جدول جو
جدول جو

معنی دبزن - جستجوی لغت در جدول جو

دبزن
(دُ زَ)
قریه ای است در پنج فرسنگی مرو (درست کلمه دبزند است). رجوع به دبزند شود. (معجم البلدان). دبزان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبزن
تصویر آبزن
ظرف بزرگ فلزی، چینی یا سفالی که در آن بدن خود را شستشو دهند، حوض کوچک، وان، آب شنگ، آب سنگ، برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بریزد کند در یکی آبزن ی مگر کاو سر و تن بشوید به خون / شود فال اخترشناسان نگون (فردوسی - ۱/۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبزن
تصویر بادبزن
وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ)
راندن. رد. طرد. دفع. بزور دور کردن. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ)
منسوب است به دبزان (دبزن) که قریه ای است از قراء مرو. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کلفتی. ستبری. هنگفتی. غلظت. گندگی. این کلمه فارسی ظاهراً از فرهنگهای معمولی فوت شده است. صاحب منتهی الارب به اماراتی که در دست است لغت نامه های مترجم بسیاری از عربی به فارسی و از فارسی به عربی داشته است و این کلمه را در موارد ذیل آورده است که از سیاق عبارت و نیز بصریح ترجمه که در حاشیه کرده است معنی آن گندگی و سطبری و غلظت و ثخن و قطر و عمق است: عجاجیل، چیزکی است از پینو که بمقدار دبزکف دست دراز کنند. در این جا بحاشیه این کلمه را بدین صورت ترجمه کرده است: ’دیز به معنی گندگی باشد’، عجل اقطه تعجیلا، بقدر دبز کف دست دراز کرد پینو را. تعجل، پینو را به غلظ کف دست دراز کردن. و شاید کلمه ’دفزک’ از این کلمه آمده باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سوزن. (برهان). ابره. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه، یک زای معجمه حذف کردند. (از غیاث) (آنندراج) :
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و درزنند.
سنائی.
برای اینکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.
خاقانی.
چون موی خوک درزن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم.
خاقانی.
همه بی مغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت درزن.
خاقانی.
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای درزن نماند.
سعدی
دوازده عدد از چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین. دوزن
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ)
درزننده. زنندۀ در. کسی که حلقه بر در زند. (برهان). آنکه در زند. کوبندۀ در. دق الباب کننده
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار. واقع در 77 هزارگزی شمال خاور گاوبندی دارای 86 سکنه. آب آن از چاه و باران و محصول آنجاغلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حوض و خزانۀ حمام، مرادف آبشنگ: و یجب ازاله ما مکث من الماء فی الابازین لئلایفسد فیضر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی، در شرایط حمام)، ظرفی فلزین یا چوبین یا سفالین باندازۀ قامت آدمی با سرپوشی سوراخ دار که بیمار را درآن نشانند و سر وی از سوراخ بیرون کنند. و آن دو گونه است، آبزن تر و آبزن خشک. در آبزن تر آب گرم مخلوط به ادویه یا آب ادویۀ جوشانیده کنند و در آبزن خشک دواهای خشک ریزند یا بخور کنند و بیمار را در آن بنوعی که مذکور شد بنشانند یا بخوابانند:
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود فال اخترشناسان نگون.
فردوسی.
(در خانه) بازگشادند بضرورت، آبزنی دید از رخام مانند حوضی و در آنجا مردی پیر همی خوابانیده بر قفا...ابوموسی پرسید از حال وی، گفتند این شخص دانیال پیغامبر است... در این شهر (شوش) بمرد وی را در این آبزن نهادند، و هر وقت که بباران حاجت افتد بیرون برندش و دعا کنند. (مجمل التواریخ). و خونهای ایشان در آبزنی ریزند و ملک را ساعتی در آن بنشانند. (کلیله و دمنه)، دوائی که در آبزن کنند. نطولی که مریض را در آن نشانند. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
مشت گره کرده و ضربۀ مشت گره کرده. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
مرکّب از: ب + زن، نیکوزننده. چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن. دلاور شجاع. (ناظم الاطباء)، که سخت و بسیار تواند زدن. (یادداشت بخط دهخدا)،
- بزن بهادر، بسیار شجاع. مردانه. (ناظم الاطباء)، شجاع. قولچماق. زورمند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
معرب آبزن
لغت نامه دهخدا
نام شهری بسودان. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
بادبیزن. مروحه. بادزن. بادکش. رجوع به بادبیزن شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بِ)
دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم. در 5000 گزی جنوب کهک، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است. سکنه 650 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، قیسی و بادام و شغل اهالی زراعت و عده ای برای عملگی به تهران و قم میروند. صنایعدستی اهالی کرباس بافی است. راه آن در 3هزارگزی راه فرعی کهک به کرمجگان و این دوهزار گز مالرو است. مزارع آن باغ تره و چنارک و باقرآباد و لاردنچه و رجه است. کورس آبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آغل گوسپندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بادزن مروحه بادکش و آن شامل چند نوع است: بادبزن برقی بادبزن دستی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزن
تصویر بزن
دلاور، شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبن
تصویر دبن
کنام آغل کاز کازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبز
تصویر دبز
کلفتی، ستبری، غلظت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبزن
تصویر آبزن
ظرف که در آن خود را شویند، حوض کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزن
تصویر بزن
((بِ زَ))
دلاور، شجاع، دوم شخص مفرد امر حاضر از «زدن»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبز
تصویر دبز
((دَ))
کلفت، درشت، هنگفت (پارچه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزن
تصویر درزن
((دَ رْ زَ))
سوزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادبزن
تصویر بادبزن
((بِ زَ))
بادبیزن، بادزن، مروحه، آنچه که بدان باد زنند و آن شامل چند نوع است، بادبزن برقی، بادبزن دستی و غیره
فرهنگ فارسی معین
((زَ))
تشتی از سفال یا فلز که در آن آب گرم و دارو می ریختند و بیمار را در آن می گذاشتند، وان، آرام دهنده، تسکین دهنده، شخصی که مردم را به زبان خوش تسلی دهد
فرهنگ فارسی معین
بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن
متضاد: بخور، جنگی، دعوایی، کتک کار
متضاد: کتک خور، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند
متضاد: ضعیف، ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعبیر خواب بادبزن 1ـ دیدن بادبزن در خواب، علامت آن است که در آینده نزدیک خبرهایی خوب و حیرت انگیز به دست شما خواهد رسید. 2ـ اکر دختری خواب ببیند با باد بزن خود را باد می زند، نشانه آن است که با افراد جدیدی آشنا خواهد شد. اگر خواب ببیند بادبزن کهنه ای را گم می کند، نشانهآن است که نامزد او خواستار زنی دیگر خواهد شد -
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
چارپای اخته شده، بزن، کتک بزن، بکوب
فرهنگ گویش مازندرانی
بچپان، فروکن، پرکن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای قدیمی که خرابه های آن در روی کوهی در کوهستان
فرهنگ گویش مازندرانی