نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
نام یکی از اکابر چین. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : به چین مهتری بود خستوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان. فردوسی. چو خستو نیاید میانش به ار ببرند و این است آیین و فر. فردوسی. بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو بود بر گناه. فردوسی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند ازخستو. فرخی. بمن شد هر که در گوراب خستو که من هستم کنون گوراب بانو. (ویس و رامین). چو چشمش دید جادو گشت خستو که برتر زین نباشد هیچ جادو. (ویس و رامین). شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود. اسدی (گرشاسب نامه). روان عالم و جاهل بشکر او خستو زبان صامت و ناطق بحمد او گویا. عبدالقادر نائینی. اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست بصدق دعوی من آید آسمان خستو. منصور شیرازی. - خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن: چو خستو نیاید نبندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. - خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن: بزرگان دانا بیک سو شدند بنادانی خویش خستو شدند. فردوسی. بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یک سو شوی. فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی). بنادانی آنکس که خستو شود زدام نکوهش بیکسو شود. فردوسی. ، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی پند خوب آمد از هندوان برآن خستوانند ناخستوان بکن نیک و آنگه بیفکن براه نمایندۀ ره از این به مخواه. (بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.) در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر. ابوسلیک گرگانی. نشاید خور و خواب و با او نشست که خستو نباشد به یزدان که هست. فردوسی. ، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
مقر. معترف. (صحاح الفرس). کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء) : نشد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان. فردوسی. چو خستو نیاید میانش به ار ببرند و این است آیین و فر. فردوسی. بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو بود بر گناه. فردوسی. بر فضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند ازخستو. فرخی. بمن شد هر که در گوراب خستو که من هستم کنون گوراب بانو. (ویس و رامین). چو چشمش دید جادو گشت خستو که برتر زین نباشد هیچ جادو. (ویس و رامین). شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود. اسدی (گرشاسب نامه). روان عالم و جاهل بشکر او خستو زبان صامت و ناطق بحمد او گویا. عبدالقادر نائینی. اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست بصدق دعوی من آید آسمان خستو. منصور شیرازی. - خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن: چو خستو نیاید نبندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. - خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن: بزرگان دانا بیک سو شدند بنادانی خویش خستو شدند. فردوسی. بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یک سو شوی. فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی). بنادانی آنکس که خستو شود زدام نکوهش بیکسو شود. فردوسی. ، مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف) : یکی پند خوب آمد از هندوان برآن خستوانند ناخستوان بکن نیک و آنگه بیفکن براه نمایندۀ ره از این به مخواه. (بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامۀ ابوشکور باشد.) در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر. ابوسلیک گرگانی. نشاید خور و خواب و با او نشست که خستو نباشد به یزدان که هست. فردوسی. ، جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء)
مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، فرهانج، خفتک، برخفج، برفنجک، فرنجک، سکاچه، فدرنجک، برغفج، کرنجو، خفج
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، دَرفَنجَک، فَرهانَج، خُفتَک، بَرخَفج، بَرفَنجَک، فَرَنجَک، سُکاچه، فَدرَنجَک، بَرغَفج، کَرَنجو، خَفَج
ویژگی کسی یا چیزی که از کار و فعالیت زیاد کم توان شده است، کنایه از آزرده، مجروح، دردمند، برای مثال به تیرش خسته شد ویس دلارام / برآمد دلش را زآن خستگی کام (فخرالدین اسعد - ۱۳۰)، کنایه از عاشق هسته
ویژگی کسی یا چیزی که از کار و فعالیت زیاد کم توان شده است، کنایه از آزرده، مجروح، دردمند، برای مِثال به تیرش خسته شد ویس دلارام / برآمد دِلْش را زآن خستگی کام (فخرالدین اسعد - ۱۳۰)، کنایه از عاشق هسته
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مقر، معترف هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مُقِر، معترف هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مِثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
دندان دراز یا عاج جنس نرینه نوعی ماهی (وال بال) در دریاهای قطب شمال که طولش به 2 متر و 50 سانتیمتر میرسد. وسط آن مجوف است و برای ساختن اشیا کوچک بکار میرود. دندان کامل ماهی مزبور را گاه در تزیینات بکار میبرند. عاج مذکور در قرون وسطی بعنوان سنگ محک برای تشخیص وجود زهر در غذای سلاطین و امرا مستعمل بود
دندان دراز یا عاج جنس نرینه نوعی ماهی (وال بال) در دریاهای قطب شمال که طولش به 2 متر و 50 سانتیمتر میرسد. وسط آن مجوف است و برای ساختن اشیا کوچک بکار میرود. دندان کامل ماهی مزبور را گاه در تزیینات بکار میبرند. عاج مذکور در قرون وسطی بعنوان سنگ محک برای تشخیص وجود زهر در غذای سلاطین و امرا مستعمل بود