جدول جو
جدول جو

معنی خوردیک - جستجوی لغت در جدول جو

خوردیک(خوَرْ / خُرْ)
شوربا، و معرب آن خردق و خردیق است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خوردیک
کوچولو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورشید
تصویر خورشید
(دخترانه)
درخشنده، آفتاب، معشوقه جمشید در داستان جمشید و خورشید، کره سوزان درخشان و گازی که زمین و سایر سیاره های منظومه شمسی حول آن می گردند و نور گرما و انرژی منظومه شمسی از آن است، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاردیک
تصویر پاردیک
(پسرانه)
نام پدربزرگ ساسان به نوشته سنگ نوشته کعبه زرتشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوردیس
تصویر خوردیس
(دخترانه)
مانند خورشید، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوردیس
تصویر هوردیس
(دخترانه)
زیبا و روشن چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حوردیس
تصویر حوردیس
(دخترانه)
حور (عربی) + دیس (فارسی) آنکه چون حور زیباست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فوردین
تصویر فوردین
فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوردین
تصویر کوردین
جامۀ پشمین ضخیم، گلیم، پلاس، کوردی، گوردین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوردین
تصویر گوردین
جامۀ پشمین ضخیم، گلیم، پلاس، کوردین، کوردی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، توشه دان، کنف، توشدان، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
خوراکی، خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوردی
تصویر خوردی
خوراک، غذا، طعام
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین (شمال بوئین). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ نَ)
خوردن اندک. خوردن کم. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوردنک و خفتنک، کنایه از خوابیدن فوری بعد ازغذا
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، شمال راه شوسۀ کرج به قزوین. این ده در کوهستان واقع شده با آب و هوای سردسیری و 693 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه ولیان و محصول آن غلات و بنشن و صیفی و انگور و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی کرباسبافی و گیوه چینی. یک باب دبستان دارد و بدانجا امامزاده ای است. راه مالرو و از طریق قلعه چندار می توان ماشین برد. قلعۀ ازنق جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
غذاهای آبدار. شوربا. (ناظم الاطباء). مرقه. (السامی فی الاسامی). شورباج. آبگوشت. (یادداشت بخط مؤلف) :
هر دوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته، چو... خوردی.
ابوالعباس.
نان سیاه و خوردی بی چربو
وآنگاه مه بمه بود این هر دو.
کسائی.
گندپیر خوردی بریخت گفت مرا نان خشک آرزوست. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
پیر زالی گفت کش خوردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو.
ای بدل کرده دین بنامردی
چند از این نان و چند از این خوردی ؟
سنائی.
اما گوشت نمک سو (بدون دال) گرمی و خشکی بیش دارد و گوشت او مردم را بهتر که خوردی اوی. (الابنیه عن حقایق الادویه). مور با سیلمان گفت مرا آرزو می باشد که تراو لشکر جمله مهمان کنم سلیمان گفت بسم اﷲ مور گفت بکنار دریا آی سلیمان با همه لشکر کنار دریا رفت و بایستاد مور شتابان می آمد و پای یک ملخ می آورد و در دریا افکند گفت یا نبی اﷲ گوشت اندک اما خوردی بسیار است. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
چون بر او ریخت قطره ای خوردی
گفت هیهات خون خود خوردی.
سنائی.
الاغتراف، خوردی به کفچلیز برداشتن. الغرف، خوردی به کفچلیز برآوردن. التمه و التماهه، بگردیدن خوردی یعنی تباه شدن. (مجمل اللغه). الاغتراف، آب بدست و خوردی به کفچلیز برداشتن. القدح... خوردی به کفچلیز برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی).
بشرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی بکاسۀ خوردی.
سوزنی.
در دیگ دماغ زآتش حس
خوردی پزم از پی مجالس.
خاقانی.
سر و زر فدا کردند تا دیگ مسلمانی بپختند و خوردی خوشگوار اسلام بکاسۀ سر بخورد ما دادند. (راحه الصدور راوندی)، خوردنی. هر چیز قابل خوردن باشد. (ناظم الاطباء)،
{{حاصل مصدر}} کوچکی. صغر. (ناظم الاطباء). بچگی. خردی. رجوع به خردی شود: یحیی از خوردی تا بزرگی همه می گریست. (قصص الانبیاء ص 202). صغران، صغاره، صغر، خوردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خردیق. خردی. مرق
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
کوچکی، صغیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردی
تصویر خوردی
چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشند، باردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
چیزی که قابل خوردن باشد خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
شمس، مهر، خور، یکی از ثوابت که زمین و سیارات دیگر دور آن میگردند و از آن کسب نور میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
ماه اول سال شمسی و آن مدت توقف آفتابست در برج حمل و مدت آن را اکنون 31 روز گیرند، نام روز نوزدهم از هر ماه شمسی (فروردین روز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردی
تصویر خوردی
((خُ رْ دِ))
غذای آبکی، مانند آش و آبگوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوجدیس
تصویر خوجدیس
آوکادو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
کوچولو
فرهنگ گویش مازندرانی
بچگی، از بچگی، از کوچکی
فرهنگ گویش مازندرانی
ذره ی کوچک، بسیار کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
رو به آفتاب، از توابع دهستان جنت رودبار تنکابن، مکان و جایی که همواره.، آفتاب گیر
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچک، خردی، کوچکی
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن چشم
فرهنگ گویش مازندرانی