نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
مخزن. (از ناظم الاطباء). انبار. آنجا که اشیاء را نگاه دارند. خزانه. (یادداشت بخط مؤلف). در این معنی مقصود از خزینه محلی است که اشیاء اعم از قیمتی یا غیرقیمتی در آن نهند ولی معمولاً به محلی اطلاق میشود که در آنجا اشیاء قیمتی می نهند یعنی گنج خانه: جز که قرآن نیست خزینه علوم مجمع علم آنکه بر او خازن است. ناصرخسرو. دل خزینه علم دین آمدترا نیست برتر گوهری از علم دین. ناصرخسرو. بخوی نیک و دانش فخر باید بدین پرکن بسینه در خزینه. ناصرخسرو. به بتکده در بت را خزینه ای کردند در آن خزینه بصندوقهای پیل گهر. فرخی. ، گنجینه. (مجمل اللغه). خزانه. (ناظم الاطباء). دفینه. مال برنهاده. خواستۀ برنهاده. (یادداشت بخط مؤلف) : موش و مار اندر خزینه خویش مفکن خیر خیر گر نداری در و گوهر کاندرو مخزن کنی. ناصرخسرو. مکر دیوان و هوسها را منه در خزینه علم رب العالمین. ناصرخسرو. هر که دلی دارد از خیانت خالی باد در آن دل ز بهر خواجه خزینه. سوزنی. فراوان خزینه فراوان غم است کم است انده آن را که دنیا کم است. نظامی. ، مغازه، باج و خراج، بیت المال. (ناظم الاطباء). خواسته ها و مالهای برنهادۀ یک کشور که خرج و دخل آن کشور بدان وابسته است یعنی مداخل بدانجا میرود و مخارج از آنجا میشود و بنابر اطلاق حال بر محل جایی که این خواسته ها بدانجاست خزینه نیز نام دارد: همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست. (حدود العالم). و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت بخزینه آرند. (حدود العالم). قلعۀ عظیم است بر دست راست و بر سر کوهی بلند نهاده است و خزینه های تبت خاقان آنجا باشد. (حدود العالم). و سباشی حاجب را بسرایچۀ دیگر خزینه. (تاریخ بیهقی). خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بارکردند و شاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی). وی را بسوی سرایچه بردند که در آن دهلیزبرای امارت است و خزینه آنجا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). احمد عبدالصمد... پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد تا علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح راخواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزینه ها و غلامان سرایی را برداشت... بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزینه سلطان آباد کند. (گلستان سعدی). خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طمعۀ شیاطین. (گلستان سعدی). خزینه تهی به که مردم برنج. سعدی
مخزن. (از ناظم الاطباء). انبار. آنجا که اشیاء را نگاه دارند. خزانه. (یادداشت بخط مؤلف). در این معنی مقصود از خزینه محلی است که اشیاء اعم از قیمتی یا غیرقیمتی در آن نهند ولی معمولاً به محلی اطلاق میشود که در آنجا اشیاء قیمتی می نهند یعنی گنج خانه: جز که قرآن نیست خزینه علوم مجمع علم آنکه بر او خازن است. ناصرخسرو. دل خزینه ْ علم دین آمدترا نیست برتر گوهری از علم دین. ناصرخسرو. بخوی نیک و دانش فخر باید بدین پرکن بسینه در خزینه. ناصرخسرو. به بتکده در بت را خزینه ای کردند در آن خزینه بصندوقهای پیل گهر. فرخی. ، گنجینه. (مجمل اللغه). خزانه. (ناظم الاطباء). دفینه. مال برنهاده. خواستۀ برنهاده. (یادداشت بخط مؤلف) : موش و مار اندر خزینه خویش مفکن خیر خیر گر نداری در و گوهر کاندرو مخزن کنی. ناصرخسرو. مکر دیوان و هوسها را منه در خزینه علم رب العالمین. ناصرخسرو. هر که دلی دارد از خیانت خالی باد در آن دل ز بهر خواجه خزینه. سوزنی. فراوان خزینه فراوان غم است کم است انده آن را که دنیا کم است. نظامی. ، مغازه، باج و خراج، بیت المال. (ناظم الاطباء). خواسته ها و مالهای برنهادۀ یک کشور که خرج و دخل آن کشور بدان وابسته است یعنی مداخل بدانجا میرود و مخارج از آنجا میشود و بنابر اطلاق حال بر محل جایی که این خواسته ها بدانجاست خزینه نیز نام دارد: همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست. (حدود العالم). و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت بخزینه آرند. (حدود العالم). قلعۀ عظیم است بر دست راست و بر سر کوهی بلند نهاده است و خزینه های تبت خاقان آنجا باشد. (حدود العالم). و سباشی حاجب را بسرایچۀ دیگر خزینه. (تاریخ بیهقی). خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بارکردند و شاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی). وی را بسوی سرایچه بردند که در آن دهلیزبرای امارت است و خزینه آنجا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). احمد عبدالصمد... پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد تا علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح راخواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزینه ها و غلامان سرایی را برداشت... بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزینه سلطان آباد کند. (گلستان سعدی). خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طمعۀ شیاطین. (گلستان سعدی). خزینه تهی به که مردم برنج. سعدی
از: گوز (گردو) + -ینه (پسوند نسبت). پهلوی گوچنگ ’اونوالا 93’. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). حلوایی را گویند که از مغز گردکان پزند. (برهان). حلوای گوز که چارمغز باشد (رشیدی). حلوایی باشد که از مغز گردکان بپزند. (جهانگیری). حلوای گوز یعنی گردو که آن را چهارمغز گویند زیرا که مغزش چهارپاره است. (انجمن آرا). حلوا یعنی شیرینی که با شکر یا عسل و کوفتۀ گوز کنند، و معرب آن جوزینق و جوزینج است. (المعرب جوالیقی). جوزینج. (زمخشری) : قطائف جوانان رقص می کنند و لوزینه و گوزینه و مرغ بریان و فواکه الوان می خورند. (اسرارالتوحید ص 54). نباشد در جهان هرگز چنین مطلوب دیرینه خوشا پالودۀ شکّر زهی حلوای گوزینه. ؟ (از شعوری ج 2 ورق 307)
از: گوز (گردو) + -ینه (پسوند نسبت). پهلوی گوچنگ ’اونوالا 93’. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). حلوایی را گویند که از مغز گردکان پزند. (برهان). حلوای گوز که چارمغز باشد (رشیدی). حلوایی باشد که از مغز گردکان بپزند. (جهانگیری). حلوای گوز یعنی گردو که آن را چهارمغز گویند زیرا که مغزش چهارپاره است. (انجمن آرا). حلوا یعنی شیرینی که با شکر یا عسل و کوفتۀ گوز کنند، و معرب آن جوزینق و جوزینج است. (المعرب جوالیقی). جوزینج. (زمخشری) : قطائف جوانان رقص می کنند و لوزینه و گوزینه و مرغ بریان و فواکه الوان می خورند. (اسرارالتوحید ص 54). نباشد در جهان هرگز چنین مطلوب دیرینه خوشا پالودۀ شکّر زهی حلوای گوزینه. ؟ (از شعوری ج 2 ورق 307)
لوزینج. جوزقند یا جوزآگند امروزی و یا چیزی شبیه بدان بوده است. جوزینق. (دهار). قطائف. (منتهی الارب). شکر بادام. قسمی شیرینی. حلوا که با کوفتۀ مغز بادام و عسل یا شکر کنند. هر چیز را گویند از خورشها که در آن مغز بادام کرده باشند و از مغز بادام پخته و ساخته باشند چه لوز به عربی بادام را گویند. حلوائی است، چون قطائف که روغن بادام یا کوبیدۀ بادام در آن کنند. لوز. حلوائی که در آن مغز بادام انداخته باشند. (غیاث). حلوا که از آرد بادام و شکر کنند و هو نحو القطائف الا انه اخف منه کثیرا. (بحر الجواهر) : گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش. ناصرخسرو. هرچه از حس و خیال بیرون است ابلهان را در آن نصیب نیست، چنانکه گاو را در لوزینه و مرغ بریان. (کیمیای سعادت غزالی). سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم کار لوزینه کنی ساخته ازبی سازی. سوزنی. اندر این موسم انباز کرم لوزینه ست از سخای تو شود ساخته این انبازی کار لوزینۀ ما را به کرم ساخته کن که نخستین سخن از تنگ شکر آغازی. سوزنی. در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر؟ سوزنی. اینهمه سکبای خشم خوردم کآخر بینم لوزینۀ رضای صفاهان. خاقانی. کآن خوشترین نواله که از دست او خوری لوزینه ای است خردۀ الماس در میان. خاقانی. ز لوزینۀ خشک و حلوای تر به تنگ آمده تنگهای شکر. نظامی. به یوسف صورتی گرگی همی زاد به لوزینه درون الماس میداد. نظامی. هرکه آرد حرمت آن حرمت برد هرکه آرد قند لوزینه خورد. مولوی. کودکان را حرص لوزینه و شکر از نصیحتهاکند دو گوش کر. مولوی. لوزینه که سازوار جان است در معده چو پر خوری زیان است. امیرخسرو. صحن گلزار خیال من که صد بستان در اوست لاله اش لوزینه و پالوده آمد خوش نظر. بسحاق اطعمه. ز روی ماشبا دارد برنج زرد سرسبزی ز مغز پسته می یابد دل لوزینه فیروزی. احمد اطعمه شیرازی. - سیر در لوزینه خورانیدن، فریفتن. - سیر در لوزینه خوردن. رجوع به امثال و حکم ذیل سیر در لوزینه داشتن شود: اندر ایام تو در خوان غرور روزگار ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر. سوزنی. حکم ازل چو مایدۀ دشمن ترا لوزینه ساخته ست به سیر اندر آسمان. سوزنی. ناصح دین گشته آن کافر وزیر کرده او از مکر درلوزینه سیر. مولوی. - سیر در لوزینه داشتن: هست مهر زمانه با کینه سیر دارد میان لوزینه. سنائی. از دست خود زمانه مراو را بمکر و فن لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود. سنائی. - امثال: قدر لوزینه خر کجا داند. (جامعالتمثیل). گاو لوزینه چه داند، نظیر: خرچه داند قیمت نقل و نبات. لوزینه به گاو دادن، دفع شی ٔ در غیرموضع آن. لوزینه به گاو دادن از کون خری است. (جامعالتمثیل)
لوزینج. جوزقند یا جوزآگند امروزی و یا چیزی شبیه بدان بوده است. جوزینق. (دهار). قطائف. (منتهی الارب). شکر بادام. قسمی شیرینی. حلوا که با کوفتۀ مغز بادام و عسل یا شکر کنند. هر چیز را گویند از خورشها که در آن مغز بادام کرده باشند و از مغز بادام پخته و ساخته باشند چه لوز به عربی بادام را گویند. حلوائی است، چون قطائف که روغن بادام یا کوبیدۀ بادام در آن کنند. لوز. حلوائی که در آن مغز بادام انداخته باشند. (غیاث). حلوا که از آرد بادام و شکر کنند و هو نحو القطائف الا انه اخف منه کثیرا. (بحر الجواهر) : گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش. ناصرخسرو. هرچه از حس و خیال بیرون است ابلهان را در آن نصیب نیست، چنانکه گاو را در لوزینه و مرغ بریان. (کیمیای سعادت غزالی). سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم کار لوزینه کنی ساخته ازبی سازی. سوزنی. اندر این موسم انباز کرم لوزینه ست از سخای تو شود ساخته این انبازی کار لوزینۀ ما را به کرم ساخته کن که نخستین سخن از تنگ شکر آغازی. سوزنی. در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر؟ سوزنی. اینهمه سکبای خشم خوردم کآخر بینم لوزینۀ رضای صفاهان. خاقانی. کآن خوشترین نواله که از دست او خوری لوزینه ای است خردۀ الماس در میان. خاقانی. ز لوزینۀ خشک و حلوای تر به تنگ آمده تنگهای شکر. نظامی. به یوسف صورتی گرگی همی زاد به لوزینه درون الماس میداد. نظامی. هرکه آرد حرمت آن حرمت برد هرکه آرد قند لوزینه خورد. مولوی. کودکان را حرص لوزینه و شکر از نصیحتهاکند دو گوش کر. مولوی. لوزینه که سازوار جان است در معده چو پر خوری زیان است. امیرخسرو. صحن گلزار خیال من که صد بستان در اوست لاله اش لوزینه و پالوده آمد خوش نظر. بسحاق اطعمه. ز روی ماشبا دارد برنج زرد سرسبزی ز مغز پسته می یابد دل لوزینه فیروزی. احمد اطعمه شیرازی. - سیر در لوزینه خورانیدن، فریفتن. - سیر در لوزینه خوردن. رجوع به امثال و حکم ذیل سیر در لوزینه داشتن شود: اندر ایام تو در خوان غرور روزگار ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر. سوزنی. حکم ازل چو مایدۀ دشمن ترا لوزینه ساخته ست به سیر اندر آسمان. سوزنی. ناصح دین گشته آن کافر وزیر کرده او از مکر درلوزینه سیر. مولوی. - سیر در لوزینه داشتن: هست مهر زمانه با کینه سیر دارد میان لوزینه. سنائی. از دست خود زمانه مراو را بمکر و فن لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود. سنائی. - امثال: قدر لوزینه خر کجا داند. (جامعالتمثیل). گاو لوزینه چه داند، نظیر: خرچه داند قیمت نقل و نبات. لوزینه به گاو دادن، دفع شی ٔ در غیرموضع آن. لوزینه به گاو دادن از کون ِ خری است. (جامعالتمثیل)
دهی است از دهستان سویره بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال باختری هندیجان سر راه فرعی اتومبیل رو ده ملا، دشت، گرمسیر آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و حشم داری، راه در تابستان اتومبیل رو، ساکنان از طایفۀ شریفاتند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سویره بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال باختری هندیجان سر راه فرعی اتومبیل رو ده ملا، دشت، گرمسیر آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و حشم داری، راه در تابستان اتومبیل رو، ساکنان از طایفۀ شریفاتند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهین دژ شهرستان مراغه واقع در جنوب شاهین دژ و باختر راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب این دهکده کوهستانی است. با آب و هوای سالم و 217 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهین دژ شهرستان مراغه واقع در جنوب شاهین دژ و باختر راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب این دهکده کوهستانی است. با آب و هوای سالم و 217 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بهره و حصۀ هرروزه. (ناظم الاطباء). روزی. (فرهنگ فارسی معین)، آنچه از نقد و جنس که هر روزه بشخص میرسد، معاش یومیه، جیره ای که هرروزه به مستحقین دهند. (ناظم الاطباء)، روزگار. زمان. دوران: آن روزینه شهر (بخارا) همانقدر بود که شهرستان است. (تاریخ بخارای نرشخی)
بهره و حصۀ هرروزه. (ناظم الاطباء). روزی. (فرهنگ فارسی معین)، آنچه از نقد و جنس که هر روزه بشخص میرسد، معاش یومیه، جیره ای که هرروزه به مستحقین دهند. (ناظم الاطباء)، روزگار. زمان. دوران: آن روزینه شهر (بخارا) همانقدر بود که شهرستان است. (تاریخ بخارای نرشخی)
میمون را گویند. (برهان). کنیت میمون که آنرا بفارسی کپی خوانند. بوزینه مخفف ابوزینه. (از غیاث) (آنندراج). پهنانه. (فرهنگ اسدی). ابوخالد. ابوحبیب. ابوخلف. ابوزنه. ابوقشه. ابوقیس. (المرصع). کپی. قرد. حمدونه. شادی. بوزنه. (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه بتکلیف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). کافران اندر مری بوزینه طبع آفتی آمد درون سینه طبع. مولوی. پس خدا آن قوم رابوزینه کرد چون که عهد خود شکستند از نبرد. مولوی. - امثال: بوزینه را با درودگری چه کار. رجوع به بوزنه و بوزنینه وامثال و حکم دهخدا شود
میمون را گویند. (برهان). کنیت میمون که آنرا بفارسی کپی خوانند. بوزینه مخفف ابوزینه. (از غیاث) (آنندراج). پهنانه. (فرهنگ اسدی). ابوخالد. ابوحبیب. ابوخلف. ابوزنه. ابوقشه. ابوقیس. (المرصع). کپی. قرد. حمدونه. شادی. بوزنه. (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه بتکلیف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). کافران اندر مری بوزینه طبع آفتی آمد درون سینه طبع. مولوی. پس خدا آن قوم رابوزینه کرد چون که عهد خود شکستند از نبرد. مولوی. - امثال: بوزینه را با درودگری چه کار. رجوع به بوزنه و بوزنینه وامثال و حکم دهخدا شود
حلوایی است که از شکر (یا عسل) ومغز بادام نرم کوبیده ومخلوط به گلاب می سازند. این خمیر را در میان ورقه های بسیار نازکی از نان مانند لواش (و حتی از آن نیز نازکتر) می پیچند وبقطعه های کوچک می برند و در ظرفی بصف در کنار هم مرتب می کنند وشربتی از شهد و شیره تازه آمیخته به گلاب می جوشانند و برآن می ریزند. آخر الامر مقداری مغز پسته خر کرده و کوبیده بر روی آن می پراکنند
حلوایی است که از شکر (یا عسل) ومغز بادام نرم کوبیده ومخلوط به گلاب می سازند. این خمیر را در میان ورقه های بسیار نازکی از نان مانند لواش (و حتی از آن نیز نازکتر) می پیچند وبقطعه های کوچک می برند و در ظرفی بصف در کنار هم مرتب می کنند وشربتی از شهد و شیره تازه آمیخته به گلاب می جوشانند و برآن می ریزند. آخر الامر مقداری مغز پسته خر کرده و کوبیده بر روی آن می پراکنند
اگر بیند که لوزینه در خواب به دهان نهاد، دلیل که سخنی خوش شنود. اگر بیند لوزینه بسیار داشت، دلیل است مال فراوان یابد. اگر دید لوزینه به کسی داد، دلیل است راحتی به وی رساند. محمد بن سیرین
اگر بیند که لوزینه در خواب به دهان نهاد، دلیل که سخنی خوش شنود. اگر بیند لوزینه بسیار داشت، دلیل است مالِ فراوان یابد. اگر دید لوزینه به کسی داد، دلیل است راحتی به وی رساند. محمد بن سیرین
اگر دید بوزینه را بکشت، دلیل که بیمار شود و زود شفا یابد. اگر دید که بوزینه بر اسب نشسته بود، دلیل که جهودی با زن او فساد کند. و بوزینه ماده زنی مفسده و جادوگر است. اگر دید که بوزینه به خانه درآمد، دلیل که او را جادو کنند. اگر دید بوزینه با وی سخن گفت، دلیل که زن با وی دراز زبانی کند. اگر دید بوزینه او بگزید، دلیل که بیمار شود یا از عیال خود دشنام شنود. اگر دید بوزینه به وی چیزی داد تا بخورد، دلیل که مال خویش را بر اهل بیت هزینه کند. جابر مغربی وزینه در خواب، دلیل بر دشمنی فریبنده و ملعون است. اگر دید بر بوزینه نشسته بود و آن بوزینه مطیع او بود، دلیل که بر دشمن غالب شود و او را قهر کند. اگر دید با بوزینه نبرد می کرد و بر وی چیره شد، دلیل که بیمار شود و از آن شفا نیابد، یا عیبی بر تن او پدید آید که از آن خلاصی نیابد. محمد بن سیرین گر دید بوزینه را بکشت، دلیل که دشمن را قهر کند. اگر دید گوشت او بخورد، دلیل که در رنجی و غیبی گرفتار آید. اگر دید کسی بوزینه به وی بخشید، دلیل که کسی دشمنی او ظاهر کند.
اگر دید بوزینه را بکشت، دلیل که بیمار شود و زود شفا یابد. اگر دید که بوزینه بر اسب نشسته بود، دلیل که جهودی با زن او فساد کند. و بوزینه ماده زنی مفسده و جادوگر است. اگر دید که بوزینه به خانه درآمد، دلیل که او را جادو کنند. اگر دید بوزینه با وی سخن گفت، دلیل که زن با وی دراز زبانی کند. اگر دید بوزینه او بگزید، دلیل که بیمار شود یا از عیال خود دشنام شنود. اگر دید بوزینه به وی چیزی داد تا بخورد، دلیل که مال خویش را بر اهل بیت هزینه کند. جابر مغربی وزینه در خواب، دلیل بر دشمنی فریبنده و ملعون است. اگر دید بر بوزینه نشسته بود و آن بوزینه مطیع او بود، دلیل که بر دشمن غالب شود و او را قهر کند. اگر دید با بوزینه نبرد می کرد و بر وی چیره شد، دلیل که بیمار شود و از آن شفا نیابد، یا عیبی بر تن او پدید آید که از آن خلاصی نیابد. محمد بن سیرین گر دید بوزینه را بکشت، دلیل که دشمن را قهر کند. اگر دید گوشت او بخورد، دلیل که در رنجی و غیبی گرفتار آید. اگر دید کسی بوزینه به وی بخشید، دلیل که کسی دشمنی او ظاهر کند.