داهول، دام داهول، پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار، ج، دواحیل، (منتهی الارب)، دامی که برای صید گور و آهو کنند
داهول، دام داهول، پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار، ج، دواحیل، (منتهی الارب)، دامی که برای صید گور و آهو کنند
عبارتی که هنگام ترس، فرار، تعجب یا پس از سجده، در صورت ارتکاب اشتباه، بیان می شود، برای مثال مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادی کنان (سعدی - ۱۲۸)
عبارتی که هنگام ترس، فرار، تعجب یا پس از سجده، در صورت ارتکاب اشتباه، بیان می شود، برای مِثال مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادی کنان (سعدی - ۱۲۸)
داهل، داحول، داخول، علامتی که دهقانان بجهت دفع جانوران زیانکار در میان زراعت نصب کنند، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت نصب کنند برای منع وحوش و طیور از خراب کردن زراعت، هراسه، (غیاث)، آدم شکلی که برای رمانیدن وحوش و طیور در باغ و کشت سازند، (غیاث) : سلطنت گر هم بدین طبل و علم بودی بحشر دشتبان داهول خود آنروز هم بفراشتی، نزاری قهستانی، ، علامتی که صیادان بر کنار دام سازند، (برهان)، علامتها که بر زمین زنند تا نخجیران از آن بهراسند و قصد دام کنند، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، داهل، داحول، داخول، و دام و داهول بصورت ترکیب اضافی مقلوب ’دام داهول’ در این مورد ظاهراً بر مجموع آن علائم و دام و گاه بر خود دام اطلاق شده است و از مجموع یا از هر یک از اجزاء ترکیب، ارادۀ دام و تله و جال و آلتها که برای شکار و صید حیوانات بکار برند شده است: چسته بتافتستم کایدونم گوئی ز دام داهول جستستم، ابوشکور، همی دانست جادو دایۀ پیر که این بار از کمانش راست شد تیر رمیده گور در داهولش افتاد وز افسونش ببند آمد سر باد، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بهر صیدی کو نمی گنجد بدام دام داهول شکاری میکشم، مولوی، و رجوع به داهل و داهول شود، تاج مرصع، (برهان)، تاج مرصع پادشاهان اما به این معنی ظاهراً مصحف داهم (صورتی از دیهیم) باشد، (از حاشیۀ برهان چ معین)
داهل، داحول، داخول، علامتی که دهقانان بجهت دفع جانوران زیانکار در میان زراعت نصب کنند، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت نصب کنند برای منع وحوش و طیور از خراب کردن زراعت، هراسه، (غیاث)، آدم شکلی که برای رمانیدن وحوش و طیور در باغ و کشت سازند، (غیاث) : سلطنت گر هم بدین طبل و علم بودی بحشر دشتبان داهول خود آنروز هم بفراشتی، نزاری قهستانی، ، علامتی که صیادان بر کنار دام سازند، (برهان)، علامتها که بر زمین زنند تا نخجیران از آن بهراسند و قصد دام کنند، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، داهل، داحول، داخول، و دام و داهول بصورت ترکیب اضافی مقلوب ’دام داهول’ در این مورد ظاهراً بر مجموع آن علائم و دام و گاه بر خود دام اطلاق شده است و از مجموع یا از هر یک از اجزاء ترکیب، ارادۀ دام و تله و جال و آلتها که برای شکار و صید حیوانات بکار برند شده است: چسته بتافتستم کایدونم گوئی ز دام داهول جستستم، ابوشکور، همی دانست جادو دایۀ پیر که این بار از کمانش راست شد تیر رمیده گور در داهولش افتاد وز افسونش ببند آمد سر باد، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بهر صیدی کو نمی گنجد بدام دام داهول شکاری میکشم، مولوی، و رجوع به داهل و داهول شود، تاج مرصع، (برهان)، تاج مرصع پادشاهان اما به این معنی ظاهراً مصحف داهم (صورتی از دیهیم) باشد، (از حاشیۀ برهان چ معین)
مرکّب از: ’لا’ + ’حول’، مختصر ’لاحول و لاقوه الا باﷲ العلی العظیم’ است و آن رابرای راندن دیو و شیطان، بر زبان آرند: از گفتن لاحول گریزد شیطان. معزی. ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار. ازرقی. چون ز لاحول تو نترسد دیو نیست مسموع لابه نزد خدیو. سنائی. تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لاحول کس باز پس. سعدی (بوستان)، ، گاه در مقام اعتراض به کار برند: هین مگو لاحول عمران زاده ام من ز لاحول آن طرف افتاده ام. مولوی. از لاحول آن طرف افتادن مأخوذ از همین بیت مثنوی است، آن طرف افتادن کنایه از بی بند و بار نسبت به اخلاق و آداب و رسوم بودن. عجیب تر آنکه زاغ نیز از مجاورت طوطی بجان آمده لاحول گویان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید. (گلستان)، انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم که دیگر باره ابلیس رامعلم ملکوت چرا کرده اند. (گلستان)، ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکر اندرمن آویخت دست. سعدی. تا به صبح از شراب فکرت مست دست لاحول میزدی بر دست. سعدی. مگوی انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی
مُرَکَّب اَز: ’لا’ + ’حول’، مختصر ’لاحول و لاقوه الا باﷲ العلی العظیم’ است و آن رابرای راندن دیو و شیطان، بر زبان آرند: از گفتن لاحول گریزد شیطان. معزی. ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار. ازرقی. چون ز لاحول تو نترسد دیو نیست مسموع لابه نزد خدیو. سنائی. تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لاحول کس باز پس. سعدی (بوستان)، ، گاه در مقام اعتراض به کار برند: هین مگو لاحول عمران زاده ام من ز لاحول آن طرف افتاده ام. مولوی. از لاحول آن طرف افتادن مأخوذ از همین بیت مثنوی است، آن طرف افتادن کنایه از بی بند و بار نسبت به اخلاق و آداب و رسوم بودن. عجیب تر آنکه زاغ نیز از مجاورت طوطی بجان آمده لاحول گویان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید. (گلستان)، انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم که دیگر باره ابلیس رامعلم ملکوت چرا کرده اند. (گلستان)، ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکر اندرمن آویخت دست. سعدی. تا به صبح از شراب فکرت مست دست لاحول میزدی بر دست. سعدی. مگوی انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی
داخل که درگاه پادشاهان باشد، (برهان)، دارافزاین که بر در سلاطین از چوب و سنگ بود، (شرفنامه)، دکان، دکه و سکوئی که بر درگاه اکابر سلاطین بجهت نشستن سازند، (برهان)، درگاه و صفه که بر در سلاطین از چوب و سنگ سازند برای نشستن، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک بدام نصب کنند تا صید از آن بترسد و بجانب دام راهی شود، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور، (برهان)، مترسک، مترس، چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان سازند، داحول، داهول
داخُل که درگاه پادشاهان باشد، (برهان)، دارافزاین که بر در سلاطین از چوب و سنگ بود، (شرفنامه)، دکان، دکه و سکوئی که بر درگاه اکابر سلاطین بجهت نشستن سازند، (برهان)، درگاه و صفه که بر در سلاطین از چوب و سنگ سازند برای نشستن، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک بدام نصب کنند تا صید از آن بترسد و بجانب دام راهی شود، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور، (برهان)، مترسک، مترس، چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان سازند، داحول، داهول
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند: یک دو بیند همی بچشم احول. مسعودسعد. احول ارهیچ کج شمارستی بر فلک مه که دوست چارستی. سنائی. و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). همه روز اعور است چرخ ولیک احولست آن زمان که کینه ور است. خاقانی. شاه احول کرددر راه خدا آن دو دمساز خدائی را جدا. مولوی. اصل بیند دیده چون اکمل بود فرع بیند چونکه مرد احول بود. مولوی. این منی و هستی اول بود که از او دیده کژ و احول بود. مولوی. گفت احول زان دو شیشه تا کدام پیش تو آرم بکن شرحی تمام. مولوی. آن نظر بر بخت چشم احول کند کلب را کهدانی و کاهل کند. مولوی. مؤنث: حولاء. ج، حول، جمع واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند: یک دو بیند همی بچشم احول. مسعودسعد. احول ارهیچ کج شمارستی بر فلک مه که دوست چارستی. سنائی. و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). همه روز اعور است چرخ ولیک احولست آن زمان که کینه ور است. خاقانی. شاه احول کرددر راه خدا آن دو دمساز خدائی را جدا. مولوی. اصل بیند دیده چون اکمل بود فرع بیند چونکه مرد احول بود. مولوی. این منی و هستی اول بود که از او دیده کژ و احول بود. مولوی. گفت احول زان دو شیشه تا کدام پیش تو آرم بکن شرحی تمام. مولوی. آن نظر بر بخت چشم احول کند کلب را کهدانی و کاهل کند. مولوی. مؤنث: حَوْلاء. ج، حول، جَمعِ واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حوّاء. ج، حوّ عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حَوّاء. ج، حُوّ عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
چاهی که کنده شود پس یافته نشود آب آن زیر کنارهای وی پس نیز کنده شودتا چشمۀ آب بر آید، چاه فراخ جوانب. (منتهی الارب) ، چاه کژ. (مهذب الاسماء) ، ناقه که پیش آید شتران را و یکسو شود از آنها. (منتهی الارب)
چاهی که کنده شود پس یافته نشود آب آن زیر کنارهای وی پس نیز کنده شودتا چشمۀ آب بر آید، چاه فراخ جوانب. (منتهی الارب) ، چاه کژ. (مهذب الاسماء) ، ناقه که پیش آید شتران را و یکسو شود از آنها. (منتهی الارب)
داحس، ریش یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد، (منتهی الارب)، کژدم، کژدمک، خوی درد، عقربک، گوشه، ناخن پال، ناخن خوار، کرمیشک، (مهذب الاسماء)، درد ناخن، ج، دواحیس، رجوع به داحس و نیز رجوع به داخس شود
داحس، ریش یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد، (منتهی الارب)، کژدم، کژدمک، خوی درد، عقربک، گوشه، ناخن پال، ناخن خوار، کرمیشک، (مهذب الاسماء)، درد ناخن، ج، دواحیس، رجوع به داحس و نیز رجوع به داخس شود
داحول: پارسی تازی گشته داخول گونه ای از تله و لولوی سر خرمن علامتی که در زراعت و فالیز و مانند آن نصب کنند تا جانوران موذی از آن برهند، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک به دام نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بسوی دام آیند و گرفتار شوند
داحول: پارسی تازی گشته داخول گونه ای از تله و لولوی سر خرمن علامتی که در زراعت و فالیز و مانند آن نصب کنند تا جانوران موذی از آن برهند، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک به دام نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بسوی دام آیند و گرفتار شوند