فرّه، برای مثال خره از رویشان افزون تر آمد / تو گویی کآفتاب آنجا برآمد (زراتشت بهرام - لغت نامه - خره) خرۀ کیانی: فرّه، در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، فرۀ ایزدی
فَرِّه، برای مِثال خُره از رویشان افزون تر آمد / تو گویی کآفتاب آنجا برآمد (زراتشت بهرام - لغت نامه - خره) خرۀ کیانی: فَرّه، در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، فرۀ ایزدی
خروه. خروس. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خره بیار دهد خور تو چون که بستانی ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی. ناصرخسرو. سرد و تاریک شدای پور سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو. رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو طوق کشان سر و دمش چون خطی از معنبری. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. بر صبح خره گوئی مصریست شناعت زن کس صاع زر یوسف دربار پدید آید. خاقانی. ، جانوران وحشی، خستۀ میوه ها. (از برهان قاطع)
خروه. خروس. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خره بیار دهد خور تو چون که بستانی ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی. ناصرخسرو. سرد و تاریک شدای پور سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو. رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو طوق کشان سر و دمش چون خطی از معنبری. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. بر صبح خره گوئی مصریست شناعت زن کس صاع زر یوسف دربار پدید آید. خاقانی. ، جانوران وحشی، خستۀ میوه ها. (از برهان قاطع)
شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه، سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار و اندر او یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند و بنیاد او را دارا نهاده است. (حدود العالم)
شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه، سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار و اندر او یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند و بنیاد او را دارا نهاده است. (حدود العالم)
نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب. چنانچه گویند خره نوریست از الله تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیلۀ آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد بپادشاهان بزرگ و عادل فایز گردد و آنرا کیاخره گویند. (از برهان قاطع). خره. خرّه: خره از رویشان افزونتر آمد تو گویی کآفتاب آنجا برآمد. ؟ (از فرهنگ جهانگیری). ، حصه و بخش، چه حکمای فرس ملک فارس را به پنج حصه قسمت کرده اند و هر حصه را نامی نهاده اند: اول خرۀ اردشیر، دویم خرۀاستخر، سیم خرۀ داراب، چهارم خرۀ شاپور، پنجم خرۀ قباد. (از برهان قاطع). خره. خرّه. - خرۀ آب، حصۀ آب. بخش آب. (ناظم الاطباء)
نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب. چنانچه گویند خره نوریست از الله تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیلۀ آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد بپادشاهان بزرگ و عادل فایز گردد و آنرا کیاخره گویند. (از برهان قاطع). خُره. خُرّه: خره از رویشان افزونتر آمد تو گویی کآفتاب آنجا برآمد. ؟ (از فرهنگ جهانگیری). ، حصه و بخش، چه حکمای فُرس مُلک فارس را به پنج حصه قسمت کرده اند و هر حصه را نامی نهاده اند: اول خرۀ اردشیر، دویم خرۀاستخر، سیم خرۀ داراب، چهارم خرۀ شاپور، پنجم خرۀ قباد. (از برهان قاطع). خُره. خُرّه. - خرۀ آب، حصۀ آب. بخش آب. (ناظم الاطباء)
پهلوی هم چیده شده. (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟) ای شده چوگانت پشت در بزه و بار. ناصرخسرو. گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست تا مر تراست سیم بخروار در خره. کمال الدین اسماعیل. بس که ببرّند سران سران شد خرۀ سر زسران سران. امیرخسرو. گرد خانه کتابهای سره از خره همچو خشت کرده خره. جامی. - خرۀ آجر، آجرهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء). - خرۀ خشت، خشتهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء). - خرۀ سنگ، سنگهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (از ناظم الاطباء). ، هجوم و ازدحام خلق که از جایی بدشواری گذرند، لای آب و شراب و روغن و امثال آن. (از برهان قاطع). درد، گل و لای چسبندۀ ته حوض وجوی. (از برهان قاطع). گل سیاه و تر. (صحاح الفرس). لجن. (یادداشت بخط مؤلف). لای. ثاط. لوش. حماء: چون گسست آب بر بماند خره. ابوالعباس. گر تو بخواب و خور ندهی عمر همچو خر بر جان خود وبال چو بر خر شود خره. ناصرخسرو. پل بود بر دو سوی آب سره چون گذشتی از آن چه پل چه خره. سنایی. من سجده نکنم خلقی را که تو او را از گل خشک آفریده ای از خرهی سالخورده. (ابوالفتوح ج 3 ص 240) ، خو که از بهر نگارگر و گلیگر زنند تا بر آن ایستاده کار کنند. خرک. داربست بنایان و نقاشان. (یادداشت بخط مؤلف) : من شدم بر خره بگردن خرد خربختم شد و رسن را برد. نظامی. ، ثفل هر تخمی باشد که روغن آنرا کشیده باشند اعم از کنجد و غیر کنجد و مردم فقیر آنرا با خرما بکوبند و بخورند. آنچه از کنجد باشد خرۀ کنجد گویند و بعربی کسب السمسم خوانند و آنچه از بیدانجیر بود خرۀ بیدانجیر و بعربی کسب الخروع گویند. خرّه. (از برهان قاطع) : لوزینه همان دم که بپیچید سر ازما ما در عوض او خرۀ خرما بسرشتیم. بسحاق اطعمه
پهلوی هم چیده شده. (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟) ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار. ناصرخسرو. گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست تا مر تراست سیم بخروار در خره. کمال الدین اسماعیل. بس که ببرّند سران سران شد خرۀ سر زسران سران. امیرخسرو. گرد خانه کتابهای سره از خره همچو خشت کرده خره. جامی. - خرۀ آجر، آجرهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء). - خرۀ خشت، خشتهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء). - خرۀ سنگ، سنگهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (از ناظم الاطباء). ، هجوم و ازدحام خلق که از جایی بدشواری گذرند، لای آب و شراب و روغن و امثال آن. (از برهان قاطع). دُرد، گل و لای چسبندۀ ته حوض وجوی. (از برهان قاطع). گل سیاه و تر. (صحاح الفرس). لَجَن. (یادداشت بخط مؤلف). لای. ثاط. لوش. حماء: چون گسست آب بر بماند خره. ابوالعباس. گر تو بخواب و خور ندهی عمر همچو خر بر جان خود وبال چو بر خر شود خره. ناصرخسرو. پل بود بر دو سوی آب سره چون گذشتی از آن چه پل چه خره. سنایی. من سجده نکنم خلقی را که تو او را از گل خشک آفریده ای از خرهی سالخورده. (ابوالفتوح ج 3 ص 240) ، خو که از بهر نگارگر و گلیگر زنند تا بر آن ایستاده کار کنند. خرک. داربست بنایان و نقاشان. (یادداشت بخط مؤلف) : من شدم بر خره بگردن خرد خربختم شد و رسن را برد. نظامی. ، ثفل هر تخمی باشد که روغن آنرا کشیده باشند اعم از کنجد و غیر کنجد و مردم فقیر آنرا با خرما بکوبند و بخورند. آنچه از کنجد باشد خرۀ کنجد گویند و بعربی کسب السمسم خوانند و آنچه از بیدانجیر بود خرۀ بیدانجیر و بعربی کسب الخروع گویند. خَرّه. (از برهان قاطع) : لوزینه همان دم که بپیچید سر ازما ما در عوض او خرۀ خرما بسرشتیم. بسحاق اطعمه
نور بتمام معانی آن که در خره گذشت. (از برهان قاطع). خره. خره، صدا و آوازی که بسبب گلو فشردن و در حین خوابیدن از بینی برآید. (از ناظم الاطباء) : در جان تو چرخ سم همی ریزد تو خفته و خوش گرفته ای خره. ناصرخسرو. از خلق بدین همی گرایاند چندین بفسوس و خنده و خره. ناصرخسرو. ، کوره. بلوک. خوره. (یادداشت بخط مؤلف). خره. خره
نور بتمام معانی آن که در خَرُه گذشت. (از برهان قاطع). خَرُه. خُرِه، صدا و آوازی که بسبب گلو فشردن و در حین خوابیدن از بینی برآید. (از ناظم الاطباء) : در جان تو چرخ سم همی ریزد تو خفته و خوش گرفته ای خره. ناصرخسرو. از خلق بدین همی گرایاند چندین بفسوس و خنده و خره. ناصرخسرو. ، کوره. بلوک. خوره. (یادداشت بخط مؤلف). خَرُه. خُره
دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 96هزارگزی جنوب خاوری کنگان و سه هزارگزی جنوب شوسۀ سابق بوشهر به لنگه. جلگه و گرمسیر. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 96هزارگزی جنوب خاوری کنگان و سه هزارگزی جنوب شوسۀ سابق بوشهر به لنگه. جلگه و گرمسیر. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
آخوره. آخرک. ترقوه. چنبرۀ گردن، گودی که در میان تودۀ خاک کنند تا در آن آب ریزند گل ساختن را، طویله، به معنی طنابی درازو برکشیده که چندین اسب بدو توان بستن: تیغزنان میرسد خسرو انجم ز شرق کو همه شب دررمید زآخرۀ کهکشان. عزالدین شروانی
آخوره. آخُرک. ترقوه. چنبرۀ گردن، گودی که در میان تودۀ خاک کنند تا در آن آب ریزند گل ساختن را، طویله، به معنی طنابی درازو برکشیده که چندین اسب بدو توان بستن: تیغزنان میرسد خسرو انجم ز شرق کو همه شب دررمید زآخرۀ کهکشان. عزالدین شروانی
عبدالسلام بن عبدالرحمن بن ابراهیم الخرهی الشیرازی مکنی به ابوالفتح. از اهل علم و فضل بود و مذهب شافعی داشت. او به اصفهان حدیث می گفت و ابوعبدالله محمد بن غانم بن احمد حداد و جز او از او برای ما نقل حدیث کردند. مرگ او به اصفهان بعد از سال 469 هجری قمری اتفاق افتاد. چه او در این سال به اصفهان حدیث می گفت. (از انساب سمعانی)
عبدالسلام بن عبدالرحمن بن ابراهیم الخرهی الشیرازی مکنی به ابوالفتح. از اهل علم و فضل بود و مذهب شافعی داشت. او به اصفهان حدیث می گفت و ابوعبدالله محمد بن غانم بن احمد حداد و جز او از او برای ما نقل حدیث کردند. مرگ او به اصفهان بعد از سال 469 هجری قمری اتفاق افتاد. چه او در این سال به اصفهان حدیث می گفت. (از انساب سمعانی)