جدول جو
جدول جو

معنی خلال

خلال
هر چیزی که به صورت باریک بریده شده است مثلاً خلال بادام، چوب باریک، سیخ چوبی باریک که با آن لای دندان ها را پاک کنند، دندان افریز، دندان کاو، دندان فریز، خلال دندان
تصویری از خلال
تصویر خلال
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خلال

خلال

خلال
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
فرهنگ لغت هوشیار

خلال

خلال
چوب باریکی که لای چیزی گذارند، چوب باریکی که با آن خرده غذای مانده در لای دندان ها را خارج کنند، میانه چیزی
خلال
فرهنگ فارسی معین

خلال

خلال
درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین:
گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی.
- خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب).
- در خلال این جماعت، در بین این جمع.
- در خلال این مدت، در اثنای این مدت.
، خِلال. جَمعِ واژۀ خل و خَلّه و خِلّه و خُلّه و خُلَل. (منتهی الارب)، آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله، میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف) : از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه).
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن.
خاقانی.
- خلال کردن، درآوردن خردۀ غذا از میان دندانها بوسیلۀ خلال.
، خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک:
حدیثی بود مایۀ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
فردوسی.
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شود کوه دماوند بکردار خلالی.
فرخی.
همی بالدت تن سپیداروار
ز بی دانشی مانده جان چون خلال.
ناصرخسرو.
نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس این تن چون خلال را.
فلکی شروانی.
بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامۀ تنسر).
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی.
سعدی (بدایع).
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال.
سعدی (بوستان).
- خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال پسته، پستۀ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود.
- خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک (به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر) بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال نارنگی، بریده و ریزۀ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها.
، چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب).
- ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه.
، چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد، مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)، خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف) : دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی)،
{{مَصدَر}} مخاله، با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا

خلال

خلال
سرکه فروش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منسوب به خل که سرکه سازی و سرکه فروشی را می رساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

خلال

خلال
نام او حسن بن محمد بن حسن، مکنی به ابومحمدو معروف به خلال است. رجوع به حسن بن محمد بن حسن بن علی، مکنی به ابومحمد و ابومحمد در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

خلال

خلال
رجوع به ابوسلمه خلال در این لغت نامه و ابوسلمه حفص بن سلیمان در خاندان نوبختی عباس اقبال ص 65، 252 شود
لغت نامه دهخدا

خلال

خلال
هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند، رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء)
غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا