جدول جو
جدول جو

معنی خوارکار - جستجوی لغت در جدول جو

خوارکار
سهل انگار، بی مبالات
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
فرهنگ فارسی عمید
خوارکار
(خوا / خا)
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسرساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکر بیشمار
طلایه چرا شد چنین خوارکار؟
فردوسی.
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
خوارکار
مساهل، سهل انگار
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
فرهنگ لغت هوشیار
خوارکار
((خا))
آسانگیر، سهل انگار
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواستار
تصویر خواستار
متقاضی، خواهنده، خواهان، طلب کننده، واسطه، شفیع، برای مثال بریدند سر زآن تن شاهوار / نه فریادرس بود و نه خواستار (فردوسی - ۲/۳۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوارکاری
تصویر خوارکاری
سهل انگاری، بی مبالاتی، برای مثال تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق / خوش نیست خوارکاری، خوب است بردباری (منوچهری - ۱۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
مواد اولیه برای تهیۀ خوراک انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوارکار
تصویر سوارکار
کسی که در اسب سواری چابک و ماهر باشد، چابک سوار، اسب سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثوابکار
تصویر ثوابکار
کسی که عمل خیر انجام می دهد، نیکوکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوارکاری
تصویر سوارکاری
مهارت و چابکی در اسب سواری، چابک سواری
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
خوارسر. خوار. نزار. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی بندۀ من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم خوارسار؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پالیز، فالیز، و زمینی که در آن خربزه و هندوانه و جز آن کشته اند، (ناظم الاطباء)، یک قطعه از باغ و خانه محقر، (ناظم الاطباء)، رجوع به وارگارشود، گیاهی که ساقۀ آن افراخته و راست نباشد مانند خیار و خربزه و کدو و هندوانه و جز آن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از ورکار است، رجوع به ورکار شود، رزستان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس:
همیشه دیده بخوبان گلعذارم من
سمند عمر بتان را سوارکارم من.
محمد سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوراک. طعام. (ناظم الاطباء). آنچه بخورند. (شرفنامۀ منیری). گندم وجو و برنج و توسعاً هر خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف) : نخشبیان همه بیعت کردند و بحرب بیرون آمدند و توانگران خواربار بیرون کردند از بیم قحط و حرب اندرگرفتند. (ترجمه طبری بلعمی). مدت سه سال راه طعام و خواربار ببست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 85) ، خوراک اندک که قوت لایموت است. (برهان قاطع) ، توشه ای که برای قوت عیال از جایی آرند، غله. (ناظم الاطباء) :
دهمتان ازین بیشتر خواربار
گل سرختان بشکفانم ز خار.
فردوسی.
خبر یافتیم از تو ای شهریار
که داری بمصر اندرون خواربار.
فردوسی.
یک صاع دزدید و در خواربار
نهان کرد چون مهره در مغز مار.
فردوسی.
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار.
عنصری.
گر او را نیارید با خویشتن
نباشد دگر آبتان نزد من
یکی دانه تان ندهم از خواربار
کنمتان برون از در مصر خوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
من خود عزیز بار نیم خواربارگیر
آخر نه گاو به بوداز خواربار دور.
صدرالشریعه برهان اسلام.
- ادارۀ خواربار، دایره ای بوده است از دوایر شهرداری که بکار خوراک و مواد غذائی مردمان رسیدگی می کرده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواربارآور، میّار. مائر. (منتهی الارب).
- خواربار آوردن، استمیار. (تاج المصادر بیهقی). امتیار. میر. غیار. غور. اعتشاش. اماره. (منتهی الارب).
- خواربارفروشی، مغازه ای که مواد خوراکی می فروشد و گاه مواد خوراکی آماده برای اکل نیز دارد.
- وزارت خواربار، در زمان جنگ دوم بین المللی چون مسألۀ مواد غذائی و خواربار مملکت بواسطۀ تضییقات خارجی مشکل شد وزارت خانه بزرگی در آن روزها برای رسیدگی به امور خواربار تشکیل گردید به این نام و تا اواخر جنگ نیز وجود داشت
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مساهله. سهل انگاری. ول انگاری. مسامحه. بی مبالاتی. بی بندباری. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری.
و از خوارکاری آن پادشاه روزگار فرمانده روی زمین سنجربن ملکشاه... به آن سخت گیر می نالیم. (نامۀ اسرای روم سلطان سنجر). نامۀ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود و خزانۀ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه). و هرکه در آن باب غفلت و خوارکاری نماید از لذت و مسرت بی بهره ماند. (سندبادنامه ص 294) ، تحقیر. (یادداشت مؤلف) ، دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوار و زار. نزار. بدبخت. (یادداشت بخط مؤلف). ضرع. ضروع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
دشنام دهنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خویشکار
تصویر خویشکار
وظیفه شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطا کار
تصویر خطا کار
اشتباه کننده، سهو کننده، بزهکار، عاصی، گنهکار، مجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشرکاب
تصویر خوشرکاب
خوشران رام گواژ اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوار کار
تصویر سوار کار
کسی که در سواری ماهر و چابک بود
فرهنگ لغت هوشیار
خوراک اندک قوت لایموت، ماکول. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی ارزاق پذیرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارقدر
تصویر خوارقدر
نا چیز، بی شخصیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواستار
تصویر خواستار
احضار، دادخواه
فرهنگ لغت هوشیار
نشایستگر نیسانکار کسی که مرتکب امور ناشایست شود. آنکه کارناشایست انجام دهد، خاطی، گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
ستون پنجمی مورد جنیتار، ویرانگر موتک آنکه خراب کند (امور یا ساختمانها را) کسی که موجب تخریب شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثوابکار
تصویر ثوابکار
کرفه کار نیکوکار کسس که عمل نیکو و خیر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
طعام، خوراک، آنچه بخورند مانند گندم و جو و برنج و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارسار
تصویر خوارسار
خوار ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارکاری
تصویر خوارکاری
خواری دادن دشنام دهی، تهاون تکاسل سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارکار
تصویر وارکار
جالیز، کلبه ای محقر در باغ و جالیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
((خا))
آنچه خورده شود، ارزاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواستار
تصویر خواستار
متقاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ثوابکار
تصویر ثوابکار
کرفه گر
فرهنگ واژه فارسی سره
آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول
فرهنگ واژه مترادف متضاد