چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
طاق، صفه. (ناظم الاطباء) ، آن باشد که در باغهای انگور در میان رستۀ تاک جوی بزنند و گودال کنند و خاکهای آن را بر دو کنار آن ریخته کنارها را بلند سازند و از سر بلندی تا سر بلندی دیگر چوبها اندازند تا درخت تاک بر بالای آن پهن شود. (برهان قاطع)
طاق، صفه. (ناظم الاطباء) ، آن باشد که در باغهای انگور در میان رستۀ تاک جوی بزنند و گودال کنند و خاکهای آن را بر دو کنار آن ریخته کنارها را بلند سازند و از سر بلندی تا سر بلندی دیگر چوبها اندازند تا درخت تاک بر بالای آن پهن شود. (برهان قاطع)
خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). انبار خانه بقالان بود جداجدا که چیزی نهند. (نسخه ای از اسدی). چهاردیواری باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. (صحاح الفرس) : پر از میوه کن خانه را تا بدر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. ابوشکور بلخی. خراس و آخر و خنبه ببردند نبود ازچنگشان بس چیز پنهان. کسائی. جوال و خنبۀ من لاش کرد و کیسه خراب. طیان. دو چشم سوی خود و دل به خنبه و به جوال. ؟ (لغت فرس). هرچ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش. ناصرخسرو. ز جودش خلق را باشد لاّلی بجای غله در انبار و خنبه. شمس فخری. ، قبه. گنبذ. (ناظم الاطباء)
خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). انبار خانه بقالان بود جداجدا که چیزی نهند. (نسخه ای از اسدی). چهاردیواری باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. (صحاح الفرس) : پر از میوه کن خانه را تا بدر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. ابوشکور بلخی. خراس و آخر و خنبه ببردند نبود ازچنگشان بس چیز پنهان. کسائی. جوال و خنبۀ من لاش کرد و کیسه خراب. طیان. دو چشم سوی خود و دل به خنبه و به جوال. ؟ (لغت فرس). هرچ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش. ناصرخسرو. ز جودش خلق را باشد لاَّلی بجای غله در انبار و خنبه. شمس فخری. ، قبه. گنبذ. (ناظم الاطباء)
مغاک خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
مغاک خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
خمره. خم کوچک. (ناظم الاطباء). ظرفی باشد کوچک که از سفال سازند و زر و سیم در آن ریزند و اگر بزرگتر باشد حوائج و ریچار در آن کنند. (صحاح الفرس). بستوقه. بستو. (یادداشت بخط مؤلف) : دارودار را طلب کردند تا خنبرۀ تریاق پیش وی آورد. (تاریخ بیهقی ص 133). در خنبره بماند دو دستت برای جوز بگذار جوز و دست برآور ز خنبره. ناصرخسرو. و قومی گفته اند... چون دانست کی او را بخواهند گرفت زهر در خنبرۀ زرین کرد و مهر برنهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). چون قفل بگشادند و بدیدند خنبره ای دیدند هم از آهن چینی. (مجمل التواریخ والقصص ص 510). آن خنبرۀ روغن گاو از آن پیرزن بستدم. (اسرارالتوحید). خنبرۀ نیمه برآرد خروش لیک چو پر گردد، گردد خموش. نظامی. خاک درین خنبرۀ غم چراست رنگ خمش ازرق و ماتم چراست. نظامی. - خنبرۀ آبگینه، قرابه. (یادداشت بخط مؤلف) : و گفته اند که برگ آلالۀ کوهی که آن را شقائق النعمان گویند اندر خنبرۀ آبگینه ای کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - خنبرۀ فلک، آسمان: هر شام کزین خم گل آلود بر خنبرۀ فلک شود دود. نظامی
خمره. خم کوچک. (ناظم الاطباء). ظرفی باشد کوچک که از سفال سازند و زر و سیم در آن ریزند و اگر بزرگتر باشد حوائج و ریچار در آن کنند. (صحاح الفرس). بُستوقَه. بُستو. (یادداشت بخط مؤلف) : دارودار را طلب کردند تا خنبرۀ تریاق پیش وی آورد. (تاریخ بیهقی ص 133). در خنبره بماند دو دستت برای جوز بگذار جوز و دست برآور ز خنبره. ناصرخسرو. و قومی گفته اند... چون دانست کی او را بخواهند گرفت زهر در خنبرۀ زرین کرد و مهر برنهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). چون قفل بگشادند و بدیدند خنبره ای دیدند هم از آهن چینی. (مجمل التواریخ والقصص ص 510). آن خنبرۀ روغن گاو از آن پیرزن بستدم. (اسرارالتوحید). خنبرۀ نیمه برآرد خروش لیک چو پر گردد، گردد خموش. نظامی. خاک درین خنبرۀ غم چراست رنگ خمش ازرق و ماتم چراست. نظامی. - خنبرۀ آبگینه، قرابه. (یادداشت بخط مؤلف) : و گفته اند که برگ آلالۀ کوهی که آن را شقائق النعمان گویند اندر خنبرۀ آبگینه ای کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - خنبرۀ فلک، آسمان: هر شام کزین خم گل آلود بر خنبرۀ فلک شود دود. نظامی