جدول جو
جدول جو

معنی داغداغه - جستجوی لغت در جدول جو

داغداغه
(غَ / غِ)
درختی که بجنگلهای ایران یافت میشود و برای نجاری و سوخت است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داغگاه
تصویر داغگاه
جای داغ در بدن انسان یا حیوان، داغ جای، جایی در صحرا نزدیک رمۀ اسبان که اسب ها را در آنجا داغ و نشان بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغانه
تصویر داغانه
در دورۀ صفویه، پولی که به عنوان مزد داغ کردن یا باج و خراج چهارپایان گرفته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغداغان
تصویر داغداغان
از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته
تاغوت، تا، ته، تی، تادار، تادانه، ته دار، تی گیله، تایله، تاه، دغدغان
فرهنگ فارسی عمید
کسی که از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل سوخته و اندوهگین باشد، داغدار، دارای داغ، برای مثال ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار / یک داغ صد هزار شود داغدیده را (صائب - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دغدغه
تصویر دغدغه
بیم، نگرانی، تشویش خاطر، با سر انگشت به جایی از بدن کسی زدن که به خنده آید، غلغلک دادن، سستی کلام، طعن کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ غَ)
خارش درون گلو و بغل و در شرم زن و نره وقت انزال و در جای باریک از کف پا، و ممکن است برای قسمتی از اندام انسان هم نباشد. (از منتهی الارب). غلغلیج کردن. (دهار). نوعی نیشگون گرفتن و ملاعبت است در زیر بغل و بن ران و یا درون کف پای که بر اثر آن حالتی به انسان دست میدهد که ناچار از خندیدن باشد، و عامه آنرا زکزکه گویند. (از اقرب الموارد). غلغلک. و رجوع به دغدغه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ غَ / غِ)
ترس و بیم و تشویش خاطر. (برهان) (از غیاث). وسوسه و واهمه و تشویش در خاطر، و با لفظ بردن مستعمل است. (از آنندراج). اضطراب خاطر، و بدین معنی ظاهراً فارسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغۀ روز جزا برد.
صائب (از آنندراج).
- بی دغدغه، بی پریشانی. بدون ترس و بیم.
- دغدغۀ خاطر، تشویش خاطر. پریشانی خاطر. آشفتگی خاطر.
- دغدغه مند، مشوش خاطر. پریشان حواس.
، میل نمودن به چیزی. (برهان) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ غَ)
جنبانیدن انگشتان دست در زیر بغل و پهلوی کسی تا بخنده افتد. (برهان). جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی برای خندانیدن او. (آنندراج). خارش و حرکت پی هم و جنبانیدن انگشتان زیر بغل و پهلوی کسی تا به خنده افتد. (غیاث). چقون. چقونک که چقچقه مخفف آن است و آن چسبانیدن انگشتان است در زیر بغل یا پهلوی کسی تا بخنده افتد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آن باشد که کسی دست زیر بغل دیگری برد تا خنده بر او افتد. (صحاح الفرس). خارخار. غغلک. غلغلی. غغلیج. غلغلیچ. غلغلیچه. غلمج. غلملج. غلملیج. کلغوجه، کف پا خاریدن. (برهان). خاراندن کف پا. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام قصبه ای در 114هزارگزی شمال شرقی سنت لویی در سنگال آفریقای غربی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
از: داغ + آنه بمعنی مزد داغ کردن، داغانۀ شتر، پولی که بعنوان رسوم از شتر میگرفته اندبعهد صفویه: ایشیک آقاسی باشیان دیوان که حکومت ری با ایشان بوده و قشون مقرری نیز داشته اند و رسوم نیز برین موجب دارند... از داغانۀ شتر از پنجاه نفر، یک نفر... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 54)
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند:
هر که زآن گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چونکه داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی،
نظامی،
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان در شکار،
نظامی،
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست،
حافظ،
، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده،
- داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)،
، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار،
- داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)،
- داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله:
همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر
آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست،
صائب،
- لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود،
، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
جای داغ بر بدن آدمی یا حیوان. داغ جای:
بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی.
نظامی.
، آنجای از بشره که برآن داغ نهند، دیوان کچهری چرا که کاغذها آنجا به مهر میرسند. (غیاث). صاحب آنندراج آرد: در ایران جایی است که اکثر اهل حرفه بلکه پهلوانان ازآنجا منشور عمل خود حاصل کنند از عالم (نظیر) چبوتره در هندوستان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته:
خورد خونها تا بچشم از داغگاه دل رسید
نیست دورار قاصد اشکم غبارآلوده است.
اثیر.
بداغگاه وفا معتبر حواله کنید
اگر ز داغ مرا مهر بر قباله کنید.
خان آرزو.
، مکانی که بدانجا بر اسبان و استران و جز آن داغ نهند. آنجای که اسب و استر و اشتران پادشاه را داغ نهند. آنجای که اسپان دولتی را داغ نهند. آنجا که خیل را داغ و علامت نهند. صحرائی که در روزی معلوم اسبان امیری یا شاهی را بدانجا داغ می نهاده اند:
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
خاقانی.
فرخی در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی قصیدۀ شیوائی دارد که باختصار از چهارمقالۀ نظامی عروضی نقل میشود. نظامی عروضی گوید: ازآن پس که فرخی زن خواست و بی برگ ماند و دهقانی که خدمت وی میکرد روا ندید که بر وظیفۀ معهود وی چیزی بیفزاید، عزم دربار چغانیان کرد و بپایمردی خواجه امیراسعد کدخدای امیرابوالمظفر، که قصیدۀ:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان... الخ.
