جدول جو
جدول جو

معنی خواراندن - جستجوی لغت در جدول جو

خواراندن
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاراندن
تصویر خاراندن
کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر بر روی پوست بدن برای رفع خارش آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن، دفع کردن، دور ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن
کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن
کنایه از متوقف یا تعطیل کردن
کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن
کنایه از خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود
کنایه از آرام کردن
قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواهراندر
تصویر خواهراندر
خواهری که از پدر یا مادر دیگر باشد، ناخواهری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارهاندن
تصویر وارهاندن
آزاد کردن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
روادار کردن کسی به خوردن چیزی، چیزی را به خورد کسی دادن
فرهنگ فارسی عمید
(سِ تَ)
دفع کردن. دور کردن. بازراندن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. (مؤلف) :
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز ومخنث ماندند.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 580 سطر 4066).
، تعاقب کردن، کشتن. زراعت کردن، برابر و هموار کردن. (ناظم الاطباء). ذب ّ، واراندن و پژمریدن نبات
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ شِ کَ تَ)
خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن داشتن، چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ / زِ / زُ دو دَ)
با نوک ناخنها بسودن تن با کمی سختی آنگاه که در آن خارشی بطبع یا از گزیدن پشه و جز آن پدید آید، حک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع بخارانیدن و خاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُهْ زَ دَ)
اقراء. خوانانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ دَ)
گوارانیدن. رجوع به گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ کَ دَ)
خواراندن. بخوردن ایستانیدن. خورانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُوهََ نِ دَ)
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد:
جوان را برآن جامۀ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
فردوسی.
، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند:
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل.
، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن.
- خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید.
، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا ترد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاراندن
تصویر خاراندن
با ناخن روی پوست بدن کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار شدن
تصویر خوار شدن
بدبخت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالاندن
تصویر گوالاندن
نمو دادن نشو و نما دادن بالانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاراندن
تصویر گذاراندن
عبور دادن گذشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
بردن گاو بصحرا برای چرا و غیره، شیار کردن زمین: هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاوراند و تخم نیفشاند. (گلستان سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورانیدن
تصویر خورانیدن
بخوردن واداشتن غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانده
تصویر خوابانده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
(خاراند خاراند خواهد خاراند خاراندن بخاران خاراننده خارانیده) با سر ناخن روی پوست بدن (خود یا دیگری) کشیدن خارش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارکردن
تصویر خوارکردن
سرزنش کردن اهانت، ذلیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
بخوردن واداشتن غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن وضع کردن: (خوب واراندن) : (عاز لا نشان از وغا واراندند تا چنین حیز و مخنث ماندند) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خوابانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
((خُ دَ))
به خوردن واداشتن، خورانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاراندن
تصویر خاراندن
((دَ))
خارانیدن، با سر ناخن روی پوست بدن (خود یا دیگری) را برای برطرف کردن خارش کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باوراندن
تصویر باوراندن
متقاعد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خواب کردن، خوابانیدن
متضاد: بیدار کردن، از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن، باز داشتن، واداشتن، آرام کردن، فرو نشاندن، از کارانداختن، راکد کردن، بستری کردن، ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن، ویران کردن، خراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد