در حال کشیدن دامن، متواضع فروتن. خاضع: ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد. خاقانی. ، کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. (شرفنامۀ منیری). با تبختر: در پردۀ دل آمد دامنکشان خیالش جان شد خیالبازی در پردۀ وصالش. خاقانی. آن کعبۀ محرم نشان و آن زمزم آتشفشان در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده. خاقانی. تا قدمت در شب گیسوفشان بر سر گردون شده دامن کشان. نظامی. یار گریبان کش و دامنکشان آستی از رقص جواهرفشان. نظامی. لب لعلم همان شکرفشانست سر زلفم همان دامن کشانست. نظامی. ای که بر ما بگذری دامنکشان از سر اخلاص الحمدی بخوان. سعدی. چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری. سعدی. بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامنکشان. سعدی. شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها. ؟ - دامنکشان رفتن، با جامۀ بلند (که جامۀ زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رفل. ذیل. رفلان. (منتهی الارب). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوۀ رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن: دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده. حافظ. ذال ذیلا، خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترطلاً، دامنکشان رفت. الحاف، بناز دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 352 شود