دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 37هزارگزی شمال باختری درمیان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 37هزارگزی شمال باختری درمیان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام کوهی است که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می گذرد. (یادداشت مؤلف). از کوههای مغرب ایران در آذربایجان، نزدیک مرز ایران و ترکیه و نزدیک شهر چای (شهررود) که مرتفعترین قلعۀ آن 3614 گز ارتفاع دارد. و رجوع به جغرافیای غرب ای-ران ص 23 ش-ود
نام کوهی است که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می گذرد. (یادداشت مؤلف). از کوههای مغرب ایران در آذربایجان، نزدیک مرز ایران و ترکیه و نزدیک شهر چای (شهررود) که مرتفعترین قلعۀ آن 3614 گز ارتفاع دارد. و رجوع به جغرافیای غرب ای-ران ص 23 ش-ود
خودشناس. (یادداشت مؤلف) : بمرواندر بسی دیدم جوانان دلیران جهان کشورستانان ببالا همچو سرو جویباری بچهره همچو باغ نوبهاری از ایشان شیرمردی خویش دانی است کجا در هر هنر گویی جهانیست. (ویس و رامین)
خودشناس. (یادداشت مؤلف) : بمرواندر بسی دیدم جوانان دلیران جهان کشورستانان ببالا همچو سرو جویباری بچهره همچو باغ نوبهاری از ایشان شیرمردی خویش دانی است کجا در هر هنر گویی جهانیست. (ویس و رامین)
خورشیدچهره. خوبرخ. خوب روی. جمیل: کتایون خورشیدرخ پرز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم. فردوسی. او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست. فرخی
خورشیدچهره. خوبرخ. خوب روی. جمیل: کتایون خورشیدرخ پرز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم. فردوسی. او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست. فرخی
درخشان. تابنده. رخشان: آفتاب و سایه خواندن شاه را زیبا بود آفتاب سایه هیئت سایۀ خورشیدتاب. سوزنی. نهاده یکی خوان خورشیدتاب بر او چار کاسه ز بلّور ناب. نظامی
درخشان. تابنده. رخشان: آفتاب و سایه خواندن شاه را زیبا بود آفتاب سایه هیئت سایۀ خورشیدتاب. سوزنی. نهاده یکی خوان خورشیدتاب بر او چار کاسه ز بلّور ناب. نظامی
دارای شکوه خورشید. کنایه از عالی جاه و باشکوه: یکی گفت کای شاه خورشیدفر که چون تو زمانه نیارد دگر. فردوسی. چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر. فردوسی. چنین گفت فرزند را زال زر که ای نامور پور خورشیدفر. فردوسی. چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم. خاقانی. راویانند گهرپاش مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند. خاقانی
دارای شکوه خورشید. کنایه از عالی جاه و باشکوه: یکی گفت کای شاه خورشیدفر که چون تو زمانه نیارد دگر. فردوسی. چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر. فردوسی. چنین گفت فرزند را زال زر که ای نامور پور خورشیدفر. فردوسی. چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم. خاقانی. راویانند گهرپاش مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند. خاقانی
خورشیدفام. خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان. درخشان: بزرین عمود و بزرین کمر زمین کرده خورشیدگون سربسر. فردوسی. ، افروخته رخ از شادی: بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه. دقیقی. ، بینا: بچشمش چو اندرکشیدند خون شد آن دیدۀ تیره خورشیدگون. فردوسی
خورشیدفام. خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان. درخشان: بزرین عمود و بزرین کمر زمین کرده خورشیدگون سربسر. فردوسی. ، افروخته رخ از شادی: بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه. دقیقی. ، بینا: بچشمش چو اندرکشیدند خون شد آن دیدۀ تیره خورشیدگون. فردوسی
مثل آفتاب. آفتابگون. خورشیدسان. خورشیدمانند. خورشیدفام: آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست. خاقانی. دور نباشد که خلق روز تصور کنند گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار. سعدی
مثل آفتاب. آفتابگون. خورشیدسان. خورشیدمانند. خورشیدفام: آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست. خاقانی. دور نباشد که خلق روز تصور کنند گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار. سعدی
آفتاب مانند. خورشیدگون. بکردار آفتاب. خورشیدسان. کنایه از زیبا. خوبروی. صاحب جمال و کمال: کنیزک بفرمای تا پنج شش بیارند با زیب و خورشیدفش. فردوسی. بدو گفت کاین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه کش. فردوسی. چو شد سال آن نامور بر دوشش دلاور گوی گشت خورشیدفش. فردوسی. نشست از بر بارۀ دست کش بیامد بر شاه خورشیدفش. فردوسی
آفتاب مانند. خورشیدگون. بکردار آفتاب. خورشیدسان. کنایه از زیبا. خوبروی. صاحب جمال و کمال: کنیزک بفرمای تا پنج شش بیارند با زیب و خورشیدفش. فردوسی. بدو گفت کاین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه کش. فردوسی. چو شد سال آن نامور بر دوشش دلاور گوی گشت خورشیدفش. فردوسی. نشست از بر بارۀ دست کش بیامد بر شاه خورشیدفش. فردوسی