جدول جو
جدول جو

معنی دارپوست - جستجوی لغت در جدول جو

دارپوست
پوست دارها (درخت ها)، چون تبریزی، چنار، بلوط، آزاد و جز آن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دار دوست
تصویر دار دوست
هر گیاه پیچنده مانند عشقه که به درخت مجاور خود بپیچد و بالا برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داربست
تصویر داربست
چوب بندی، چوب بست، چوب هایی که زیر درخت انگور برپا کنند و شاخه های تاک را روی آن بیندازند، داربند
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ پَرْ وَ)
در پرستنده. پرستندۀ در. پرستندۀ گوهر. جواهرخواه. مال دوست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
در سر حیوان خدا ننهاده ست
کو بود در بند لعل و درپرست.
مولوی.
رجوع به در شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ تَ / تِ)
خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندۀ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار:
هر آنگه کزین لشکر درپرست
بنالد بر ما یکی زیردست.
فردوسی.
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان و از درپرستان ما.
فردوسی.
بدو شادمان زیردستان او
چه شهری چه از درپرستان او.
فردوسی.
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی درپرست منند.
فردوسی.
چهارم که با زیردستان خویش
همان با کهن درپرستان خویش.
فردوسی.
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری درپرستان ما.
فردوسی.
، آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
بازدر بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان فرامرزان بخش بستک شهرستان لار. چهل و دوهزارگزی جنوب باختر بستک. دامنۀ شمالی کوه داربست. گرمسیر و مالاریائی است و سکنۀ آن 270 تن است. آب آنجا از باران. محصول آن خرما. دیمی. شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
داربند. چفتی که تاک و کدو بر آن اندازند تا پهن شود و خوشه ها بدان آویزند. (آنندراج) ، چوبی چند که معماران بالای آن نشسته، کار میکنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام، در 6 هزارگزی جنوب چرداول و دوهزارگزی جنوب راه مالرو شیروان، کوهستانی، گرمسیر و سکنۀ آن 60 تن است، آب آن از رود خانه چرداول، محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان سلکی شهرستان نهاوند، در 25هزارگزی باختر نهاوند و 2هزارگزی مارس بان، سکنۀ آن 25 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عنب الثعلب و تاجریزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محمدعلی. از اهل غور بود. جوینی آرد: او از جانب سلطان محمد خوارزمشاه درغزنه با بیست هزار مرد بود و چون سلطان محمد در کنارآب از مغولان شکست خورد یمین ملک مقطع هرات بهرات رفت و از آنجا براه گرمسیر بغزنه رفت و در دو سه منزلی غزنه فرودآمد و رسول به او فرستاد که ما را علفخوارمعین کن تا با هم باشیم که سلطان منهزم بعراق رفت وتتار بخراسان درآمد تا آنگاه که از حال سلطان چه ظاهر شود. خرپوست و امرای او بجواب یمین ملک گفتند که ما مردمی غوری ایم و شما ترک و با هم زندگانی نتوانیم کرد. (از تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 192 و 193)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است در ولایت سیواس و قضای نیکسار ملحق بسنجاق توقاد و آن در شمال قضا در حدود سنجاق جانیک واقع است. (قاموس الأعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
طبق نوشتۀ ژوستن مورخ (کتاب 1، بند 10) چون کبوجیه خواست بمصر رود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد. این مغ، وقتی که شنید کبوجیه درگذشته سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را که ارپاست نام داشت و به سمردیس شبیه بود، بتخت نشاند. (ایران باستان ص 531)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوپوس. (ناظم الاطباء). دوپوسته. پوستی روی پوست دیگر. پوست بر پوست. با دو جدار یا با دو پوشش. رجوع به دوپوس شود
لغت نامه دهخدا
پوست انار، انار پوست، قشرالرمان: کفک دریا درمسنگی و نیم مازو و نار پوست از هر یکی چهار درمسنگ، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و داروهاء دیگر که بدین کار شاید داروهاء قابض باشد، چون مازو و نار پوست، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، دارچینی، (ناظم الاطباء)، قرنفل که اطباء آن را قرفه مینامند، در کتابهای لغت چنین آمده اما وجه تسمیۀ آن بر من معلوم نشد، (شعوری)
لغت نامه دهخدا
پوستی که بزیر بشده است، مقابل روی پوست، جلد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، قسمتی از زیرپوست که در زیر طبقۀ مالپیکی قرار گرفته و در ضخامت آن رگهای خونی و ریشه مو و بن پی های لامسه و غدد مولد عرق و ریشه ناخن (در پوست نوک انگشتان) و رشته های عصبی جلدی قرار دارند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دوست دارندۀ عدل، عدل خواه، عدل دوست، محب عدل:
نکوکار و با دانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست،
اسدی
لغت نامه دهخدا
درختی است که دارای ساقه های پیچنده است وآن را عشقه گویند، مهر بانک لبلاب، رجوع به لبلاب، عشقه، عشق پیچان و مهربانک شود، و در تداول جنگلبانی بر همه انواع درختان پیچنده اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از مرکبات است که پوست میوۀ آن چون پوست لیموی شیرین زرد و شکل آن چون گلابی کشیده و دراز باشد، بزرگتر از گلابی
لغت نامه دهخدا
جانوری که پوستش دارای خار است. یا خار پوستان، جمع خار پوست. شاخه ای از جانوران دریایی که پوست بدنشان از خارهای بسیار پوشیده شده و دارای تقارن شعاعی میباشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربست
تصویر داربست
چوب بست، چوب بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپرست
تصویر درپرست
درباری، خدمتگزار، نوکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نار پوست
تصویر نار پوست
پوست انار، دارچینی
فرهنگ لغت هوشیار
پوست گاو (مطلقا)، پوست گاوی که در آن کاه یا زر کنند قنطار: دگر هر چه در پادشاهی اوست زگنج گهر پر کند گاو پوست، آنکه دارای پوستی ضخیم مانند پوست گاو است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربست
تصویر داربست
((بَ))
چوب بند، چوب بست
فرهنگ فارسی معین