جدول جو
جدول جو

معنی دارکشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

دارکشیدن
(گَ دَ)
بر دار زدن. بدار آویختن. حلق آویز کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پا کشیدن
تصویر پا کشیدن
پا بر زمین کشیدن و آهسته آهسته رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراکشیدن
تصویر فراکشیدن
پیش کشیدن، به سوی خود کشیدن، بالا کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم کشیدن
تصویر دم کشیدن
رنگ پس دادن و آماده شدن چای یا چیز دیگر که آن را دم کرده باشند، پخته شدن برنج که آن را در دیگ ریخته و دم کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازکشیدن
تصویر بازکشیدن
اجتناب کردن، پهن کردن، گستردن، دوام پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جار کشیدن
تصویر جار کشیدن
مطلبی را با آواز بلند اطلاع دادن، کنایه از فاش کردن، جار زدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَءْ کَ دَ)
دل برداشتن. چشم پوشیدن، جذب شدن. کشیده شدن بسوی چیزی: سخن اوست (ابراهیم ادهم) که گفت... ندانم که کدام صعبتر است به وقت ناشناختن دل کشیدن یا به وقت شناختن از عز گریختن. (تذکرهالاولیاء عطار).
- دل کشیدن به چیزی، خواستن. (از آنندراج) :
دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار
نافه تا افتاد دور از ناف آهو تیره شد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
داو نوبت نرد و شطرنج است و یا نوبت است از بازی و نوبت تیر قماراندازی و از داو کشیدن مراد ظاهراً پرداختن به نوبت است با کشیدن تیر قمار و جز آن
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دام نهادن. دام گستردن. تله نهادن. دام نهادن. (از غیاث اللغات ذیل دام) ، برداشتن دام، نجات بخشیدن گرفتاری را
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
داغ برکشیدن. داغ کردن. داغ بر رخ یا سینه کشیدن کسی را. نشان بر او از آهن تفته نهادن علامت بندگی را:
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست.
خاقانی.
دل میکشد بداغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش بسینه غلام کمینه را.
کمال خجندی.
ز سر تازه کن عیش پدرام را
بکش داغ خود گور ایام را.
ظهوری.
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر سر کشند.
نظامی.
که نوک سنانش ز بس تف و تاب
کشد داغ بر جبهۀ آفتاب.
؟
یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند، یا تاج مقبولی بر سرت نهند. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فریاد زدن. داد زدن. فریاد کردن. داد کردن. بانگ بلند برآوردن. آوای بلند برآوردن: سرمن داد کشید، بانگ بر من زد
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
حمل خار کردن، تحمل ناراحتی نمودن. کارهای سخت و صعب تحمل کردن. مؤلف آنندراج معتقد است تخصیص خار بصلۀ ’به’ بیجاست و همچنین تخصیصش به ’از’ نیز صحیح نیست یعنی به خار کشیدن بمعنی درآوردن و از خار کشیدن بمعنی برآوردن. چون:
اول سری برخنۀ دیوار می کشم
دیگر به آشیانۀ خود خار می کشم.
صائب (از آنندراج).
بیت فوق مثال برای به خار کشیدن است یعنی به آشیانۀ خود خار می کشم.
سوزن تمام چشم شد از انتظار من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم.
صائب (از آنندراج).
بیت فوق مثال برای از خار کشیدن یعنی ازپا خار می کشم
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ لَ)
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن:
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی).
بازکش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان.
نظامی.
- پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن:
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انبازی او بازکش.
نظامی.
- دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن:
دست ذوق از طعام بازکشید
خفت و رنجوریش دراز کشید.
سعدی (صاحبیه).
پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان).
- دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن:
رو دل ز جهان بازکش که کیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام.
ناصرخسرو.
- سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن:
سپه بازکش چون شب آمد بکوش
که اکنون برآمد ز ترکان خروش
تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز.
فردوسی.
- سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن:
هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید
سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز.
فرخی.
- عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن:
لختی عنان مرکب بدخوت باز کش
تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور.
ناصرخسرو.
عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253).
گر بازکشم قصیدۀ چست
او بازکشد قلادۀ شست.
نظامی.
آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَر / خُرْ دَ)
کوشیدن:
آنانکه به کار عقل درمی کوشند
هیهات که جمله گاونر می دوشند.
خیام.
رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَکْ کُ کَ دَ)
امتداد. به درازا کشیدن. ادامه یافتن. زمان بسیار گرفتن، صحبت آن دودیر کشید. (یادداشت مؤلف) : دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
کار کشیدن از کسی، او را بکار واداشتن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بار بردن. حمل کردن بار. و رجوع به آنندراج شود:
چو خر تا زنده باشی بار میکش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
پیش کشیدن. به سوی خود کشیدن، بالا کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراز کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
کشیدن. ساختن. برآوردن. محیط کردن. گرد چیزی درآوردن، چون دیوار و سور: حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه در کشیده به یک باره. (حدود العالم). باکالیجار بترسید و سوری استوار گرد بر گرد شهر درکشید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133)، به درون سوی بردن. جمع کردن. بسوی داخل کشاندن. بدرون بردن.
- پای درکشیدن، مقیم گونه ای شدن. کناری گرفتن. دست از جنبش و حرکت برداشتن. به انزوا و خلوت نشینی گراییدن.
- ، به خویشتن نزدیک کردن. جمع کردن. گرد کردن:
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پایها زو درکشیدم دستها بر سر گرفت.
مسعودسعد.
- ، کناره گرفتن:
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزادطبعی کشوری خوش.
نظامی.
رجوع به پای درکشیدن شود.
- خویشتن درکشیدن، خود را جمع و دور کردن. خویشتن کنار بردن. خود را به سویی بردن:
بپیچید از او خویشتن درکشید
به دریادرون جست و شد ناپدید.
فردوسی.
- دامن درکشیدن، دامن کشیدن. اعراض و اجتناب کردن از چیزی. روی گرداندن. ذیل. (دهار). رجوع به این ترکیب ذیل دامن شود.
- دست درکشیدن، دست کشیدن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
من از این شغل درکشیدم دست
نیستم شاه بلکه شاه پرست.
نظامی.
ز ریحانی چنان چون درکشم دست
که دی مستور بود و این زمان مست.
نظامی.
- زبان درکشیدن، خاموش شدن. از سخن خودداری کردن:
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش.
نظامی.
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبائی.
سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی.
سعدی.
زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی.
گفتا نگفتنی است سخن ورچه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش.
حافظ.
رجوع به درکشیدن در ردیف خود شود.
- سر از چیزی درکشیدن، دزدیدن سر و به کنار بردن:
سر از سنگ او پهلوان درکشید
از او رفت و شد در زمین ناپدید.
اسدی.
- سر درکشیدن، سر پائین آوردن. مقابل سر برکشیدن.
- ، سر برآوردن. تجاوز و دست اندازی و تاخت و تاز کردن: در راه نامۀ صاحب برید ری رسید که این جا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو (علاءالدوله) و همگان که به اطراف سر درکشیدند... و طاهر دبیر شغل کدخدائی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 361). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- عنان درکشیدن، اسب بداشتن. متوقف ساختن اسب. از حرکت بازداشتن اسب:
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش.
نظامی.
علم بفکن که عالم تنگنایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست.
نظامی.
رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
، کشیدن. گرفتن. در آغوش گرفتن:
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن.
فرخی.
، کنایه از نوشیدن و بسر کشیدن. (برهان) (آنندراج). آشامیدن. (ناظم الاطباء). شرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوشیدن شراب و مانند آن. آشامیدن مایعی نسبهً بسیار به یک بار:
سه روز اندر آن سور می درکشید
نبد بر در گنج بند و کلید.
فردوسی.
بیارید پس گفت جام نبید
بیاد تهمتن به لب درکشید.
فردوسی.
بیامد در آن باغ و می درکشید
چو پاسی ز تیره شب اندرکشید.
فردوسی.
جهانجوی چون کار از آنگونه دید
سران را بیاورد و می درکشید.
فردوسی.
نیم جوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنین است صواب.
منوچهری.
محبت در هشده هزار عالم کس را نیافته که یک شربت از او درکشد. (تذکرهالاولیاء عطار). بایزید جواب داد که من... آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهای ازل و ابد درمی کشد و نعره می زند. (تذکرهالاولیاء عطار).
دمادم شراب الم درکشند
اگرتلخ بینند دم درکشند.
سعدی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
در بزم عیش یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال مدام را.
حافظ.
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند.
حافظ.
لبش می بوسم و درمی کشم می
به آب زندگانی برده ام پی.
حافظ.
به درد و صاف ترا حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطافست.
حافظ.
گفتی ز سرّ عهد ازل نکته ای بگوی
آنگه بگویمت که دو پیمانه درکشم.
حافظ.
سرو من دمی بنشین خانه را گلستان کن
یک دو جام می درکش دور نوش گردان کن.
؟ (یادداشت مرحوم دهخدا).
