جدول جو
جدول جو

معنی دامن کشان

دامن کشان
آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند، رونده به نازوخرام، در حال کشیدن دامن، در حال خرامیدن با ناز و غرور، برای مثال او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود (سعدی۲ - ۴۳۹)
تصویری از دامن کشان
تصویر دامن کشان
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دامن کشان

دامن فشان

دامن فشان
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع:
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی.
صائب.
، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند.
- دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن:
اگر نام پیدا کند یا نشان
بر آن گفته گردند دامن فشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا

دامنکشان

دامنکشان
در حال کشیدن دامن، متواضع فروتن. خاضع:
ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد.
خاقانی.
، کنایه از رفتار بناز و خرام. (لغت محلی شوشتر). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. (شرفنامۀ منیری). با تبختر:
در پردۀ دل آمد دامنکشان خیالش
جان شد خیالبازی در پردۀ وصالش.
خاقانی.
آن کعبۀ محرم نشان و آن زمزم آتشفشان
در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده.
خاقانی.
تا قدمت در شب گیسوفشان
بر سر گردون شده دامن کشان.
نظامی.
یار گریبان کش و دامنکشان
آستی از رقص جواهرفشان.
نظامی.
لب لعلم همان شکرفشانست
سر زلفم همان دامن کشانست.
نظامی.
ای که بر ما بگذری دامنکشان
از سر اخلاص الحمدی بخوان.
سعدی.
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامنکشان.
سعدی.
شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون
تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها.
؟
- دامنکشان رفتن، با جامۀ بلند (که جامۀ زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. (منتهی الارب). رَفل. ذیل. رَفَلان. (منتهی الارب). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوۀ رعنایان است. (آنندراج). به تبختر رفتن. خرامیدن:
دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده.
حافظ.
ذال ذیلا، خرامان و دامنکشان رفت. (منتهی الارب). مر مترطلاً، دامنکشان رفت. الحاف، بناز دامنکشان رفتن. (منتهی الارب). و نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 352 شود
لغت نامه دهخدا

دامنکشان

دامنکشان
جَمعِ واژۀ دامنکش، خرامندگان بناز:
یکنفس ای خواجۀدامنکشان
آستنی بر همه عالم فشان.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
دامنکشان حسن دلاویز را چه غم
کاشفتگان حسن گریبان دریده اند.
سعدی.
بسی نیز بودی که دامنکشان
بسروقت من آمدندی خوشان.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 72).
رجوع به دامن کش شود
لغت نامه دهخدا

دامن کشیدن

دامن کشیدن
اعراض کردن اجتناب نمودن از چیزی، ترک صحبت نمودن
دامن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

دامن کشیدن

دامن کشیدن
دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن
دامن کشیدن
فرهنگ فارسی عمید

دامن کشیدن

دامن کشیدن
ذیل جامه بر زمین فروهلیده رفتن، رفتن بناز و تکبر. خرامیدن بفخر و ناز و تبختر:
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست.
مسعودسعد.
، فراهم گرفتن دامن. برچیدن دامن ، فروتنی کردن. تواضع نمودن، کنایه از اجتناب نمودن و اعراض کردن بود از چیزی. (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر). رو گرداندن.
- دامن کسی یا چیزی کشیدن، در اوآویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی:
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
- ، متوجه ساختن کسی را به مطلبی یا امری آنگاه که سخن نتوان گفتن یا نشاید گفتن. نمودن علامتی متوجه کردن صاحب دامن را بسوی خود یا بدرک مطلبی و موضوعی یا تحریک و تشویق کردن وی بگفتن چیزی و یا کردن کاری و یا بباز داشتن از ارتکاب عملی و یا گفتن سخنی.
- دامن کشیدن از، دوری جستن از. اعراض کردن از. ترک گفتن. خویشتن را دورداشتن از. (بهار عجم) :
بر آن گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشیده می گریند.
عقیقی سمرقندی.
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی.
خاقانی.
نباید از منت دامن کشیدن
بحالت بهترک زین باز دیدن.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند
ای تازه گل که دامن ازین خار می کشی.
حافظ.
بوحدت داغ دارد از دوئیها الفت یارم
که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من.
رایج.
نی همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار درین بادیه دامن از من.
کلیم.
نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود.
- دامن کشیدن بر...، گذشتن. ترک کردن:
تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن.
عبدالواسع جبلی.
- دامن کشیدن به...، رفتن به.... خرامیدن به:
در جهان کش بسروری دامن
برفلک نه بافتخار قدم.
مسعودسعد.
- دامن کشیدن در...، براه آن رفتن. ملازم آن شدن:
چون بود اکراه با چندین خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی.
مولوی
لغت نامه دهخدا