جدول جو
جدول جو

معنی خوراکی - جستجوی لغت در جدول جو

خوراکی
خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
فرهنگ فارسی عمید
خوراکی
خوردنی طعام
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
خوراکی
غذا
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
فرهنگ واژه فارسی سره
خوراکی
اطعمه، ارزاق، توشه، خواربار، خوردنی، غذا، مائده، خوردنی، قابل خوردن، ماکول
متضاد: پوشاکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورابه
تصویر خورابه
ویژگی جوی بزرگ و سدداری که به چندین شاخابه منشعب می شود، برای مثال ز جوی خورابه تو کمتر بگوی / که بسیار گردد به یک بار اوی (عنصری - ۳۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودرایی
تصویر خودرایی
خودرای بودن، به میل خود و بدون مشورت دیگران کار کردن، خودسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوراکس
تصویر بوراکس
ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بوره، بورک، تنکار، تنگار، بورق، بورات دوسود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
خوراکی، خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
غذایی که از اسفناج یا بادمجان، ماست و سیر تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
خوردنی، طعام، غذا، غذایی که از گوشت، سبزی و مانند آن تهیه می شود، کنایه از مورد پسند، مطلوب مثلاً سابقاً اخبار سیاسی خوراکش بود
فرهنگ فارسی عمید
(خوَ / خُ)
قوت. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه مرکب از ’خور’ بمعنی خورش و ’اک’ کلمه مفید معنی نسبت است. (از غیاث اللغات).
- هم خوراک، هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد.
، توشه. ذخیره. تدارک، نان روزینه، خورش، به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند، چیزی که خوردنی باشد، مقداری از خورش. (ناظم الاطباء). خوردنی برای یک تن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: یک خوراک بیفتک، یک خوراک کتلت، یک مقدار شربت از دواء و از آب. (ناظم الاطباء). چون:یک خوراک سولفات دوسود، پختنی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوراک فرنگی، پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود.
، قابل اکل. قابل خوردن.
- بدخوراک، غیرقابل اکل. بدمزه. بدطعم.
- خوش خوراک، قابل اکل. خوشمزه. خوش طعم.
، خورنده.
- بدخوراک، آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد.
- خوش خوراک، آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
جذامی. جذامدار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
عمل خوران. عمل خوردن غذا. اکل. مقابل ناخورانی که امساک و خودداری از خوردن است: یکی گفت مرا وصیتی کن گفت رستگاری تو در چهار چیز است: ناخورانی وبیخوابی و تنهایی و خاموشی. (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ)
عمل بدخوراک: تعییل، بدخوراکی. (منتهی الارب) ، غلام تمام در جوانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غلام مبادر. (از ذیل اقرب الموارد) ، تمام از هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، طبق، پوست بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، همیان هزار یا ده هزار درهم یا همیان هفت هزار دینار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بدور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بدره شود، ماه تمام زیرا که پیشی می گیرد آفتاب را در طلوع خود بر غروب آن یا بدان جهت که کامل وتمام است. (منتهی الارب). ماه تمام. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). حالتی از نیمکرۀ روشن ماه (چون همواره یک طرف ماه بوسیلۀ اشعۀ خورشید روشن است) که تمامی آن را اهل زمین رؤیت کنند. ماه شب چهارده. پرماه. گردماه. ماه دوهفته. (فرهنگ فارسی معین). گردمه. تم ّ. ماه پر. امتلأقمر. ماه خرگاهی. ماه خرگهی. (یادداشت مؤلف) :
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد آن بدر در غمام.
خاقانی.
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چون سهات جویم.
خاقانی.
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد.
خاقانی.
شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری از افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 179).
چو بدر از جیب گردون سر بر آورد
زمین عطف هلالی بر سرآورد.
نظامی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی (بوستان).
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.
سعدی.
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال.
سعدی (بوستان).
بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند بانگشت و تو خود بدر تمامی.
سعدی (طیبات).
- بدرالظﱡلم، بدر تاریکیها. ماه تمام که در تاریکیها بدرخشد. (فرهنگ فارسی معین، ج 4: ترکیبات خارجی) :
از بر اهل زمین وز بر تخت پدر
هست چوشمس الضحی هست چوبدر الظلم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 60).
دیده قبله ز چراغی چه کند
تاش محراب ز بدرالظلم است.
خاقانی.
- بدرالملک، ماه تمام کشور. موجب رونق و روشنی مملکت. (فرهنگ فارسی معین، ج 4: ترکیبات خارجی).
- ، لقبی است رجال مملکت را. (فرهنگ فارسی معین، ج 4: ترکیبات خارجی).
- بدر تمام شدن، ماه تمام شدن. ماه دوهفته گشتن:
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم.
سعدی (طیبات).
- بدرسان، بدرمانند. مانند ماه دوهفته:
دف چون هلالی بدرسان گرد هلالش اختران
هرسو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 383).
- بدرشب، شب ماه چهاردهم. (آنندراج). شب چهاردهم و پانزدهم ماه قمری. (ناظم الاطباء).
- بدر شفق مغرب، کنایه از شراب است به اعتبار فرورفتن در لب و دهان معشوق. (انجمن آرا).
- بدرشکل، بشکل بدر. بصورت ماه تمام. دایره شکل:
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته.
خاقانی.
- بدر قدح و جام و دن، کنایه از شراب است. (انجمن آرا).
- بدر گشتن، بدر تمام شدن. پرماه شدن. ماه دوهفته شدن:
این همه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید گردد ملتقا.
سنایی.
بر فلک چون بدر گردد کاستن گیرد فلک.
امیرمعزی.
- بدر منور، ماه تمام نورانی.
- ، کنایه از روی زیبا و زیباروی:
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
- بدر منیر، ماه تمام نورانی:
عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است.
نظامی.
وگر بر وی نشستن ناگزیراست
نه شب زیباتر از بدر منیر است.
نظامی.
- ، کنایه از روی زیبا و زیباروی:
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر.
سعدی.
- بدروار، مانند بدر. مانند ماه دوهفته:
دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار
راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب.
خاقانی.
و رجوع به ماه وهلال و قمر و اهلۀ ماه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خارایی
تصویر خارایی
از جنس خارا گرانیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
کوچکی، صغیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
چیزی که قابل خوردن باشد خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
جانوریست که از شاخه بند پاییان جزو رده سخت پوستان که بدنش از حلقات متعدد کیتینی پوشیده شده و بزرگیش باندازه یک دانه باقلا یا کمی کوچکتر است و دارای پاهای متعدد کوتاه میباشد و در چاهای تاریک و نمناک بسر میبرد و از بقایای حوراکیها و مواد آلی تغذیه میکند خرک خاکی خر خدا هدبه پریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزرانی
تصویر خزرانی
خزری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطرناکی
تصویر خطرناکی
خطر بیم ترس هول، دشواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوراکس
تصویر بوراکس
فرانسوی تنگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادراکی
تصویر ادراکی
منسوب به ادراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودرای
تصویر خودرای
آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوفناکی
تصویر خوفناکی
ترسناکی مهیب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودرایی
تصویر خودرایی
عمل خود رای خود سری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
قوت، طعام چیز خوردنی طعام خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
چون در جویی که از آن آب باز گیرند سدی ببندند و از زیر بند گاه آن آب اندک پالاید آنرا خورابه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
((خُ))
طعام، خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
تغذیه، غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان
متضاد: پوشاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوراکی، خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
بچگی، از بچگی، از کوچکی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوز، غذا، مقدار معیّن
دیکشنری اردو به فارسی