جدول جو
جدول جو

معنی دامنکشان - جستجوی لغت در جدول جو

دامنکشان
(مَ کَ)
در حال کشیدن دامن، متواضع فروتن. خاضع:
ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد.
خاقانی.
، کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. (شرفنامۀ منیری). با تبختر:
در پردۀ دل آمد دامنکشان خیالش
جان شد خیالبازی در پردۀ وصالش.
خاقانی.
آن کعبۀ محرم نشان و آن زمزم آتشفشان
در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده.
خاقانی.
تا قدمت در شب گیسوفشان
بر سر گردون شده دامن کشان.
نظامی.
یار گریبان کش و دامنکشان
آستی از رقص جواهرفشان.
نظامی.
لب لعلم همان شکرفشانست
سر زلفم همان دامن کشانست.
نظامی.
ای که بر ما بگذری دامنکشان
از سر اخلاص الحمدی بخوان.
سعدی.
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامنکشان.
سعدی.
شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون
تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها.
؟
- دامنکشان رفتن، با جامۀ بلند (که جامۀ زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رفل. ذیل. رفلان. (منتهی الارب). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوۀ رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن:
دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده.
حافظ.
ذال ذیلا، خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترطلاً، دامنکشان رفت. الحاف، بناز دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 352 شود
لغت نامه دهخدا
دامنکشان
(مَ کَ)
جمع واژۀ دامنکش، خرامندگان بناز:
یکنفس ای خواجۀدامنکشان
آستنی بر همه عالم فشان.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
دامنکشان حسن دلاویز را چه غم
کاشفتگان حسن گریبان دریده اند.
سعدی.
بسی نیز بودی که دامنکشان
بسروقت من آمدندی خوشان.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 72).
رجوع به دامن کش شود
لغت نامه دهخدا
دامنکشان
منواضع، فروتن، خاضع
تصویری از دامنکشان
تصویر دامنکشان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامن کشان
تصویر دامن کشان
آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند، رونده به نازوخرام، در حال کشیدن دامن، در حال خرامیدن با ناز و غرور، برای مثال او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود (سعدی۲ - ۴۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع:
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی.
صائب.
، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند.
- دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن:
اگر نام پیدا کند یا نشان
بر آن گفته گردند دامن فشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
عمل دامنکش. رفتن بناز و تکبر. خرامش بناز، ترک. اعراض. روگردانی:
یار مساعد بگه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامنکشی.
نظامی.
، تواضع. فروتنی. خضوع
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 22هزارگزی جنوب باختری سراب و 10هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. جلگه است و معتدل و دارای 888 سکنه. آب آن از نهر و چاه است و محصول آن غلات و بزرک. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی بحدود رستمدار مازندران، سیدفخرالدین بن سیدقوام الدین مرعشی آنجا را مدتی دارالملک خویش ساخته بوده است، (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 343)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ / کِ)
در حال کشیدن دم. که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن، چون کبوتری گشتی در رفتن. (یادداشت مؤلف). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی، دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
که دامن کشد. که دنبالۀ دامن بر روی زمین فروهلد و براه رود، مجازاً معنی خرامنده و بناز رونده دارد. ج، دامنکشان
لغت نامه دهخدا
تصویری از دامن کشان
تصویر دامن کشان
در حال حرکت از روی تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار