جدول جو
جدول جو

معنی دال - جستجوی لغت در جدول جو

دال
نام حرف «د»
دالمن، عقاب
کرکس، پرنده ای درشت با منقار قوی، گردن بدون پر، بال های بلند و دید قوی که معمولاً از لاشۀ جانوران تغذیه می کند، ورکاک، لاشخور، کلمرغ، شیرگنجشک، دژکاک، نسر، مردارخوٰار، دالمنبرای مثال مردکی را به دشت گرگ درید / زو بخوردند کرکس و دالان (ناصرخسرو۱ - ۵۲۹)
دلالت کننده و راهنمایی کننده، راه نماینده، مقابل مدلول
در علم منطق امری که به وسیلۀ آن علم به امر دیگر حاصل شود
تصویری از دال
تصویر دال
فرهنگ فارسی عمید
دال
پرندۀ شکاری که آنرا عقاب نیز گویند، (از غیاث)، قسمی کرگس لاشخوار، لاشخوار، پرنده ای که پر او را بر تیر نصب کنند و بعربی عقاب گویند، (برهان)، عقاب سیاه بزرگ که پر او را بر تیر نصب کنند، (ناظم الاطباء)، دال را در فرهنگهای فارسی عقاب گرفته اند باید نسر تازی باشد و امروزه در گیلان به یکی از همین مرغان شکاری بزرگ اطلاق میشود، (فرهنگ ایران باستان آقای پورداود ص 299) :
مردکی را بدشت گرگ درید
زو بخوردندکرگس و دالان،
ناصرخسرو،
بقاف عنقا در عین خود دهد جایش
از آن شرف که بود پر تیر او از دال،
سراج الدین سگزی،
نیز رجوع به کرگس شود
لغت نامه دهخدا
دال
(دال ل)
دلالت کننده. مقابل مدلول. ره نماینده. دلالت کننده بر چیزی. (غیاث). هادی. راهنما. رهنما. نشان دهنده. خفیر. قلاوز. راه نماینده. دلیل کننده. بازو راه بر. (مهذب الاسماء). (باز براه بر) ، (اصطلاح منطق) امری که بوسیلۀ آن علم بامر دیگر حاصل میشود. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بتشدید لام چیزیست که لازم آید از علم بآن چیز علم بچیزی دیگر وگاه دال را دلیل نیز خوانند... و صادق حلوانی در حاشیۀ خود گفته که: آنچه علی الاطلاق از دلیل متبادر در ذهن است آن است که مراد دلیل مصطلح و مرادف مر حجّت را باشد مخصوصاً هنگام تعریف دلیل بدین تعریف که: هوالشی ءالذی یلزم من العلم به العلم بشی ٔ آخر، چه تعریف مشهور دلیل همین تعریف است. پس نباید ازین تعریف لفظ دال در ذهن متبادر شود. و نیز استعمال مدلول در مقابل دلیل غیرشایع است و شایع در برابر دلیل لفظ نتیجه میباشد. در مقابل کلمه دال مدلول مورد استعمال است و گویا حلوانی از کلمه دلیل دلیل لغوی را اراده کرده که مرادف لفظ دال و اعم از دلیل مصطلح است. و دال نزد پزشکان عبارت از علامت و نشانه ای است که بدان وسیله استدلال بر امری حاضر کنند مثل حرارت ملمس در موقع بروز تب چنانکه در بحرالجواهر بیان کرده است. -انتهی، مفسر و مبین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دال
یاداللف نام نهری در سوئد، و آن از کوه دورفین سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدهزار گز به خلیج بوتینا ریزد، آنرا آبشارهای بس زیباست، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
دال
د، نام حرف دهم از الفبای فارسی وهشتم از الفبای عرب و در حساب جمل نمایندۀ عدد چهار و در حساب ترتیبی نمایندۀ عدد ده است و باصطلاح تقویم علامت ستارۀ عطارد نیز هست، (آنندراج)، رفیق ذال و پیش از حرف ذال آید و پس از حرف خاء:
که دال نیز چون ذال است در کتابت لیک
به ششصدونودوشش کم است دال از ذال،
انوری،
مشبه ٌبه قد کمانی و زلف خم است:
نیک ماند خم زلفین سیاه تو بدال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم،
فرخی،
حلقۀ حا را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد،
نظامی،
و از تبدیلات آن درعرب به لام است چون: معکود، معکول، ای محبوس، و معده، معله، ای اختلسه، تأبد، تأبل، ای قل، و الوغد، الوغل، ای النذل، و العدس، العلس، (نشوءاللغهالعربیه ص 34)، و نیز رجوع به ’د’ شود، در اصطلاح، خمیده و کج و منحنی، (ناظم الاطباء)، منحنی و ناراست همانند دال، مقابل الف که راست و ناخمیده است:
ز بهر آنکه بجعد و بزلف او مانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال،
فرخی،
زمان چیست بنگر چرا سال گشت ؟
الف نقطه چون بود و چون دال گشت،
اسدی،
ماهی که قاف تاقاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده،
عطار،
،
دار، دارنده، (ناظم الاطباء)، مبدل دار است که مخفف دارنده باشد،
قسمی از بریدن و دوختن، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، بزبان هندی (با اندک تغییری در گفتن) انداختن، (لغت محلی شوشتر)، بزبان هندی، شاخ درخت، (لغت محلی شوشتر)، بزبان هندی، پسر، (لغت محلی شوشتر)، بزبان هندی، مقشر هر چیز را گویند، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، نقشهاکه بر پارچه دوزند، نقش که بر جامه دوزند، (نظام قاری، دیوان البسه ص 199) :
رخت ابیاری نگر از دگمه هابنموده دال
انگله در جیب او چون حلقه اندر دور جیم،
نظام قاری (دیوان البسه ص 96)،
نیست جز دال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم،
نظام قاری (دیوان البسه ص 141)،
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس به گلستان بنگر،
نظام قاری (دیوان البسه ص 16)
لغت نامه دهخدا
دال
زن فربه و سمین، زن فربه، (مهذب الاسماء) (دهار)، جمع واژۀ داله، شهرت، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دال
عقاب سیاه، و بمعنی دلالت کننده
تصویری از دال
تصویر دال
فرهنگ لغت هوشیار
دال
((لّ))
دلالت کننده، هدایت کننده، نشان دهنده
تصویری از دال
تصویر دال
فرهنگ فارسی معین
دال
خال نهال نو نشانده و پیوند نکرده
تصویری از دال
تصویر دال
فرهنگ فارسی معین
دال
عقاب، مرغی لاشخور از نوع کرکس
تصویری از دال
تصویر دال
فرهنگ فارسی معین
دال
حاکی، مشعر، رهنما، هادی، کج، منحنی، عقاب، کرکس، نسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دال
لاشخور، نوک پستان حیوان اهلی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دالی
تصویر دالی
دالی (Dolly) یک وسیله فیلم برداری است که به فیلمبردارها اجازه می دهد تا دوربین را به صورت نرم و روان حرکت دهند. این وسیله معمولاً شامل یک پلتفرم چرخ دار است که دوربین بر روی آن قرار می گیرد و می تواند بر روی ریل ها یا سطوح صاف حرکت کند. این حرکت ها می توانند شامل جلو و عقب رفتن، چپ و راست رفتن، و حتی حرکات پیچیده تر مانند حرکت های منحنی باشند.
استفاده از `dolly` در فیلم برداری به دلایل متعددی انجام می شود:
1. حرکت نرم و پایدار : یکی از اصلی ترین مزایای استفاده از `dolly` ایجاد حرکت های نرم و بدون لرزش است که به تصاویر حرفه ای و سینمایی کمک می کند.
2. تغییر زاویه دید : با استفاده از `dolly`، فیلم بردارها می توانند به راحتی زاویه دید دوربین را تغییر دهند و نمای متفاوتی از صحنه ارائه دهند.
3. تبعیت از شخصیت ها : در صحنه هایی که نیاز است دوربین شخصیت ها را دنبال کند، `dolly` به فیلم بردار اجازه می دهد تا این کار را با حرکتی طبیعی و پیوسته انجام دهد.
4. ایجاد حس عمق : حرکت دوربین با استفاده از `dolly` می تواند حس عمق و ابعاد بیشتری به تصویر بدهد و تجربه بصری جذاب تری برای بیننده ایجاد کند.
به طور کلی، `dolly` یکی از ابزارهای مهم در سینما و فیلم سازی است که به ایجاد تصاویر زیبا و حرفه ای کمک می کند.
دالی ارابه ای است که با چهار چرخ که فیلمبردار روی آن سوار می شود و بسته به دکوپاژ از موضوع دور یا نزدیک می شود و همراه با موضوع یا در تعقیب موضوع حرکت میکند. کارلو یا دالی توسط ”پاسترونی“ فیلمساز ایتالیایی اختراع شد. دوربین بر دالی که روی ریل یا روی چرخهای لاستیکی بادی اش حرکت می کند، سوارشده، صحنه های حرکتی به نرمی برداشت می شود. اختراع این وسیله موجب تسهیل در فیلمبرداری نماهای حرکتی شد و بعد از این اختراع، فیلمهای به اصطلاح شیک و تمیز تولید شدند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از دالت
تصویر دالت
دالdāl [l]، جرئت، گستاخی، قرب و منزلت
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
رجل دالخ، مرد در فراخی سال درآینده. ج، دالخون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
امر دالع، کار بیفایده، احمق دالع، مرد بسیار گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
تیری که نزدیک نشانه رسد و از جایی که افتاده باشد دور شود، گام نزدیک نهنده بسبب بار گران که برداشته باشد. ج، دلّف. (منتهی الارب) ، آنکه از پیری بعصا رود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لقب عمار بن زیادالعیسی و این لقب او را بسبب بسیاری غلط داده اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
سیف دالق، شمشیر بآسانی برآینده از نیام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 36هزارگزی خاور سقز. کنار رود خانه خورخوره. کوهستانی است و سردسیر و دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه خورخوره است و محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
آنکه دلو را از چاه برکشد و تهی کند، ج، دلاه، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ژنس، نام خانوادۀ معتبری از رومیان، ژول سزار منسوب بدان است
لغت نامه دهخدا
کوه دالو از کوههای فارس است، در مغرب به سفیدار متصل است و در جنوب شرقی آن کوههای جهرم قرار دارد و سرانجام به جبال هرمز واقع در شمال بندرلنگه ختم میشود و دارای قلل متجاوز از سه هزار گزست، (از جغرافیایی تاریخی غرب ایران ص 33)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
سحاب دالح، ابر بسیار باران. ج، دلّح، دوالح. دلوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شهرت. ج، دال. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
جزء دوم کلمه دوداله است و دوداله نام بازی است که کودکان به دو چوب بازند و از آن دو چوب است. آنکه بزرگتر است چنبه و آنکه کوچکترست پل نامند. رجوع به دوداله شود
لغت نامه دهخدا
(لِهْ)
ضعیف النفس. ناتوان. دالهه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دالْ لی)
کلمه ای که بدان کودکان خردسال و شیرخواره را خندانند و بازی دهند. رجوع به دالی کردن شود
لغت نامه دهخدا
در تداول مردم اصفهان زنی که طاس و بقچۀ بانویی را به حمام برد و بازگرداند، عجوزه و پیرزن، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : پیر دالو، پیری سخت پیر، زنی سخت پیر
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مردی که دلو پرآب را تا حوض برد و در آن تهی کند، آنکه شیر شتران رااز دوشیدن جای بسوی کاسه ها نقل کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داله
تصویر داله
ضعیف النفس، ناتوان پرنده شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالی
تصویر دالی
سه گوشه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالت
تصویر دالت
مونث دال راهنما هادی، آشنایی، ناز، جرات گستاخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالع
تصویر دالع
کار بی فایده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داله
تصویر داله
((لِ یا لَ))
مؤنث دال، راهنما، هادی، آشنایی، ناز، جرأت، گستاخی
فرهنگ فارسی معین