جدول جو
جدول جو

معنی خنبعه - جستجوی لغت در جدول جو

خنبعه
(خُمْ بُ عَ)
مقنعۀ خرد زنان، شکاف میان دو بروت، برآمدگی فروهشته میان لب بالایین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنبه
تصویر خنبه
خم بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنبره
تصویر خنبره
خمره، خمچه، خم کوچک، خمبره، برای مثال خنبرۀ نیمه برآرد خروش / لیک چو پر گردد، گردد خموش (نظامی۱ - ۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ عَ)
بلدی است در عمان. (معجم متن اللغه) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
مصدر دیگر است برای ’خنع’. رجوع به ’خنع’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
تهمت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، آنچه در گمان افکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بدکاری. یقال: اطلع فلان من فلان علی خنعه، ای فجور، جای خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: لقیته بخنعه
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ عَ)
جمع واژۀ خانع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
ثمر و مانند آن که نهان باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
تباهی. فساد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ)
طاق، صفه. (ناظم الاطباء) ، آن باشد که در باغهای انگور در میان رستۀ تاک جوی بزنند و گودال کنند و خاکهای آن را بر دو کنار آن ریخته کنارها را بلند سازند و از سر بلندی تا سر بلندی دیگر چوبها اندازند تا درخت تاک بر بالای آن پهن شود. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ بَ)
باناز. باکرشمه. نرم آواز. (منتهی الارب) : جاریه خنبه، کنیزک با ناز و کرشمه و نرم آواز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ظبیه خنبه، آهوی گردن فرودآرندۀ نشیننده که نگذارد جای را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بِ)
خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). انبار خانه بقالان بود جداجدا که چیزی نهند. (نسخه ای از اسدی). چهاردیواری باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. (صحاح الفرس) :
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
ابوشکور بلخی.
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود ازچنگشان بس چیز پنهان.
کسائی.
جوال و خنبۀ من لاش کرد و کیسه خراب.
طیان.
دو چشم سوی خود و دل به خنبه و به جوال.
؟ (لغت فرس).
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.
ناصرخسرو.
ز جودش خلق را باشد لاّلی
بجای غله در انبار و خنبه.
شمس فخری.
، قبه. گنبذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جائی است در عرفات. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). نبعه و نبیعه، دو موضع یا دو کوه است در عرفات. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
در خانه پنهان شدن، از خشم برآماسیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، شکوفه یا میوۀ درخت در غلاف شدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ عُ بَ)
مغاک خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بَ جَ / جِ)
خمره. خم کوچک. مأخوذ از خنبۀ فارسی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ جَ / جِ)
ظرف بزرگ چوبین، گلین یا سفالین که در آن غله ریزند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). مأخوذ از خنبۀ فارسی
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بَ چَ / چِ)
خم کوچک. خمره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بَ رِ)
خمره. خم کوچک. (ناظم الاطباء). ظرفی باشد کوچک که از سفال سازند و زر و سیم در آن ریزند و اگر بزرگتر باشد حوائج و ریچار در آن کنند. (صحاح الفرس). بستوقه. بستو. (یادداشت بخط مؤلف) :
دارودار را طلب کردند تا خنبرۀ تریاق پیش وی آورد. (تاریخ بیهقی ص 133).
در خنبره بماند دو دستت برای جوز
بگذار جوز و دست برآور ز خنبره.
ناصرخسرو.
و قومی گفته اند... چون دانست کی او را بخواهند گرفت زهر در خنبرۀ زرین کرد و مهر برنهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی).
چون قفل بگشادند و بدیدند خنبره ای دیدند هم از آهن چینی. (مجمل التواریخ والقصص ص 510). آن خنبرۀ روغن گاو از آن پیرزن بستدم. (اسرارالتوحید).
خنبرۀ نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد، گردد خموش.
نظامی.
خاک درین خنبرۀ غم چراست
رنگ خمش ازرق و ماتم چراست.
نظامی.
- خنبرۀ آبگینه، قرابه. (یادداشت بخط مؤلف) : و گفته اند که برگ آلالۀ کوهی که آن را شقائق النعمان گویند اندر خنبرۀ آبگینه ای کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- خنبرۀ فلک، آسمان:
هر شام کزین خم گل آلود
بر خنبرۀ فلک شود دود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ رِ / رَ)
کوزۀ کوچک آب که دهان آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ قَ)
زن بدخلق پرعیب. (المرصع) ، مؤنث خنبق
لغت نامه دهخدا
(خُ تُ عَ)
روباه ماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ثُ عَ)
روباه ماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنبره
تصویر خنبره
خمره خم کوچک خمچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعه
تصویر نبعه
واحدنبع چوب کمان چوب خدنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبجه
تصویر خنبجه
پارسی تازی گشته خم خنب خنبک
فرهنگ لغت هوشیار
تباهی خم بزرگ و دراز سفالین یا چوبین که در آن غله کنند، گودال یا چهار دیواری که در آن غله ریزند، گنبد قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبه
تصویر خنبه
((خُ بِ))
خم بزرگ، گودال یا چهاردیواری که در آن غله ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنبره
تصویر خنبره
((خُ بَ رِ))
خمره، خم کوچک
فرهنگ فارسی معین