هر چیزی که به صورت باریک بریده شده است مثلاً خلال بادام، چوب باریک، سیخ چوبی باریک که با آن لای دندان ها را پاک کنند، دندان افریز، دندان کاو، دندان فریز، خلال دندان
هر چیزی که به صورت باریک بریده شده است مثلاً خلال بادام، چوب باریک، سیخ چوبی باریک که با آن لای دندان ها را پاک کنند، دَندان اَفریز، دَندان کاو، دَندان فَریز، خلال دندان
درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین: گفته شد آن داستان معنوی پیش ازین اندر خلال مثنوی. - خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب). - در خلال این جماعت، در بین این جمع. - در خلال این مدت، در اثنای این مدت. ، خلال. جمع واژۀ خل و خلّه و خلّه و خلّه و خلل. (منتهی الارب)، آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله، میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف) : از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه). گر خلال بن دندان شدنم نگذارند. خاقانی. عیسی خلال کرده از خارهای گلبن. خاقانی. - خلال کردن، درآوردن خردۀ غذا از میان دندانها بوسیلۀ خلال. ، خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک: حدیثی بود مایۀ کارزار خلالی ستونی کند روزگار. فردوسی. بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام شود کوه دماوند بکردار خلالی. فرخی. همی بالدت تن سپیداروار ز بی دانشی مانده جان چون خلال. ناصرخسرو. نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک باز رهانم از هوس این تن چون خلال را. فلکی شروانی. بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامۀ تنسر). وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی. سعدی (بدایع). ز دور فلک بدر رویش هلال ز جور زمان سرو قدش خلال. سعدی (بوستان). - خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پسته، پستۀ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود. - خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک (به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر) بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال نارنگی، بریده و ریزۀ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها. ، چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب). - ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه. ، چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد، مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)، خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف) : دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی)، {{مصدر}} مخاله، با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین: گفته شد آن داستان معنوی پیش ازین اندر خلال مثنوی. - خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب). - در خلال این جماعت، در بین این جمع. - در خلال این مدت، در اثنای این مدت. ، خِلال. جَمعِ واژۀ خل و خَلّه و خِلّه و خُلّه و خُلَل. (منتهی الارب)، آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله، میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف) : از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه). گر خلال بن دندان شدنم نگذارند. خاقانی. عیسی خلال کرده از خارهای گلبن. خاقانی. - خلال کردن، درآوردن خردۀ غذا از میان دندانها بوسیلۀ خلال. ، خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک: حدیثی بود مایۀ کارزار خلالی ستونی کند روزگار. فردوسی. بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام شود کوه دماوند بکردار خلالی. فرخی. همی بالدت تن سپیداروار ز بی دانشی مانده جان چون خلال. ناصرخسرو. نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک باز رهانم از هوس این تن چون خلال را. فلکی شروانی. بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامۀ تنسر). وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی. سعدی (بدایع). ز دور فلک بدر رویش هلال ز جور زمان سرو قدش خلال. سعدی (بوستان). - خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پسته، پستۀ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود. - خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک (به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر) بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال نارنگی، بریده و ریزۀ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها. ، چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب). - ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه. ، چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد، مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)، خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف) : دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی)، {{مَصدَر}} مخاله، با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند، رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء) غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند، رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء) غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
خلال دندان در خوب دیدن زدودن غم ها و ناراحتی های کوچک خانوادگی است. تعبیر خلال بادام و پرتقال همان تعبیر اصل خود را دارد و بهتر است به کلمات _ بادام و پرتقال _ و غیره مراجعه کنید.
خلال دندان در خوب دیدن زدودن غم ها و ناراحتی های کوچک خانوادگی است. تعبیر خلال بادام و پرتقال همان تعبیر اصل خود را دارد و بهتر است به کلمات _ بادام و پرتقال _ و غیره مراجعه کنید.
خلل آوردن. خلل و رخنه کردن. خلل رسانیدن. (مؤید الفضلاء). زیان رسانیدن: اخلال در معنی. اخلال بمقصود. اخلال به وزن: تاء دوست و داشت و گوشت و دال جمع و امثال آن نزد قدماء اخلال در وزن نکند. - اخلال بنظم کردن، بر هم زدن نظم. - اخلال در امری، کارشکنی. - اخلال کردن در کاری، در امری خلل وارد کردن. - اخلال کننده، مخل. موجب خلل در کارها.
خلل آوردن. خلل و رخنه کردن. خلل رسانیدن. (مؤید الفضلاء). زیان رسانیدن: اخلال در معنی. اخلال بمقصود. اِخلال به وزن: تاء دوست و داشت و گوشت و دال جمع و امثال آن نزد قدماء اخلال در وزن نکند. - اخلال بنظم کردن، بر هم زدن نظم. - اخلال در امری، کارشکنی. - اخلال کردن در کاری، در امری خلل وارد کردن. - اخلال کننده، مخل. موجب خلل در کارها.
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
آشوب بر هم زدن کار شکنی زیانگری در تازی با آرش (معنی) بردن و ربودن نیز آمده اخلال طلب اخلال جوی اخلال گر خلل آوردن، خلل و رخنه کردن، خلل رسانیدن، زیان رسانیدن
آشوب بر هم زدن کار شکنی زیانگری در تازی با آرش (معنی) بردن و ربودن نیز آمده اخلال طلب اخلال جوی اخلال گر خلل آوردن، خلل و رخنه کردن، خلل رسانیدن، زیان رسانیدن