بشنیده بود وبپسندیده، بمحضر امیر راه یافت. شرح بار یافتن شاعرو قصیدۀ وی را از زبان نظامی عروضی بشنوید: چون بحضرت چغانیان رسید [فرخی بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای بدنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکردتا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب و خوش و استادانه، فرخی را سکزیی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سکزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سکزی را شاید بود. برسبیل امتحان گفت ’امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا باخود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گو لایق وقت، وصف داغگاه کن، تا تراپیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده اینست:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بیدرا چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارداندر آستین
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سرفرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مرواریدگون و ابر مرواریدبار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگاراز داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هرکجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هرکجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزه ها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمه ها بابانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
ازپی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان موردگیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
میر عادل بوالمظفرشاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
هر کرا اندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جملۀ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ’ای خداوند! ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است’. و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواندکه: با کاروان حله... چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. عمید اسعد گفت: ’ای خداوند باش تا بهتر بینی’. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر، پس برخاست و آن قصیدۀ داغگاه برخواند... (چهار مقالۀ نظامی عروضی چ معین صص 58- 64)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لیله دأداه، ، سخت تاریک (شب). (منتهی الارب). دأداءه. دأداء. دأداء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَغْ)
طعن کردن بر کسی بوسیلۀ سخنی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سستی کلام. (منتهی الارب). ضعیف و سست گفتن سخن را و خالص نکردن معنی آن. (ازاقرب الموارد). زغزغه، پنهان کردن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زغزغه، جستن بند سر مشک را جهت گشادن. (منتهی الارب). قصد کردن گشودن سر مشک را. (از اقرب الموارد). زغزغه، فسوس. (منتهی الارب). استهزاء کردن کسی را. (از اقرب الموارد). زغزغه. و رجوع به زغزغه شود، نرم مالیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در 11هزارگزی شمال باخترگیلان و 2هزارگزی جنوب شوسۀ گیلان به قصرشیرین. دشت است و گرمسیر و مالاریائی و دارای 150 تن سکنه. آب آن از رود خانه گیلان و محصول آنجا غلات و برنج و توتون و حبوبات و پنبه و لبنیات و صیفی است. شغل مردم آن زراعت و گله داری است و ساکنین از طایفۀ کلهر هستند. راه آنجا مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ ءَ)
لیله دأداءه، ، شب سخت تاریک: دأداء. دأداه. دأداء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت دویدن شتر یا تیز رفتن. دئداء، دویدن اسب، رفتن بر نشان قدم کسی، جنبانیدن چیزی را، ساکن گردانیدن چیزی را. (از لغات اضداد است) ، پوشیدن چیزی را به چیزی، آواز افتادن سنگ بر مسیل، ازدحام و انبوهی، آواز جنبانیدن کودک در گهواره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دارای نشانها و لکه ها و خطوط برنگی خلاف رنگ متن
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از بخش مراوه تپه شهرستان گبندقابوس در 10هزارگزی خاور مراوه تپه، کنار رو خانه اترک واقع است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
درختی است با چوب سخت و خم پذیر و خاکستری رنگ و میوه ای شبیه به زال زالک ولی بسیارکوچک و شیرین برنگ خاکی یا کبود تیره و در قزوین نیز روید، درختی است از تیره اولماسئه و از جنس سلتیس، چهار گونه ازین درخت را در خشک جنگلهای نیم مرطوب شمال و کوهستانهای استپی دیده اند و گااوبا می گوید جز سه گونۀ آن را ندیده است، نامی است که در گرگان و ارسباران و خلخال و قزوین باین درخت دهند و در تهران ’تا’ گویند یا ’ته’، در کتول توغدان، و در گرگانرود تی گیله، نامهای دیگر آن: المیس، میس، تخم، تا، تادانه، تادار، ته دار، تاغدارن، توغدان، تی گیله، ته، چوب نظر، تایله، تاغوت، توغ است، رجوع به تادانه و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 231 شود
لغت نامه دهخدا
داغ داشتن، دارای داغ بودن، رجوع به داغ و رجوع به داغ داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام درخت و میوه ای که آنرا در نوعی شیرینی خمیر و در آفتاب خشک کنند. (دزی ج 1 ص 420)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
رجوع به ’طاقدانه’ شود، قرنوس. قرانینا. آل. راهن. سرخک
لغت نامه دهخدا
تصویری از داغدار
تصویر داغدار
نشاندار، علامت دار، ماتم دیده، فرزند مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغدغه
تصویر دغدغه
ترس و بیم و تشویش خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغدیده
تصویر داغدیده
چیزی که باو داغ رسیده باشد، لکه دار، تباهی دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغدغه
تصویر دغدغه
((دَ غْ دَ غِ))
نگرانی، بیم، تشویش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داغدار
تصویر داغدار
داغدیده
فرهنگ فارسی معین
داغدار، سوگوار، عزادار، مصیبت دیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داغدیده، سوگوار، عزادار، ماتم زده، مصیبت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داغداغان، از تیره ی نارون
فرهنگ گویش مازندرانی
گرم گرم
فرهنگ گویش مازندرانی
خال خال، لکّه دار
دیکشنری اردو به فارسی