوان رسالت. رئیس دارالانشاء وهر یک از نویسندگان آن: بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست رومی و چینی حریر. فردوسی. مرآنرا چوبر تو بخواند دبیر منه پیش دیر و سگالش مگیر. فردوسی. دبیر پسندیده را پیش خواند سخن هر چه بایست با او براند. فردوسی. ستاینده بد شهریار اردشیر چو دیدی بدرگاه مردی دبیر. فردوسی. جوان شد ز گفتار او شاه پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر. فردوسی. بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتش یکی نامه ای بر حریر. فردوسی. بفرمود خواندن دبیرانش را ز توران جوانان و پیرانش را. فردوسی. چو پردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بفرمود تا پیش اوشد دبیر نبشته ازو نامه ای بر حریر. فردوسی. ابا موبد موبدان اردشیر چو شاپور و چون یزدگر دبیر. فردوسی. مأمون رضا علیه السلام را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی ص 137). و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردی. (تاریخ بیهقی ص 246). گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی ص 245). بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند. (تاریخ بیهقی ص 245). ندیمان و دبیران و دیگر چاکران را که بهانه جستی تا چیزی شان بخشیدی. (تاریخ بیهقی). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند به دیوان رسالت با بونصر مشکان می نشستند. (تاریخ بیهقی). بومنصور دبیر خویش را نزدیک من که بونصرم فرستاد پوشیده... و پیغام داد که من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود... بخواند. (تاریخ بیهقی ص 152). چون ملطفه به خط خداوند باشد اعتماد کند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدوردیوان و دبیران بر این جمله بنشستندی وی در طارم آمد. (تاریخ بیهقی). نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابک دل و یادگیر. اسدی. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر. ناصرخسرو. پادشا را دبیر چیست زبان که سخنهاش را کند تحریر. ناصرخسرو. مهتر خویش را حقیر کنند سوی دانا دبیر با تقصیر. ناصرخسرو. امیر ناصرالدین را از جملۀ فوائد آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در غزارت فضل و فضایل و کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت و دبیر بایتوز بود. (ترجمه تاریخ یمینی). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و ریاست و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچکس نستاند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 118). چون دبیر تو نگارد به قلم نام ترا آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر. معزی. آن قصب که با نیرو بوددبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه). دبیری چو من زیر دست وزیری ندارند، حاشا که دارند حاشا. خاقانی. - تیر دبیر، عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم: ز گردون چو بر نامۀ من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو. تیر مانندۀ دبیر آمد. - دبیران دبیر، رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دبیر انجم، کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر. - دبیر بزرگ، نویسندۀ استادو زبردست. - ، رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک. - دبیر جهاندیده، کاتب مجرّب. نویسندۀ سالخوردۀ باتجربه و پخته: دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی. - دبیرخردمند، نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل. - دبیر حضرت، منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد: خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی. - دبیر خاص، منشی مخصوص: دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی. - دبیر غلامان، نویسندۀ خاص رستۀ غلامان: امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). - دبیر نویسنده، منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت: دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. به خیمه بپوشید روی زمین دبیر نویسنده را گفت هین. اسدی. - فرخ دبیر، دبیر نیکوفال و نیک طالع. - مرد دبیر، مرد نویسنده: چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی. به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغ است و تیر. فردوسی. - مرد هندی دبیر، نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی: بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ، نویسندۀ وقایع. وقایعنگار. ثبت کننده و جامع حوادث و اتفاقات و کارنامۀ شاهان و بزرگان.شده بند. شده وند. نوپدیدنویس: و دبیری به پنج تا کاغذ و قرصی مداد که دو درم سیم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 10). ، محاسب. نویسنده که شمار چیزها نگاه دارد. دبیر خزانه: دبیران را به آتشگاه سباک گهی زر در حساب آید گهی خاک. نظامی. ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج. نظامی. - دبیرخزانه (خزینه) ، مستوفی و محاسب گنج خانه: خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها رابه خزانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و در آن دو سه روز پوشیده بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260). ، گاهی به معنی نقاش و مصور نیز آمده است چنانکه نظامی در تمثیل به احوال مانی مصور گوید: گذارندگیهای کلک دبیر برانگیخته موج زان آبگیر نگارید زان کلک مانی دبیر سگ مرده بر روی آن آبگیر. نظامی (از آنندراج). برنوشته دبیر پیکر او نام بهرام گور بر سر او. نظامی. روی اگر سرخ و گر سیاه بود نقشبندی دبیرشاه بود. نظامی. ، موبد. ، هر یک از دو فرشتۀ چپ و راست که اعمال آدمی ثبت کنند. رقیب و عتید: ز پادشا دو دبیرست شر و خیر نویس که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا دبیر خیر ز من فارغ و نبشته شدست هزار نامۀ شر از دگر دبیر مرا. سوزنی. ، معلم. مدرس. آموزگار. که عمل آموزد. که تعلیم دهد. که بدیگری آموزد: کودکان را اندر بیماری امید چیزی خوب فرماید داد (طبیب) و از هیبت معلم و دبیرشان ایمن فرماید تا شاد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به سیمین تخته و مشکین ده آیت دبیران رادبستان تازه کردی. خاقانی. دادش به دبیر دانش آموز تا رنج برد بر او شب و روز. نظامی. ، در تعلیمات آموزشی امروز ایران معلمی که در دبیرستان تدریس کند. ، کارمند صاحب مقام و دارای مصونیت سیاسی سفارتخانه. نایب سفارت. - دبیر اول، نایب اول سفارت. - دبیر دوم، نایب دوم سفارت
اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریۀ سفر (داود: 1:11) و قریۀ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریۀ سنه نامیده شد (یوشع 15:49) و دبیر یعنی مقدس و قریۀ سفر یعنی ده کتابها بدین لحاظ دور نیست که آنجا محل تعالیم دینیه کنعانیان بوده است. و دبیر شهر حصاردار بنی عناق بود که یوشع بدان دست یافته است (یوشع 10:38 و39) و به سبط یهودا داده شد، از آن پس مجدداًبدست کنعانیان افتاد لکن ثانیاً بواسطۀ عثنئیل بر اسرائیلیان استقرار یافت (یوشع 21:15) و در تعیین موضع این شهر بعضی برآنند که همانند دویریان میباشد که بمسافت سفر یکساعت در طرف غربی حبرون میباشد و دیگران بر اینکه همان ظهریه است که موقع چشمه های فوقانی و تحتانی میباشد. (داود 1:15). (قاموس کتاب مقدس) نام شهری در قسمت بنی حاد و در شرقی اردن واقع بود (یوشع 13: 26) و دور نیست که ’لودبار’ باشد. (قاموس کتاب مقدس)
اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریۀ سفر (داود: 1:11) و قریۀ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریۀ سنه نامیده شد (یوشع 15:49) و دبیر یعنی مقدس و قریۀ سفر یعنی ده کتابها بدین لحاظ دور نیست که آنجا محل تعالیم دینیه کنعانیان بوده است. و دبیر شهر حصاردار بنی عناق بود که یوشع بدان دست یافته است (یوشع 10:38 و39) و به سبط یهودا داده شد، از آن پس مجدداًبدست کنعانیان افتاد لکن ثانیاً بواسطۀ عثنئیل بر اسرائیلیان استقرار یافت (یوشع 21:15) و در تعیین موضع این شهر بعضی برآنند که همانند دویریان میباشد که بمسافت سفر یکساعت در طرف غربی حبرون میباشد و دیگران بر اینکه همان ظهریه است که موقع چشمه های فوقانی و تحتانی میباشد. (داود 1:15). (قاموس کتاب مقدس) نام شهری در قسمت بنی حاد و در شرقی اردن واقع بود (یوشع 13: 26) و دور نیست که ’لودبار’ باشد. (قاموس کتاب مقدس)
از رشته آنچه که پس رویه برآرند وقت رشتن. مقابل قبیل رشته که در وقت تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود. مقابل قبیل. آنکه فرود آرند بوقت پیچیدن بر دوک. رشته که در عین تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود نه آنکه بجانب سینه آید. (جهانگیری) ، چیزی که آنرا از سینه پس ببری. و گویند: عرف دبیره من قبیله، ای معصیته من طاعته. (منتهی الارب)
از رشته آنچه که پس رویه برآرند وقت رشتن. مقابل قبیل رشته که در وقت تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود. مقابل قبیل. آنکه فرود آرند بوقت پیچیدن بر دوک. رشته که در عین تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود نه آنکه بجانب سینه آید. (جهانگیری) ، چیزی که آنرا از سینه پس ببری. و گویند: عرف دبیره من قبیله، ای معصیته من طاعته. (منتهی الارب)
باد خور بری (خور بران مغرب) پیر شدن بادی که از مغرب وزد باد غربی مقابل صبا، صولتی که منشا آن هوای نفس و استیلای آن بود و موجب صدور چیزی باشد که مخالف شرع است (کشاف 465)
باد خور بری (خور بران مغرب) پیر شدن بادی که از مغرب وزد باد غربی مقابل صبا، صولتی که منشا آن هوای نفس و استیلای آن بود و موجب صدور چیزی باشد که مخالف شرع است (کشاف 465)