جدول جو
جدول جو

معنی خوراندن

خوراندن
روادار کردن کسی به خوردن چیزی، چیزی را به خورد کسی دادن
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خوراندن

خوراندن

خوراندن
خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اِطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن داشتن، چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود
لغت نامه دهخدا

شوراندن

شوراندن
به هیجان آوردن، برانگیختن مردم، فتنه و آشوب برپا کردن
شوراندن
فرهنگ فارسی عمید

گوراندن

گوراندن
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار