خورشیدچهره. خوبرخ. خوب روی. جمیل: کتایون خورشیدرخ پرز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم. فردوسی. او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست. فرخی
آفتاب مانند. خورشیدگون. بکردار آفتاب. خورشیدسان. کنایه از زیبا. خوبروی. صاحب جمال و کمال: کنیزک بفرمای تا پنج شش بیارند با زیب و خورشیدفش. فردوسی. بدو گفت کاین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه کش. فردوسی. چو شد سال آن نامور بر دوشش دلاور گوی گشت خورشیدفش. فردوسی. نشست از بر بارۀ دست کش بیامد بر شاه خورشیدفش. فردوسی
دارای شکوه خورشید. کنایه از عالی جاه و باشکوه: یکی گفت کای شاه خورشیدفر که چون تو زمانه نیارد دگر. فردوسی. چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر. فردوسی. چنین گفت فرزند را زال زر که ای نامور پور خورشیدفر. فردوسی. چتر تو خورشیدفر تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم حلم تو کیوان شیم. خاقانی. راویانند گهرپاش مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند. خاقانی