ذأج، سخت بدم درکشیدن آب را. (از منتهی الارب)، چشیدن. (از ناظم الاطباء)، بلعیدن. فروبردن:
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معده اش نعره زنان هل من مزید.
مولوی.
اژدها بد مکرفرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک از او فرعون تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را درکشید.
مولوی.
- به دم درکشیدن، به دم جذب کردن. با نفس به سوی خود کشانیدن و فروبردن:
چو آن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید.
فردوسی.
همی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شد دژم.
فردوسی.
اگر زآن دره سر یکی برکشد.
همان جایگه تان به دم درکشد.
اسدی.
، مقید کردن. بقید درآوردن:
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون درکشیدم.
نظامی.
، جذب. (یادداشت مرحوم دهخدا). جذب کردن. کشاندن. نزدیک کردن:
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
ناصرخسرو.
از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش.
نظامی.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی.
نظامی.
چندان که ریش و گریبان بدست جوان افتاد بخود درکشید (ملاح را) و بی محابا کوفتن گرفت. (گلستان سعدی).
که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم دست فریادخوان.
سعدی.
نه صاحبدلان دست برمی کشند.
که سررشته از غیب درمی کشند.
سعدی.
اغراق، کمان پردرکشیدن. (دهار). تجاذب، مخالجه، از یکدیگر درکشیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- به بر درکشیدن، در بر کردن. پوشیدن:
شب تیره جوشن به بر درکشید
سپه را سوی طیسفون برکشید.
فردوسی.
- دم درکشیدن، از دم زدن بازایستادن. نفس نزدن. ساکت و خاموش شدن:
اگر ربایم دم را ز هجو من درکش
وگر ربائی میگوی و هیچ گون ماسای.
سوزنی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش.
که سیل از سر گذشت آنرا که می ترسانی از باران.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
- تنگ درکشیدن، استوار کردن و محکم کردن تنگ اسب بعزم حرکت:
چون برون کرد زو هماره (؟) و هنگ
درزمان درکشید محکم تنگ.
شهید.
، پایین کشیدن. فرود آوردن:
یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تخت کیان درکشد.
فردوسی.
سپاه آنان را از تخت درکشد. (قصص الانبیاء ص 243).
این سفره ز پشت باردرکش
این پرده ز روی کار درکش.
نظامی.
، فروکشیدن. پوشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به روی کشیدن:
هست در این بس کشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ترا بر چکاد.
منوچهری.
در حال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر درکشید و بیهوش شد. (تذکرهالاولیاء عطار). استغشاء، جامه به سر درکشیدن. التحاف، به سر درکشیدن. (دهار). تنضید، درکشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی).
- به آستین درکشیدن بر چیزی، نوازش کردن با سر آستین: امام علی نقی به آستین مبارک از روی شفقت و لطف و نوازش بر سر و روی ایشان درمی کشید. (تاریخ قم ص 202).
- رو (روی) درکشیدن، پنهان شدن. مخفی گشتن. مختفی شدن. رفتن. دور شدن. رو پنهان کردن:
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی.
نظامی.
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان رو درکشید.
مولوی.
ابوالفضل و برادر او ایشان آن مال را گذاردند و پنهان شدند... چون ابوالفضل و برادرش روی درکشیدند. (تجارب السلف).
چارۀ مظلوم نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی در کشد از تیر او.
سعدی.
رجوع به رو (روی) درکشیدن شود.
- روی به خاک درکشیدن، مردن:
تو بی پسری صلاح دیدی
زآن روی به خاک درکشیدی.
نظامی.
- روی در نقاب تراب درکشیدن، مدفون شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردن. بخاک رفتن.
، محو نمودن. (برهان) (آنندراج). محو کردن. (ناظم الاطباء). نابود ساختن.
- قلم درکشیدن، محو کردن. باطل ساختن. نادیده انگاشتن:
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش.
خاقانی.
قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
قلم درکش بحرفی کآن هوا نیست
علم برکش به علمی کآن خدا نیست.
نظامی.
رجوع به این ترکیب درردیف خود شود، کشیدن. آلودن. آلوده کردن. اندودن:
سرمم ز غبار دوست درکش
نیلم ز نیاز دوست برکش.
نظامی.
، داخل کردن. فرو کردن.
- میل درکشیدن، میل کشیدن (به چشم). کور کردن. نابینا ساختن:
طبایع را یکایک میل درکش
بدین خوبی خرد را نیل درکش.
نظامی.
بباید درکشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل.
نظامی.
، برشته کشیدن ومنظوم ساختن. (ناظم الاطباء). برشته کردن. سلک. (از منتهی الارب). مروارید را به رشته درکشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درهم کشیدن. (ناظم الاطباء). رد کردن. متصل کردن. جمع کردن. بهم آوردن:
وآنگه آن کیسه به کافور بینباری
درکشی سرش به ابریشم زنگاری.
منوچهری.
، رد کردن. گذراندن. عبور دادن. نوعی اتصال بوجود آوردن.
- مهار به بینی درکشیدن، فرمانبر کسی شدن:
وز این درکشیدن به بینی ّ خویش
ز بهر طمع این و آنرا مهار.
ناصرخسرو.
، داخل کردن. بردن. راندن. سوق دادن. جای دادن:
کاین بیکس را به عقد و پیوند
درکش به پناه آن خداوند.
نظامی.
، در خود بردن. فروبردن. داخل کردن: آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و آن جماعت درکشید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138)، حرکت دادن. براه افتادن. روی به جانبی آوردن. سوق دادن سپاه به جانبی. با سپاه به جانبی حرکت کردن: درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). فضل همچنان جملۀ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند... و فضل درکشید و به بغداد رفت. (تاریخ بیهقی ص 27). شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین به گرگان رفتند. (تاریخ بیهقی). از هزاراسب درکشیده دست بخون شسته تا وزیر و دبیر و ارکان دولت را... جمله بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690) .، بستن. حمل کردن. بردن:
کمان را به بازو همی درکشید
گهی در بر و گاه بر سر کشید.
فردوسی.
، کشیدن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء). اخراج. بیرون کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جدا کردن. دور کردن: کتح، درکشیدن باد از کسی جامه را. (از منتهی الارب)، طول کشیدن. امتداد یافتن: آب را هیچ منفذ نبود و روزگارها درکشید و آن همچنان میافزودتا اردشیربن بابک بیامد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137)، رد نمودن. (برهان) (آنندراج). رد کردن و واپس دادن. (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن. ترک کردن. دور شدن:
عشق غیرت کرد و زایشان درکشید
شد چنین خورشید زایشان ناپدید.
مولوی.
، آوردن. درآوردن. نام بردن. ذکر کردن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.
مولوی.
، کوتاه گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء).
- آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم).
دم بکشی بازدهی زآنکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام.
ناصرخسرو.
- دم درکشیدن، خاموش شدن:
چو اسفندیار این سخنها شنید
دلش گشت پردرد و دم درکشید.
فردوسی.
، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف).
- دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ تَ)
به درازا کشیدن. طول کشیدن. طول یافتن. زمانی دیر ادامه یافتن. دیرزمانی ادامه داشتن. (از یادداشت مؤلف) : ابومطیع... به درگاه آمده بود و وی بماند به جانب خانه نرفت چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122)
لغت نامه دهخدا
یرش بردن و حمله آوردن وباشتاب و تغیر و عصبانیت به سوی کسی روی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوارکشیدن
تصویر هوارکشیدن
دادکشیدن جار و جنجال کردن هوار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار کشیدن
تصویر کار کشیدن
بکار وا داشتن شخصی یا جانوری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جار کشیدن
تصویر جار کشیدن
جار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین کشیدن پایین انداختن، رکاب کشیدن حرکت کردن، بسر کشیدن نوشیدن شراب و مانند آن، جذب کردن، یا دم در کشیدن ساکت شدن، محو کردن نابود ساختن، با سپاه حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازکشیدن
تصویر نازکشیدن
تحمل نازکردن، قبول تقاضاهای کسی انجام دادن تمنیات کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار کشیدن
تصویر بار کشیدن
((کِ دَ))
ناز خریدن، ناز کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراکشیدن
تصویر فراکشیدن
((فَ کَ یا کِ دَ))
پیش کشیدن، به سوی خود کشیدن، بالا کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل کشیدن
تصویر دل کشیدن
((~. کِ دَ))
میل داشتن، جذب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جار کشیدن
تصویر جار کشیدن
((کَ یا کِ دَ))
فریاد زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
((دَ کِ دَ))
نوشیدن، حرکت کردن، پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واکشیدن
تصویر واکشیدن
جلب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
گر بیند که بر پشت بار سبک داشت، دلیل که به قدر و جنس آن بار وی را منفعت رسد. اگر بیند که بر پشت بار گران داشت، دلیل که گناه و معاصی بسیار کند. محمد بن سیرین
اگر بیند که بار بسیار داشت و دانست که از ملک او است. دلیل به قدر جنس بار وی را خیر و منفعت رسد یا مضرت و بدی. اگر بیند که آن بار ملک آن نبود خیر و شر او به خداوند خواب بازگردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب