جدول جو
جدول جو

معنی خورشیدان - جستجوی لغت در جدول جو

خورشیدان
(خُرْ)
دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 37هزارگزی شمال باختری درمیان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورشیدفر
تصویر خورشیدفر
(دخترانه)
آنکه شکوه و جلالی چون خورشید دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدرخ
تصویر خورشیدرخ
(دخترانه)
آنکه چهره اش چون خورشید می درخشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدبانو
تصویر خورشیدبانو
(دخترانه)
مرکب از خورشید + بانو (ملکه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ و فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ)
خوبروی. خوش صورت. آفتاب منظر. خورشیدروی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام کوهی است که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می گذرد. (یادداشت مؤلف). از کوههای مغرب ایران در آذربایجان، نزدیک مرز ایران و ترکیه و نزدیک شهر چای (شهررود) که مرتفعترین قلعۀ آن 3614 گز ارتفاع دارد. و رجوع به جغرافیای غرب ای-ران ص 23 ش-ود
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ دَ / دِ)
خودشناس. (یادداشت مؤلف) :
بمرواندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کشورستانان
ببالا همچو سرو جویباری
بچهره همچو باغ نوبهاری
از ایشان شیرمردی خویش دانی است
کجا در هر هنر گویی جهانیست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ)
اغذاء. غذو. تغذیه. علف. اعلاف. (منتهی الارب). طعام دادن. غذا دادن، قاتق دادن. ادام دادن، داروهای خاص به چرم دادن برای پیراستن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
بلندرتبه. آنکه جاه و مقام خورشید دارد:
گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهر
کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ خَ)
خورشیدگونه. با گونۀ گلگون:
نوروز روز خرمی بی عدد بود
روز طواف ساقی خورشیدخد بود.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ، رُ)
خورشیدچهره. خوبرخ. خوب روی. جمیل:
کتایون خورشیدرخ پرز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم.
فردوسی.
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
درخشان. تابنده. رخشان:
آفتاب و سایه خواندن شاه را زیبا بود
آفتاب سایه هیئت سایۀ خورشیدتاب.
سوزنی.
نهاده یکی خوان خورشیدتاب
بر او چار کاسه ز بلّور ناب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ فَ)
دارای شکوه خورشید. کنایه از عالی جاه و باشکوه:
یکی گفت کای شاه خورشیدفر
که چون تو زمانه نیارد دگر.
فردوسی.
چنین گفت کهرم به پیش پدر
که ای نامور شاه خورشیدفر.
فردوسی.
چنین گفت فرزند را زال زر
که ای نامور پور خورشیدفر.
فردوسی.
چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم.
خاقانی.
راویانند گهرپاش مگر با لب خویش
کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کشندۀ خورشید. از میان بردارندۀ نور:
جام تو کیخسرو جمشیدهش
روی تو پروانۀ خورشیدکش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
خورشیدفام. خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان. درخشان:
بزرین عمود و بزرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سربسر.
فردوسی.
، افروخته رخ از شادی:
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه.
دقیقی.
، بینا:
بچشمش چو اندرکشیدند خون
شد آن دیدۀ تیره خورشیدگون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ نِ)
درخشان. آنچه در روشنی نشان از خورشید دارد. رخشان. تابنده: ضمیر خورشیدنشان چنان اقتضاء فرمود. (حبیب السیر ج 3 ص 179)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ شیدْ)
مثل آفتاب. آفتابگون. خورشیدسان. خورشیدمانند. خورشیدفام:
آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست.
خاقانی.
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ شیدْ وَ)
خورشیدمانند. خورشیدسان. خورشیدگون. آفتاب گون
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ کَ دَ)
جمع کردن. گرد آوردن. فراهم کردن، شایستن. سزاوار شدن. مناسب شدن، موافق اتفاق افتادن، حمل کردن توشه و ذخیره، ترکیدن لبها از گرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ فَ)
آفتاب مانند. خورشیدگون. بکردار آفتاب. خورشیدسان. کنایه از زیبا. خوبروی. صاحب جمال و کمال:
کنیزک بفرمای تا پنج شش
بیارند با زیب و خورشیدفش.
فردوسی.
بدو گفت کاین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینه کش.
فردوسی.
چو شد سال آن نامور بر دوشش
دلاور گوی گشت خورشیدفش.
فردوسی.
نشست از بر بارۀ دست کش
بیامد بر شاه خورشیدفش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورشیدن
تصویر خورشیدن
فراهم آوردن، جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
((خُ دَ))
بانگ برزدن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورآیان
تصویر خورآیان
شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
شمسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
Solar
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
солнечный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
сонячний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
słoneczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
太阳的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی